مرداد ۰۴، ۱۴۰۳

داستان بازرگان و طوطی ۵



داستان بازرگان و طوطی(با+زر+گان) بیش از دیگر حکایات مثنوی، مورد تجاوز و تحریف اغیار و بیگانگان گشته است، بطوری که گوئی، داستان اولیه و اصلی به داستان دیگری دگردیسی یافته است. و من فکر کردم چرا در مورد این داستان تا این اندازه حساسیت بخرج داده شده، و منظور مولانا را تا این حد دگرگون کرده اند. و نتیجه تفکراتم، مرا به داستان جمشید شاه و شاهین معروفش و «فر ایزدی» برد، که در شرح حالش آمده است که «فر ایزدی» او بشکل شاهینی از وجود او پر کشیده و جدا میشود. و آنچه باعث جدائی این شاهین از جمشید شاه میشود، سخن بیجا و کفر آمیز اوست و ناسپاسی و نابخردی که او با زبان و سخن بیجای خود نشان میدهد. جمشید شاه پس از هوشنگ شاه یکی از بزرگترین پادشاهان باستان ایران است که داستانش در اکثر کتب باستان ایران و شاهنامه فردوسی آمده است. و تمامی شواهد بر این حکایت دارد که او از پادشاهان نیمه خدای ایران، معروف به «کی» و یا سلسله کیان ها بوده است. و بزرگان ایران مانند فرید عطار و مولانا و دیگر بزرگان و دانشمندان ایران، این داستان را ده ها بار نوشته اند، و شرح حال و چگونگی عاقبت و سرگذشت جمشید شاه و شاهینش را به اشکال گوناگون بیان کرده اند. مثلا پور علی سینا در قصیده «اهداف، واقعگرایانه» خود، از نفس ناطقه انسانی و یا فر جمشید شاه، با نام «کبوتر پرانده شده» یاد می کند. (این قصیده پور سینا، معرب و ترجمه شده و نام عبری،عربی آن جایگزین نام پارسی اش گشته و اصل پارسی آن پنهان و ترجمه عربی آن به جوان ایرانی تحت نام قصیده عینیه معرفی شده است). سرگذشت از دست رفتن فر ایزدی از جمشید شاه در سه نوبت صورت میگیرد و هر بار بصورت شاهینی (طوطی، کبوتری)از وی میگریزد. پس از این سه نوبت که دوازده هزار سال طول میکشد، تاریکی و تباهی و ضحاک بر دنیا حاکم گشته و همه دنیا از بین میرود.( همان تغییرات آب و هوايی زمین که در هر دوازده هزار سال رخ داده و موجب نابودی کره زمین و بوجود آمدن توفان زرتشت میشود.) در مثنوی، مولانا برای نشان دادن قدرت زبان در تخریب آدمی، از این داستان باستانی ایران سود جسته و در ضمن با این داستان از حال و هوای روحی جمشید شاه، بهنگامی که فر ایزدی از او میگریزد، سخن گفته و چگونگی آنرا شرح میدهد. («جم»بمعنی کیهان و «شید» بمعنی و چم نور)
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید، اوفتاد و گشت سرد
همینکه طوطی از زبان بازرگان چگونگی داستان طوطیان هندوستان را شنید،‌ بناگهان او هم لرزید و افتاد و بدنش سرد شد.
خواجه چون دیدش فتاده اینچنین
برجهید و زد کُلَه را بر زمین
بازرگان وقتی دید که آن طوطی بحال مرگ افتاده است، از جایش برجَست و از شدت اندوه، کلاهش را بر زمین کوفت. ضرب مثل « کلاه بر زمین کوفتن » از رسمی در گذشته ملت ایران میآید و مردمان به گاهِ غم و مصیبت و بدبیاری کلاه بر زمین کوبیده و بدین ترتیب خشم و نارضایتی خود را نشان میدادند. و ضرب مثل « کلاه به هوا انداختن » علامت شادی و خرسندی مردمان،«کلاه از سر برداشتن» نشان احترام و «کلاه بر سر گذاشتن» نشان پایان سخن و خداحافظی بوده است. و البته امروزه تمامی این فرهنگ و رسوم ایرانی دگرگون شده و با معانی کاملا متفاوت جا افتاده است.
