تیر ۱۹، ۱۴۰۳
داستان طوطی و بازرگان ۳
در این بخش مولانا میفرماید، این سخن که تا این اندازه مهم است، زمانی بیشترین اهمیت را دارد که از نهاد و ذات و درون آدمی برخیزد.
لقمه و نکته ست کامل را حلال
تو نِی ای کامل مخور می باش لال
لقمه کنایه از درون و ذات آدمی است و حلال بمعنی خدا دادی است. و میفرماید، خردمند پرهیزگار، ذات آگاه خدا دادی دارد. چراکه دم خدا را امانتداری شریف است. و آدم معمولی که اینچنین نیست، میبایستی پرسش احمقانه و چون و چرا را کنار گذاشته و خامش باشد.
تو چو گوشی او زبان نی جنسِ تو
گوشها را حق بفرمود است، شنو
دو نوع آدمی وجود دارد. یکی زبان و دیگری گوش. یعنی همه آدما از جنس خردمندان پرهیزگار و خداشناس نیستند، درنتیجه برای زبان شدن، برای ناطق بودن، برای ارشاد مردم مناسب نبوده و شایستگی ندارند. اکثر آدما از جنس گوش اند، یعنی معمولیها. و یا فقط گیرنده ها. این یک بحث بزرگی است. میتواند کنایه از این باشد که همه مردم صاحب نظر نیستند و فقط میتوانند گیرنده باشند، و نمی باید به هر کس و ناکسی اعتماد کرد و او را مرشد زندگی معنوی خود قرار داد. و میتواند به این معنی هم باشد که همه آدما از آن دم خداوندی بهره نمیگیرند. پس از جنس آتش نیستند. سرد و تاریک از جنس خاکند. پس توانایی ارشاد دیگر آدمیان را ندارند. چون به نور آن ذره شرفیاب نشدند. و درنتیجه آگاهی واقعی را هیچگاه درنمیابند. هوشنگ شاه و جمشید شاه و فریدون و کیکاوس و دیگر «کی ها » نیستند.
کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خامش بود او جمله گوش
مثلا نوزاد تا زمانی که شیرخوار و خام است، فقط گوش است.
مدّتی می بایدش لب دوختن
از سخنگویان سخن آموختن
برای نوزاد یک مدت زمان لازم است که فقط گوش و معمولی باشد و لب از گفتن ببندد. و تا زمانی که یک خردمند به کودک سخن گفتن نیآموزد، یعنی تا زمانیکه به او یاد داده نشود که بدرون خود چنگ زده و از آنجا بشنود، این خامشی و معمولی بودن برای او جبر است.
تا نیاموزد نگوید صد یکی
ور بگوید حشو گوید بی شکی
چراکه تا چگونگی راهیابی و بهره گیری از آن دم الهی و ذره نور خدایی در درونش را نیابد و خود را بدانجا وصل نکند، حتی اگر هزاران کلمه بیاموزد، نادان است و، از صد کلمه، حتی معنی و چم یکی از آنها را هم نخواهد دانست و اگر حرفی زند، زائد و بیمعنی و حشو است.
ور نباشد گوش، تی تی میکند
خویشتن را گنگ گیتی می کند
ولی اگر آن کودک گوش نباشد و صاحب روح و از جنس آتش شود، یعنی یاد بگیرد که همه چیز را از درونش بیرون بکشد، در اینصورت با دیگران فرق دارد و این تمایز مشخص بوده و موجب شگفتی در گیتی خواهد شد. و در دنیا تاثیر گذار خواهد بود.
کرّ اصلی کش بود آغاز گوش
لال باشد کی کند در نطق جوش
و آن کودک و یا آن کسیکه روح آتشین نیابد و یاد نگیرد که با درون خود ارتباط برقرار کند، و از آغاز گوش و معمولی باشد، در نتیجه در تمامی عمر هیچ خواهد بود.
زآنکه اول سمع باید نطق را
سوی منطق از رَهِ سمع اندر آ
چراکه این انسان ناطق و یا انسانی که صاحب دم و روح آتشین است، ابتدا باید درون خود را پیدا کند و آنجا را بشنود. و از آنجا توانا گردد.
نطق کان موقوف راه سمع نیست
جُز که نطق خالق اندر جمع نیست
انسانی که روح آتشین دارد، و از درون خود آگاهی میگیرد، و فقط گوش نیست(موقوف راه سمع نیست) بلندگو و زبان خدا در بین مردم است و صدای خداوند توسط او در میان مردم پژواک میابد.
مبدع است او تابع استاد نی
مسند جمله ورا اسناد نی
اینچنین آدمی خود مبدا و منشأ همه چیز است، و سخن پروردگارش از پیش به گوش جان او رسیده است و درنتیجه، بجز خدا، نیازی به راهنما و مرشد ندارد. او خود سند زنده و راستین است و احتیاج به تائید و تأکید ندارد.