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه برجست و گریبان را درید
هنگامی که بازرگان طوطی خود را بر زمین فتاده و با آن رنگ و حال دید، از شدت غم و اندوه برجَست و پیراهن اش را پاره کرده و گریه و زاری نمود.
گفت، ای طوطی خوب و خوش نوا
این چه بودت اینچنین گشتی چرا
بازرگان میگریست و‌میگفت، ای طوطی عزیز و خوش نوای من، چه بر سرت آمد؟ چرا به این روز افتادی؟
ای دریغا مرغ خوش آواز من
ای دریغا همدم و همراز من
آه و وای و دردا و حیف و افسوس که مرغِ خوش آوازم را از دست دادم . و ای دریغ و افسوس بر آن همدم و همرازم.
ای دریغا مرغ خوش اَلحان من
راحِ روح و روضه رضوان من
ای آه و وای و دردا و حیف و افسوس بر آن طوطی خوش آوازم. ای دریغ بر آن مایه شادی روح و روان و باغ بهشت من.
«راحِ روح» نام لحنی است از سی لحن باربد، موسیقی دان بزرگ دوران امپراتوری ساسانی. و بمعنی شراب روح و هر چه که روح را به نشاط آورد، هم میباشد. خوش الحان یعنی فهمیده، دارای نت ها و لحن های خوش، خوش آواز.
گر که «کی» را اینچنین مرغی بُدی
کی دگر درگیر آن مرغان شدی
اگر که «کی» و یا جمشید شاه پرنده خوش آواز خود را حفظ کرده بود، ( فر ایزدیش را حفظ کرده بود) هیچگاه دچار پرندهگانی نمیشد که او را کشتند. در باره سرگذشت مربوط به پایان جمشید شاه گفته شده است که ضحاک توسط جادو، پرندهگانی را بسراغ جمشید شاه میفرستد و آن پرندهگان به جمشید شاه و لشکر پیل او حمله کرده و آنها را شکست میدهند و جمشید شاه در زمین ناپدید میگردد. در نسخ تحریف شده کتب باستان ایران نوشته شده است که، ضحاک با شمشیر خود، جمشید شاه را به دو نیم میکند که کاملا اشتباه است، چراکه جمشید شاه بسیار توانا و قوی بود و کشتن او با جدال مردانه و روبرو امکان پذیر نبود و تنها طبیعت میتوانست او را از بین ببرد. داستان کشته شدن جمشید شاه توسط پرندهگان، در قرآن طبق معمول تحریف شده ! و در سوره پیل با نام داستان اصحاب فیل (جمشید شاه و سپاه پیلهای او) آمده است، که، ابرهه با سپاه پیلهای خود از دیار خود به قصد تخریب کعبه حرکت کردند، و الله با فرستادن مرغ های ابابیل به آنها حمله کرد (الله به جنگ یک انسان میرود! در این داستان الله تا حد انسان پایین کشیده شده و حقیر میشود.) و آن مرغان با باریدن کلوخ‌هاى سنگى بر سر آنان هلاکشان کردند، و به صورت گوشت جویده‌شان درآوردند. در اینجا مولانا ضمن اشاره به کشته شدن جمشید شاه توسط پرندهگان، میگوید، اگر پرنده و یا فر ایزدی جمشید شاه از او جدا نشده بود، او دچار حمله پرندهگان نمیشد.
ای دریغا مرغ که ارزان یافتم
زود ، روی از رویِ او برتافتم
ارزان به چم و معنی آنچه ارزنده باشد. چیزی که به قیمت بالا می ارزد. میگوید افسوس آن پرنده ارزشمند که قدرش را ندانسته و بهمین جهت او را زود از دست دادم. و این یکی از قوانین نانوشته است که آدمی هرچه را که قدرش را نداند، آنرا براحتی از دست میدهد. و جمشید شاه دقیقا بهمین دلیل فر ایزدی را از دست داد.
ای زبان، تو بس زیانی بر ورا
چون تویی گویا، چه گویم مر ترا
ای زبان، تو باعث و موجب خسران و ناراحتی او (شاه جم) شدی. و متاسفانه این تو هستی که با سخن گويی نابجا موجب خسران هستی و نه من. و مولانا در اینجا با توجه به ضرب مثل، « دل و زبان یکی نبودن آدمی» آنچه را که موجب ناراحتی میشود را، نبود پیوند منطقی بین دل و زبان آدمی میداند. و میگوید نتیجه این غریبی و عدم اتحاد بین این دو، این میشود که یکی گویا است و آن دیگری نالان. زبان بدروغ میچرخد، دل آدمی راستی میطلبد. آنچه که جمشید شاه را از بین برد این گفته بود که با زبان خود گفت: من خود خدایم! و روزگار نخست و پیمانی که با یزدان داشت را فراموش کرد. و این عجیب دردیست در میان آدمیان. نسیان و پیمان شکنی و ناسپاسی. آدمی مانند نوزاد، با توجه و تلاش و محبت پدر و مادر، دوران ناتوانی را گذرانده و پروار و توانا میگردد، و اکثرا اولین چیزی که فراموش میکنند، همین پدر و مادری هستند که او را به توانايی رسانده اند. آدمی توانا به ناچیزی میشوی و بدلیل آن توانائی خرد، غرور و جاه طلبی و نخوت او آنچنان رشد میکند و سر به فلک میکشد که میخواهد بر تمامی کیهان حکومت کند. از خصلت های کم و بیش نهادینه شده در ذات آدمی، همین سه خصلت یعنی، فراموشی، پیمان شکنی و ناسپاسی است.
ای زبان، هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش در این خرمن زنی
آتش نابود کننده خرمن است. و خرمن نتیجه کار و تلاش یکسال آدمی است. و زبان این قدرت و پتانسیل را در خود نهفته دارد تا با یک چرخش، آتش به تمامی تلاش یکساله آدمی زده و آنرا خاکستر ساخته و همان خاکستر را هم توسط باد به نیستی بکشاند. جمشید شاه نزدیک به هزار سال زمین و موجوداتش را در بهشتی که ساخته بود نگاهداشت و تنها با یک سخن بیجا، بهشتی که او نهصد سال ساخته بود به یکباره تبدیل به دوزخی نفرت انگیز گشت. یعنی چه فایده ای دارد که آدمی مدتها تلاش و کار و کوشش کرده و بسازد و بیکباره، زبان با چند ثانیه چرخش، همه را نابود کند؟ مولانا این مثال را میآورد تا خواننده را با عمق فاجعه آشنا سازد. تا آدمی سرسری از این مطلب نگذرد و آنرا جدی بگیرد.
در نهان، جان از تو افغان میکند
گرچه گوئیش آنچه را، آن میکند
یک مثلی است که میگوید، در تنهایی طوری رفتار کن و سخن بگو که انگار یک ملت ایستاده و تو را میبیند و میشنود. چرا؟ چون همانطوری که پیش از این هم مولای ما گفته بود، سخن تاثیرات نهانی دارد. و یکی از این تاثیرات نهانی، بر روی خود آدمی است. آنچه از زبان آدمی به گوش خود او میرسد، بر روی جانش اثر گذاشته و جان او را به اینطرف و آنطرف میکشاند. فر ایزدی را از او دور میسازد. دروغ گویی موجب حقارت جان آدمی میشود. و جان حقیر، آدمی را ناشاد و ناکام میسارد. و یا مثلا، ناسپاسی زبانی و شکایت از دنیا و مافیا کردن، روح آدمی را زخمی کرده و میآزارد. و این همان سه گانه فردوسی است، یعنی جان و تن و خرد و رابطه بین این سه. و یا بفولی، خدا، آدمی و روح و یا پیوند مقدس بین این دو. پیوند و پیمانی که از روز نخست با هم داشتند. و آدمی با قرار دادن این سه در یک هارمونی به رستگاری و اصل خود میرسد. و با جدا ساختن این سه از هم، به همان جهنم سوزان و رنج آلود تناسخ دچار میگردد. و اینکه این سه به او میگوید، او تنها نیست. هیچگاه نبوده و نخواهد بود. از نظر دانش روان شناختی انسان هم، پندار و گفتار زبانی، موجب رفتار و کردار اوست.