باقیان هم در حِرَف هم در مُقال
تابع استاد و محتاج مثال
درحالیکه سایرین یعنی کسانیکه معمولی هستند، و دیگر آفریدگان چه از نظر مادی(پیشه و حرفه)و چه معنوی(اخلاق و یا مقال) برای فراگیری محتاج راهنما و مرشد و بزرگتر و بهتر از خود هستند.
زین سخن گر نیستی بیگانه ای
دَلق و اشکی گیر و جو ویرانه ای
اگر تو از ایندست آدمیان نیستی که توانا به شنیدن خدا با گوش جانت باشی، و با گوش جان بیگانه ای، برو و استاد و مرشدی را در خرابات بیاب و از او درس بگیر. تنه(طعنه) به آدمیانی که خود را هیچ میپندارند و زندگی معنوی خود را در دستان هر ابله شیادی میگذارند و تباه و ویرانه نشین میگردند.
زآنکه آدم زآن عتاب از اشک رَست
اشک تر باشد دم توبه پرست
چراکه آدم تنها آن زمان از اشک ریختن دست کشید، یعنی رها گشت، که عتابی از خداوند بر گوش جان او فرود آمد. در داستانهای باستان ایران آمده که وقتی آدم از بهشت رانده شد، مدت دویست سال بر تخته سنگی نشسته بود و در فراق یار و یا خداوند اشک میریخت. تا اینکه خدا او را صدا زده و بخاطر گریه و زاری کردنش، او را سرزنش کرد. از آن پس آدم دست از اشک ریختن برداشت. چراکه به ندای درونی خود گوش فرا داد. مولانا با کنایه به این داستان میفرماید، آدمی همیشه گریان و نالان است، اگر خدای درون خود را ندید بگیرد.
گر ز پشت آدمی وز سُلب او
در طلب میباش هم در تُلب او
اگر واقعا از پشت و خانواده آدمی هستی، باید فقط و فقط از خدا مدد بجویی و بس. تُلب بمعنی پیروان و یک گروه خاص از مردم. سُلب یعنی شجره نامه و یا درختی که آدمی را با نیاکانش شرح میدهد.
تو چه دانی ذوق آب ای پاک دل
زانکه همچو خر شده ای پا بگل
تویی که خام و ناآگاهی، دلت از دانش، پاک و خالیست و توسط مکر شیادان مذهب، پاهایت مانند خر در گل مانده و حیرانی و پریشان و سرگشته و همیشه ناراضی هستی، تو از این گفته چه میفهمی.
ز آتش دل و آب دیده نُقل ساز
بوستان از ابر و خورشیدست تاز
میفرماید همانگونه که بوستان و گلستان از تابش آفتاب و بارش باران، سبز و خرم و شاداب میشوند، آدمی نیز میباید از ابر و خورشیدی که در درونش است، زندگی خود را سبز و خرم و شاداب و مثل نقل شیرین کند. آدمی میبایست از خورشید درونش یعنی دل آتشینش، و ابر رضایت و خرسندی که چشمانش را، تر و اشک آلود، میکند، بر روی زندگیش تگرگ نقل بپاچد، تا خوشبخت و سعادتمند گردد و تمامی آنچه میخواهد، از دانش و آگاهی و سخنوری و سخندانی ووو. را از درون خود طلب کند. تاز مخفف تازه و به معنی و چم، سبز و خرم است.
تو چه دانی ذوق آب دیده گان
عاشق نانی تو چون نادیده گان
براساس دانش روانشناسی آدمی، وقتی که به نهایت شادی و خرسندی درونی میرسد، بی اختیار اشک به دیده گان او مینشیند. و ضرب مثل، از شادی، شیون کردن از این دانش گرفته شده است. میفرماید تو کجا میتوانی به این مرحله از رضایت و خرسندی برسی که اشک دیدهگانت را پر کند، تو که ظاهر پرست و در بند عقلی. و این کنایه از کسانی است که در دانش، تازه بدوران رسیده و ندیده گان هستند و هر خرده دانشی آنان را مغرور بخویش میکند و مفهوم و معنای دانش واقعی که از درون آدمی نشأت میگیرد را هیچگاه ندیده و نفهمیده اند.
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرخانه ٔ اصلی کنی
اگر تو بخودت اعتماد داشته باشی، و با پرهیز از پلیدی راه را برای تابش نور و حقیقت باز کنی، از درونت هرچه را که بخواهی، میتوانی بجویی.
اگر تو انبان تن خود را از هجوییات و دروغ و پلیدی خالی کنی، جا برای پر کردن آن از گهرهای حقیقی باز میشود.