ای زبان، هم گنج بی پایان توی
ای زبان، هم رنج بی درمان توی
زبان میتواند یک گنج تمام نشدنی باشد، میتواند یک رنج ابدی گردد. با زبان میتوان مار را از کنامش بیرون کشید، و با زبان میتوان آنچنان نیش زد که هیچ مار کشنده ای نزده است. زبان سر سبز میدهد بر باد و خلاصه نباید این زبان را دستکم گرفت.
همین را سعدی شیرازی و یا استاد سخن بدین گونه میگوید،
زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهر فروش است یا پیله ور.
هم صفیر و خُدعه مرغان توئی
هم بلیس و ظلمت کفران توئی
صفیر سوت مخصوصی است که وقتی در آن دمیده میشود صدای غاز از آن بگوش میرسد و برای بدام کشیدن پرندهگان خوش گوشت از این سوت استفاده میشود. درنتیجه بیراه نیست که به صفیر،‌ لقب «خدعه مرغان» داده شود. و یا سوت «مرغان فریب». یکی از ویژهگی های زبان آدمی هم، داشتن همین خاصیت صفیر است. یعنی میتواند برای خوشآیند دیگران بچرخد و بدین ترتیب آنها را بفریبد. بلیس یعنی سعادت و خوشیختی و کفران در اینجا یعنی خدانشناسان، ناسپاسان. و میفرماید این زبان برای خدانشناسان هم مایه سعادت و خوشی است و هم مایه تیره روزی است. چرا خدانشناسان؟ چون فقط یک خدانشناس شخصیت ثابت ندارد و میتوان با زبان او را فریفت. پس اگر فریب خوردی، بدان و آگاه باش که خدای دست ساز را پرستیدی. واژه پارسی «بلیس» با همین تلفظ و همین معنی به زبان آمریکائی رفته و مستقیما مورد استفاده است. ( آمریکائی Bliss)و یک برنامه و زبان کامپیوتری هم بلیس نامیده میشود. و هم بلیس و ظلمت کفران، کنایه از پیروزی تاریکی و یا ضحاک بر نور و یا جمشید شاه دارد.
هم خفیر و رهبر یاران توئی
هم انیس وحشت هجران توئی
خفیر یعنی نگاهبان محموله و بار و قافله. در گذشته به قافله سالار میگفتند. میگوید، زبان هم قافله سالار یاران میتواند باشد و آنان را به سر منزل مقصود برساند. و هم توانا به دادن تسلی و آرامبخش آدمی است. بویژه که در شبهای هجران و دوری از معشوق، با زبان و سخنی هرچند مختصر، میتوان به عاشق دور افتاده آرامش خاطر بخشید و از وحشت دوری او را رهای داده و همزبان و همدم تنهایی او شد.
چند امانم می دهی ای بی امان؟
ای تو زِه کرده به کینِ من کمان
ای زبان ای تو که خود گستاخ و بی ترس و بی پروا و بی امان هستی، و موجب ترس و بیم مردمی، من از ترس تو کی رها میشوم. کی به من مهلت و فرصت آرامش میدهی. کی این تیر دشمنی را که بطرف من نشان گرفته ای، به تیر امان تبدیل میکنی؟
تیر امان، در گذشته پادشاهان جم، چون به اسیران امان میدادند و برای اینکه مزاحمتی از لشکریان به آنها نرسد، تیری که نام ایران بر آن نقش شده بود را از جعبه ٔ خاص درآورده و به دست اسرا میدادند و این نشان امان آنها بود. و سعدی شیرازی میفرماید،
تا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح
یا جان بدهم یا بدهی تیر امانم.
تُک بپرّانیده ای مرغ مرا
در چراگاه ستم، کم کن چرا
تُک پراندن پرنده یعنی کشتن او. و این زبان و یا تُک بازرگان است که تُک طوطی او را پرانده و او را از بازرگان گرفته است. همانگونه که زبان جمشید شاه، فر ایزدی را از او گرفت و شاهینش از روی بازوی او پرید. و بازرگان خطاب به زبان خود میگوید، کمتر ستم کن و از چراگاهی که ستم میپروراند، کمتر گذر کن. و چرا ستم در چراهگاه پرورده میشود؟ چون فقط یک دد است که در چراگاه نخچیران در کمین نشسته و بناگاه از کمین بیرون پریده و بیرحمانه نخچیران را ازهم میدرد و ستم میکند. و ستم کار انسان نیست. در رابطه با تُک مرغان، ضرب مثل دیگری داریم و آن ، تک کسی را چیدن است که در تداول مردم کوچه و بازار، تک کسی را قیچی کردن، یعنی او را با گفتاری سخت متنبه کردن. جواب او را یا عتابی گفتن که دیگر آن گفته نگوید یا آن دعوی نکند.
یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا زاسباب شادی یاد ده
مولانا سخن از زبان جمشید شاه، خطاب بخداوند که به او پشت کرده و پاسخ او را دیگر نمیدهد، میگوید، خداوندا با من سخن بگو، یا بدادم برس. و یا دستکم با یادآوری روزهای خوش گذشته، اینهمه غم و ناراحتی را از یاد من پاک کن.
ای دریغا نور ظُلمت سوز من
ای دریغا صبح روزافروز من
ای دریغ از تو که در ظلمات شبهای من،‌نوری بودی که ظلمت را می گرفتی. و صبحی بود که با وجودت روز مرا روشن میساختی. مراد از نور ظلمت سوز، همان نور ماه است که شمع بزم عارفان و عاشقان هم میباشد. و صبح روز افروز کنایه از دمیدن خورشید و گسترده شدن آفتاب روز است. در اینجا بازرگان(جمشید شاه)طوطی خود(فر ایزدی و یا جان خود را) به نور ماه و خورشید تشبیه می کند. چراکه جان آدمی هم از جنس نور و آتش است. و آن جانی که روشن و تابناک باشد، نور ظلمت سوز و صبح روزافروز میگردد. و دیگر هیچ. و حضرت مانی برای نیایش با خداوند روبروی خورشید و ماه می ایستاد و نیایش میکرد.
و وقتی این نور با آدمی نباشد و یا آنرا از دست بدهد، درست مانند بازرگان شیون و لابه کرده و نالان میشود. و یا مانند آدم بر روی تخته سنگی نشسته و دویست سال شیون و زاری میکند.
ای دریغا مرغِ خوش پرواز من
ز انتها پرّیده تا آغاز من
جمله «ز انتها پریده تا آغاز من» کنایه از یک دایره کامل است. چرا که وقتی ۳۶۰ درجه محیط دایره را طی کنی، به نقطه صفر دایره میرسی و ایندو یعنی نقطه آغاز و نقطه انتها، در یکجا قرار میگیرند. و انتها همان آغاز میگردد. و یا بقول خیام کبیر، پدر جبر و هندسه و مثلثات و نجوم و فیزیک وو و ….دنیا،
جانا من و تو نمونه پرگاریم
سر گرچه دو کرده ایم، یک تن داریم
بر نقطه روانیم کنون دایره وار
تا آخر کار سر بهم باز آریم.
و یا بقول خود مولانا، هرکسی کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش. میگوید، جان آدمی یک دایره کامل است، درحالیکه خود آدمی هنوز در نقطه شروع و آغاز و صفر قرار دارد. جمله «ز انتها پریده تا آغاز من» در اینجا همچنین کنایه از فر ایزدی است که خداوند از آغاز آفرینش جمشید شاه به او داده بود و وقتی در انتها از او پرید، او را به به آغاز که هیچ بود، برد.
عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز لااُقسِم بخوان تا فی کَبَد
و یا خیره و مرتد بود تا در کبد
یکی از بیت های مثنوی که بطرز احمقانه ای تغییر یافته و به مثنوی اضافه شده، همین بیت است. یعنی در وسط بحث مولانا در مورد زبان و سخن، در میان سوز و گداز بازرگان برای طوطی از دست داده اش، میآید و میگوید، آدم نادان همواره به رنج خود عشق می ورزد، بلند شو و قسم نخور را بخوان تا در کبد! که کبد را به رنج و سختی معنی کرده اند. بیتی همینقدر بی معنی و مسخره و بیجا! که البته برای لااقسم تفاسیر مسخره تر هم نوشته اند. اعراب برای تلفظ واژه قسم مجبور به افزودن حرف اضافه «اُ »در ابتدای این کلمه هستند. و دلیل اینکه این بیت دراینجا نوشته شده، آوردن همان یک اشاره است که برای خردمند بس است.
از کبد فارغ بُدم با روی تو
وز زَبَد صافی بدم در جویِ تو
از ناخالصیها و گل و لای نامردمی در جوی تو فارغ و سبکبال بودم و مانند آب صاف و زلال و در جریان. زبد یعنی ناخالصی.
این دریغاها خیالِ دیدن است
وز وجود نَقدِ خود بُبریدن است
این سوز و گداز آدمی برای این است که از اصل خود جدا مانده و در هجر یار و معشوق خود گرفتار است. مانند آدم که پس از رانده و جدا شدن از خدا، بروی تخته سنگی نشسته و بمدت دویست سال گریه و زاری میکرد. و بیاد میآورد روزگاری را که با او بوده، و در واقع بیادآوردان آنزمانها با توسل به خیال و رویا پردازی است. و با این خیالپردازی ها از وجود جسمانی جدا گشته و در جهان دیگری سیر کردن است. این افسوس خوردن ها همه به خاطر از دست دادن فر ایزدی است. بخاطر این است که آدمی در زمان مرگ جسمانی، به این واقعیت واقف و آگاه میشود که عمر را به بیهودهگی گذرانده و خدای درونش را به اصل و منبع و چشمه خود نرسانده و در تناسخ گرفتار آمده است.
غیرتِ حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز حکم حق ، صد پاره نیست ؟
میگوید، این شیونها و ناله ها، درواقع بخاطر آن حسرتی است که آدمی حق و خدا، و فر ایزدی را از دست داده است. و این تنها برای بازرگان و جمشید شاه نیست و شامل تمامی کسانی میشود که خدای خود را ندارند، و بهمین ترتیب ازهم پاچیده اند. غیرت دراینجا بمعنی حسرت ار ته دل. رشک بردن، حسد است. غیرت همچنین بمعنی تعصب و اندیشه ٔ کسی را داشتن، هم است. ساقی به جام عدل بده باده تا گدا، غیرت نیاورد که جهان پربلا کند.(حافظ) و یا میکشد غیرت هفتاد و دو ملت صائب.