طفل جان از شیر شیطان باز کن
تو ز ناری با ملک انباز کن
نوزاد جانت را از آموزه های شیطانی و پلید مذهب و خرافات و حماقت دور نگهدار و او را با این شیر کشنده، پرورش مده، چراکه آدمی از جنس نور و آتش است و باید به اصل و خدای خود که آتش جاودان و نور است واصل گردد و بپیوندد.
تا تو تاریک و ملول و تیره ای
دان که با دیو لعین همشیره ای
تا زمانی که آدمی ذات و جنس اصل خود را نشناسد و آنرا پرورش ندهد، تا زمانی که خود را از خاک تاریک و تیره بداند، باید اینرا نیز دریابد که همراه و همساز و دمساز پلیدی است و درنتیجه دچار پریشانی و سرگردانی و حدیث چون و چرا.
لقمه ای کان نور افزود و کمال
آن بود آورده از کسب حلال
لقمه ای یعنی آن جانی که با راستی، حد نورانی خود را به کمال رساند، در اینصورت آنچه که حاصل عمرش است، خیر و شادی خدا دادی از زندگی است.
روغنی کاید چراغ ما کِشد
آب خوانش چون چراغی را کُشد
اگر دیدی چراغ جانت روشن و پر نور نیست، بدان و آگاه باش که بیراه رفتی و در گمراهی بسر میبری و بجای اینکه روغن در چراغت بریزی، داخل آنرا با آب پر کرده ای. روغنی که چراغ را می کِشد یعنی جان میدهد، با روغنی که چراغ را می کُشد، یعنی آنرا خاموش میکند، تفاوتش در این است که در اولی روغن است و در دومی آب. در دل آدم خداشناس آتش است، در دل خدانشناس، خاک.
علم و حکمت زاید از لقمه حلال
عشق و رِقّت آید از لقمه حلال
همه چیز از درون و یا آن لقمه حلال میآید، هم دانش و معرفت، هم عشق و انسانیت.
چون ز لقمه تو حسد بینی و دام
جهل و غفلت زاید آن را دان حرام
اگر وجودت به حسد و کینه توزی و حقد و مکاری و جهل و خدانشناسی و حماقت آلوده است، بدان و آگاه باش که با اصل و یا منبع و یا نور درونت بیگانه ای، و آن ذات (لقمه حلال) تو، بی استفاده مانده و حرام گشته است.
هیچ گندم کاری و جُو بَر دهد
دیده ای اسبی که کُره خر دهد
مگر میشود گندم کاشت و جو برداشت کرد. و یا نوزاد و کره اسب، کره خر باشد. پس همان که کشت میشود، برداشت خواهد شد. آدمی نور بکارد، خرمن نور درو میکند، تاریکی بپروراند، شبهای یلدا نتیجه میگیرد.
لقمه تخم است و بَرش اندیشه ها
لقمه بحر و گوهرش اندیشه ها
لقمه و یا ذات آدمی، مانند همان تخمی است که در درون آدمی کاشته اند. ذات آدمی که با راستی پرورش یابد، برداشتش اندیشه آگاه و نیکو است. و یا میتوان ذات آدمی را مانند دریا دانست که گهرهایش همان اندیشه نیک آدمی است.
زاید از لقمه حلال اندر دهان
میل خدمت عزم سوی آن جهان
از ذات نیک، پندار نیک منتج میشود که موجب گفتار نیک گشته و چون آدمی گفتار خویش است، پس کردارش هم نیک گشته و نتیجه پاس داشتن این سه نیک، رسیدن به نور جاودان و یا خداوند است.
زاید از لقمه حلال ای مه حضور
در دل پاک تو و در دیده نور
از ذات نیک(لقمه حلال) آدمی به مقام حس کردن خدا میرسد. چراکه نور از دل پاک برمیخیزد و بر دل پاک مینشیند. ( اکثر به اصطلاح مفسران مثنوی «لقمه حلال» را بهمان روش گوگلی ترجمه و تفسیر کردند و تصور نموده اند که منظور مولانا از لقمه حلال همان معانی کوچه و بازاری آن، یعنی نانی است که از راه حلال بدست آمده است. و گمراه تاخته اند. و این یک نمونه از همان پوسته مثنوی است که در پای خر افکنده اند. ) و شاعر بیراه نگفته است که:
هم به آن قرآن كه او را پاره سى است
مثنوى قرآن شعر پارسى است .
این سخن پایان ندارد ای کیا
بحث بازرگان و طوطی کن بیا
بحث خداشناسی بی پایان و ساحل است، برویم به ادامه داستان بازرگان( با + زرگان) و
طوطی.