غیرت آن باشد که او غیرِ همه ست
آنکه افزون از بیان و دَمدَمه ست
غیرت یا حسرت و رشک از آنجا میآید که خداوند یکی است و نظیر ندارد و هیچکس مانند او نیست. و او را نمیتوان تعریف کرد و شرح داد و نمیتوان کسی یا چیزی را جایگزین او کرد و وقتی آدمی او را از دست میدهد، دوباره بدست آمدنی نیست. و حسرت او بدلش تا ابد مینشیند. آدمی وقتی او را از دست داد، دره ای مخوف در درونش دهان میگشاید که با هیچ ثروتی پر شدنی نیست و واژگون شدن تمامی کوه های زمین در این دره از ژرفا و عمق آن نمیکاهد. و برعکس داشتن او عشقی است که موجب پرواز شده و نهایت شعف و شادی و خرسندی را برای آدمی بهمراه دارد. عشق او یعنی قدرت و توانائی. پس حسرت نداشتن خدا بسیار بزرگ و غیر قابل تحمل است. دمدمه در اینجا یعنی تبلیغات و در نقاره و ساز و دهل نهادن، است. مانند: دمدمه ای می زنند بر سر بازار عشق، هم سر و جان می دهند کیست خریدار عشق؟
ای دریغا اشک من دریا شکافت
تا بپای دلبر زیبا بتاخت
بر اساس شاهنامه جمشید شاه برای رهائی از لشگر دیوان و تاریکی ضحاک، وقتی به دریای هامون میرسد، برای گذر کردن از این آبگاه عظیم، آنرا از وسط شکافته و از آن رد شده و به اقلیم خراسان میرود.( زمانی دریای هامون در شرق ایران از دریای خزر هم بزرگتر بود، و بسیار مقدس، چراکه مردم عقیده داشتندو زرتشت بزرگ هر روز از کوه ها پایین آمده و تن در این دریا میشسته است.( هاموند و خزر بزرگترین دریاچه های دنیا بودند) و امروز هامون دریاچه کوچکی است. و آنرا بعمد خشک کرده اند. در اینجا میگوئید برای رسیدن به دلبر زیبا که کنایه از خداوند است، اشک و غم و ناراحتی من میتواند مانند جمشید شاه، دریا را بشکافد.
طوطی من مرغ زیرک سار من
ترجمان فکرت و اسرار من(۱)
طوطی من، پرنده دانا و حکیم و فهیم و هوشیار و خردمند و صاحب فراست و بابصیرت و بااطلاع و تیزفهم من، آنکه افکار و اسرار مرا میدانست، بدون اینکه از آنها برایش بگویم. پرنده خردمند همان دم و یا ذره ای از نور خداست که در درون همه موجودات زنده وجود دارد. در داستانهای ساختگی در مورد اهورامزدای ایرانیان میگویند، هر دوازده هزار سال بین تاریکی و اهورامزدا(نور) جنگ رخ میدهد. در نخستین نبردی که دربین اهورامزدا با تباهی و تاریکی، رخ داده است، اهورامزدا مقدار زیادی از نور خود را از دست میدهد و این نور بصورت یک ذره و یا دم، در هریک از گیاه و حیوان، بشکل شراره‌ای از گوهر نور، پنهان میشود. (همان بار امانتی که حافظ میگوید، آسمان بار امانت نتوانست کشید، قرعه کار بنام من دیوانه زدند) و این ذرات از وجود اهورا به گیاهان و حیوانات انتقال مییابد. و گردش عالم برای آن است که ذرات روشنایی را کم کم از دل گیاه و حیوان و دیگر موجودات این جهان بیرون بکشد و به سرمنزل نخستین بازگرداند. و این نور است که به تدریج از وجود موجودات زنده رهایی می‌یابد و در ستون نور گرد می‌آید و به منبع و یا اصل خود می‌رود. (این افسانه از روی علم کیهان شناسی و ستاره شناسی آریاییها برگرفته شده است که میگوید هر دوازده هزار سال در کیهان تغییراتی رخ میدهد که اثر مستقیم آن بر روی کره زمین است و این تغییرات کره زمین را بطور کلی دگرگون میسازد و نسلها و نژادهای موجودات زنده همگی از میان رفته و نسلها و نژاد های دیگری بر روی کره زمین پدیدار میآیند.)
هر چه روزی داد و ناداد آمدم
او ز اول گفت تا یاد آمدم
خداوند از آن روزی که با آدمی پیوند بسته است میگوید، تا او را بیاد آن پیمانی که فراموش کرده بیاندازد. از آن روز نخست میگوید. و چگونه اینکار را میکند؟ با داده ها و ناداده ها. با داد و عدل ها و با بی داد ها و ستمهائی که بر آدمی میرود. با شلاق و یا با هویج.(اسب را اگر با شلاق نتوانند برانند، او را با هویج گول میزنند، کنایه از دو روش کاملا متفاوت، برای رسیدن به هدف) با خردی که در جان او نهاده است و از این داد ها و ناداد ها درس میگیرد.
پاورقی
(۱) ایرانیان باستان، یعنی ایرانیانی که بیش از ده هزار سال پیش، تمدن را بنیان نهادند، پادشاهان و پیامبران خود را صاحب «فر ایزدی» می‌دانستند. فر ایزدی و یا همان دم و ذره خداوندی، نشان لطف اهورامزدا بوده و شکوه پادشاهان ایران را بیان کرده که بر قامت هر کسی راست نمی‌شد. شاهان ایران از برکت آن فرمانروایی می‌کردند و اگر ناسپاس می‌شدند و اهورامزدا از آنان روی می‌تافت «فر»، از ایشان دور می‌شد. و چون فر ایزدی از کسی دور می‌شد بخت از وی برمیگشت و کارش به تباهی می‌کشید. فر ایزدی فروغی بود که اهورامزدا به برگزیدگان خود می‌بخشید. آن را عموماً چون پاره‌ای از نور میدانند. پس از کیومرث و هوشنگ و تهمورث، سپس فر ایزدی به جمشید نیک چهره، که قدرت و دانش فراوان داشت، پیوست. جمشید فر و شکوه بسیار یافت و بر همه آفریدگان جهان سرور شد، و دیوان و یاران آهرمن را در هم شکست. در روزگار جمشید نه سرما بود و نه گرما، نه پیری بود و نه مرگ. جانوران و مردمان فرسوده و فرتوت نمی‌شدند. آب‌ها و گیاهان خشکی نمی‌دیدند. دیو رشک در دل آدمیان راه نداشت. همه جا خرمی و آبادی و آرامش و شادی بود. اما جمشید سرانجام ناسپاس شد و سرکشی آغاز کرد. آنگاه فر ایزدی از وی بگسست و به صورت مرغی(طوطی) جدا شد و بیرون شتافت. روزگار جمشید پریشان شد و از دشمن شکست یافت و در زمین ناپدید گشت.

گویند فر ایزدی سه بار از جمشید جدا شد: نخستین بار به صورت شاهینی از جمشید بگسست و بیرون پرید. این فر ایزدی را مهره، نیم خدايی که هزار گوش و هزار چشم دارد و بر همه سرزمین‌های اهورامزدا فرمانرواست به چنگ آورد.
دومین بار فر ایزدی به صورت شاهینی از جمشید جدا شد. این فر را فریدون، پادشاه نامدار دریافته و در میان مردمان پیروز شد. فریدون بر ضحاک، دو مار بر دوش و سه پوزه و شش چشم و هزار افسون، که تاریکی برای تباه ساختن جهان اهورامزدا انگیخته و ساخته بود، چیره شد و او را از میان برداشت.
سومین بار فر ایزدی بصورت شاهینی از جمشید بگسست. اینبار، فر ایزدی را گرشاسب دلاور، (معروف به هرکول که مجسمه سنگی او در کردستان ایران قرار دارد) که زورمندترین مردمان بود، دریافت و بر اژدهای شاخدار زهرآلودی که اسب‌ها و مردمان را فرو می‌برد و از بینی و گردن و شکمش زهر روان بود پیروز شد. هم چنین دیو هولناکی را که با پوزه گشوده برای ویران کردن این جهان برخاسته بود، کشت. نیز «سناویذک»، دیو شاخ دار سنگین دست را نابود کرد. این دیو در میان مردمان بانگ می‌زد: «من زمین و آسمان را فرمانبر خود خواهم کرد و برآن دو سوار خواهم شد، خرد پاک را از آسمان روشن به زیر خواهم کشید و خرد ناپاک را از دوزخ تیره به بالا خواهم برد.» گرشاسب دلاور او را کشت و نیروی زندگیش را نابود کرد.

هیچ نظری موجود نیست: