۱۰.۴.۰۳

داستان طوطى و بازرگان بخش نخست



در اين داستان هم مانند داستانهاى پيشين، مولانا با بهره گيرى از يك قصه مردمى، مطالب خود را به خوانندهگان ويژه و خاص خود ميرساتد. داستان مربوط ميشود به مرد بازرگانى كه بدرخواست طوطى مورد علاقه خود، ره آورد و يا سوغاتى از هندوستان براى او ميآورد كه موجب رهايى طوطى از قفسى كه در آن زندانى است، ميشود. از نظر من، مولانا با اين داستان، درس خداشناسى و معنى خداشناس را به خواننده خود، تدريس ميكند. چگونگى رهايى آدمى از پريشانحالى و اسارت را بيان ميكند. و ميگويد اخلاق را با عمل بايد نشان داد و نه با حرف. همانگونه كه كودك از كردار واليدن ميآموزد نه از سخنان تو خالى آنان.
يك حكايت بشنو اى زيبا رفيق
تا بدانى شرط اين بحر عميق
داستانى را بشنو كه قوانين اعماق دريا را برايت فاش و آشكار ميكند. هيچكس نميداند در اعماق اقيانوسها چه ميگذرد، همانگونه كه كمتر كسى از اعماق وجود خود و ديگران باخبر است و از خدا و خداشناسى ميداند.
بشنو اكنون داستانى در مثال
تا شوى واقف بر اسرار مقال
اينك داستانى را برايت ميگويم تا بمعناى واقعى اخلاق و زندگى معنوى پى ببرى. مقال يعنى اخلاق.
بود بازرگانى او را طوطیی
در قفس محبوس زیبا طوطیی
يكى بود يكى نبود، غير از خدا، هيچكس نبود. در روزگاران كهن بازرگان معتبر و درستكردارى بود كه یک طوطی زیبا در قفس داشت كه برايش عزيز بود.
چونکه بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد
روزى بازرگان فيلش ياد هندوستان كرد و قصد سفر به آن خطه بهشت آسا را نمود.
هر خدم و هر حشم را او ز جود
گفت بهر تو چه آرم، گوی زود
بازرگان از خادمان دور و نزديك خود پرسيد كه از هندوستان چه رهآورد و سوغاتى برايشان بهمراه آورد. خدم بمعنى خادمان و خدمتكاران، و حشم بمعنى خدمتكاران ويژه و نزديك مانند نديمه ها و پيشكارها است.
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
هر یک از خادمان درخواستى داشت كه بازرگان نیک سرشت همه را يادداشت كرد و قول داد كه آنها را تهيه كند.
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
كآرمت از خِطّه هندوستان
بازرگان همچنين از طوطى مورد علاقه اش پرسيد كه او چه سوغاتى از هندوستان ميخواهد.
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی، کن ز حال من بیان
طوطی گفت هيچى، فقط اگر طوطیان آنجا را ديدى، سلام مرا به آنان برسان و آنان را از حال من با خبر کن.
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بگو من طوطی دارم كه دوستدار و مشتاق دیدار شما است و در قفس زندگى ميكند. از قضاى آسمان، يعنى برطبق قوانين تناسخ.
طوطى در اينجا كنايه از آدمى است كه مشتاق پيوستن به خداى خود است. مولانا در مثنوى بارها واژه طوطى را كنايه از مردمان معمولى بكار ميبرد. چرا؟از نظر مولانا معموليها كسانى هستند كه از خود حرف و نظرى ندارند و در نزد ايشان هرچه هست، تقليد و كپى از ديگران است. يعنى همه مردم صاحب نظر نيستند و طوطى وار آنچه كه به مخشان فرو كرده اند را ميگويند و فقط حراف هاى خوبى هستند. و اين دانستنى يكى از بزرگترين دانش هاست، چرا كه هر شيادى را قادر ميسازد تا با توسل به اين آگاهى، خود را جلو انداخته و گروه زيادى را بدنبال خود بكشد و به اهداف ريز و درشت خود برسد. ساخت تل و ويژن، و يا صدا و سيماى مجازى، ساخت فيلم و شبكه هاى اجتماعى، نمونه هايى از استفاده از اين علم اجتماعى است.
بر شما بفرست دود و داد خواست
وز شما چار و رهِ و امداد خواست
بفرست دود و دادخواست، يك جمله بسيار كهن پارسى است و به معنى سلام رساندن و سفارش به عدل و داد است. و از آنجا منشأ ميگيرد كه در گذشته ايرانيان آتشكده هاى خود را بر فراز كوه ها ميساختند. و آتشكده هاى بر فراز قله ها، توسط دود دادن و فرستادن دود به يكديگر پيام داده و سخن ميگفتند. واژه درود شايد از اينجا برگرفته شده باشد. و دادخواست به چم و معنى سفارش يكديگر به داد و عدل و انصاف است. چار به معنى چاره خواستن است و ميفرمايد طوطی برای طوطيان هند سلام فرستاده و از آنها مدد و يارى ميطلبد.
گفت می شاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا، بمیرم از فراق
طوطی به بازرگان گفت كه به طوطیان هند بگويد كه او در فراق و رنج دورى از آنها، در حال مردن است.
این روا نبود که من در بند تخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
طوطى گفت، اين انصاف نيست كه من پاى بست تخت باشم، يعنى صاحب داشته باشم، و شما آزادانه گاهى در بوستان و گاهى در گلستان پرواز كنيد.
این چنین نبود وفای دوستان
يك در اين حبس و يكى در بوستان
اسم اين همدلى و دوستى و همراهى نيست كه يكى در حبس باشد و ديگرى در سبزه زار و باغ و گلزار.
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صَبوحی در میان مرغزار
ای بزرگان، هنگامى كه در گلستان و بوستان و مرغزار آزادانه ميپريد، گاهى هم ياد اين مرغ گريان و اسير و زار كنيد.
یاد یاران، یار را میمون بود
خاص کان لیلی و این مجنون بود
چراكه به ياد آوردن خاطرات ياران شفيق، آدمى را شاد و سرحال ميكند، و اگر پاى عشق هم درميان باشد كه ديگر نور در نور ميشود.
چون حریفان بابت موزون خود
من قدحها میخورم پُر خون خود
من هم مانند آن كسانى كه دچار تناسخند، به زندان محكوم شده ام، و بدين جهت شايسته و سزاوارم كه دم به دم جامهاى پر خون سركشم. و خون دل خورم. بابت موزون خود، يعنى بخاطر اعمال پليدى كه انجام دادم و دچار تناسخ هستم، موزون يعنى ترازو و "بابت ترازو " يعنى بموجب عدل خدا كه همان تناسخ است. قدح پر خون، لقب جام شراب سرخ رنگ است. "بابت موزون " همچنين به معنى سزاوار و شايسته هم ميباشد.
یک قدح مى نوش کن بر ياد من
گر همی خواهی که بدهى داد من
هميشه خوش و سرحال باشيد و سخن مرا دريابيد و پاسخ و چاره را به من باز پس بفرست.
یا به ياد این فتاده خاک بیز
چونکه خوردی جُرعه اى بر خاک ریز
یا اگر پاسخ و يا چاره اى براى من نداريد، هر گاه كه آزادانه پرواز ميكنيد، مرا نيز به ياد آوريد. خاك بيز يعنى جستجو گر. (واژه "بيز" به تنهايى بمعنى خليج هم هست.) و طوطى خود را طالب و جستجوگر راه رهايى مينامد. و جرعه بر خاك ريختن، حكايت ديگرى از آيين و رسوم نوشيدن شراب در ايران و نزد ايرانيان است. در گذشته ايرانيان هنگامى كه شراب مينوشيدند، به ياد دوست و يا عزيزى كه جايش در مجلسشان خالى بود، جرعه اى از جام شرابشان را بر زمين ميريختند. اين رسم براى كسانيكه ميمردند هم بكار ميرفت و ايرانيان بياد اموات خود نيز، جرعه اى بر خاك ميريختند.(١)
چنانکه حافظ ميفرمايد:
اگر شراب خورى جرعه ای فشان بر خاک
از آن گناه چو نفعی رسد به غیر، چه باک
از اينجا داستان رها شده و مولانا به خدا شناسى ميپردازد:
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو
وعده های آن لب چون قند کو
آن عهد و آن سوگند كو؟ آن وعده هایی که با لبان شیرینتر از قند داده شد، كجا هستند؟ كدام عهد و سوگند؟ كدامين وعده ها؟ مولانا از چه سخن ميگويد؟ پاسخ در ادامه.
گر فِراقِ بنده از بد بندگی است
چون تو با بَد، بد كنى، پس فرق چیست؟
و يا بقول بيتى كه به خيام كبير، نسبت داده شده، من بد كنم و تو بد مكافات دهى، پس فرق ميان منو تو چيست بگو!
در اين بيت ميفرمايد، اگر من به واسطه پليديهايى كه انجام دادم، از تو دور افتاده ام، و در نتيجه دچار فراق گشته ام، تو چرا پاسخ پليدى مرا، با مكافات و مجازات و بدى ميدهى؟ اگر نفس بدى را در نظر بگيريم، هر دو كار اشتباه و بد است. پس فرق میان خداوند و آدمى چیست؟ چطور خدا بخودش حق ميدهد بدى كند، ولى اين حق را نه تنها از آدمى گرفته است، بلكه تهديد هم كرده كه اگر بدى كنى، دچار مجازاتى سنگين خواهى شد!! اين يك بام و دو هواى خداوندى براى چيست؟ و اين يك پرسش اساسى است كه هر انسانى كه ميانديشد، حق اينرا دارد كه پاسخ منطقى آنرا بداند. و پاسخ اينست كه، بطور كلى اين پرسش و پرسشهايى از اين دست، تفاوت آنچه كه حقيقت خدا است را با آن خدايى كه در مخ ما كرده اند، نمايان ميسازد. درواقع ما با اين گونه پرسشها، فهم و برداشت خود از شناخت خدا، و يا نوع آن خدايى كه ميپرستيم، را نمايان ميكنيم. چگونه؟ ما با اين طرز تفكر، خدا را موجودى ميدانيم انسانگون كه در ضمن اينكه آفريده گار است، در تمامى مطالب ما هم دخالت دارد و مانند يك ناظم مدرسه، اگر خطايى مرتكب شويم با ابروان درهم و خط كش بسراغ ما آمده و دمار از روزگارمان درميآورد. ما با اين طرز تفكر، به خدا اوصاف و ويژهگيهاى انسانى ميدهيم و اين گمراهى است. از نظر من، در نظام آفرينش الهى، يك قانون و منطق كلى وجود دارد كه هيچ احدى، هيچ موجودى، هيچ ابر انسانى، نميتواند آنرا تغيير دهد. مانند قوانين رياضى، فيزيك و شيمى كه غير قابل دگرگونى و تغييرند. مثلا در دانش رياضى، اگر هزار بار دو عدد را جمع و تفريق و ضرب و تقسيم كنيم، پاسخ يكى است و خداى رياضيات بخاطر گل روى آدمى، بخاطر نذر و نيازش، بخاطر قربانى كردنهايش، بخاطر التماسهايش و و و … آنرا تغيير نميدهد. و جالب اينجاست كه خود آدمى هم چنين توقع و انتظارى را از خداوند رياضيات ندارد. پس وفتى دو تا دو تا ميشود چهار، ديگر جاى بحث و چرا و چگونه و ناله و نفرين و عصيان وجود نداشته و نخواهد داشت. اين از خداى رياضيات. در مورد خداى فيزيك و شيمى هم درست همين حكايت حكمفرما است. آب در يك دماى مشخص يخ ميزند و در يك دماى مشخص بجوش ميآيد. دو تا اتم هيدروژن با يك اتم اكسيژن توليد يك ملكول آب را ميكنند. و آدمى نه تنها اين قوانين را با دل و جان پذيرفته و قبول دارد، بلكه اگر كسى علامت سئوال در مقابل اين قوانين بگذارد، او را احمق مينامد. پس چرا وقتى به قوانين خداوندى ميرسد، بيكباره همه چيز برايش عوض ميشود و انتظارات ريز و درشت به سطح آمده و شكوه و شكايت، چرا و چگونه و مگر ميشود و چرا بد ميكنى و و و … بيرون ميريزد؟ شايد به اين دليل باشد كه از ابتدا بما بد آموزى شده است. شايد خدايى كه بما آموخته اند، يك خداى دست ساز انسانى است كه تمامى ويژهگيهاى كم و زياد انسانى را داراست، به اضافه اينكه صاحب ماست و قدرت هم دارد. و اگر كمك نميكند و يا به داد ما نميرسد، بد كرده و ظالم است و پس فرق ميان من و تو چيست، بگو!
اما اگر از كودكى بما خداوند ديگرى را آموخته بودند، مثلا بما ميگفتند، خداوند نورى است كه با سرعتى آنچنان زياد كه در وهم ما هم نميگنجد، در حال حركت است. و در اين راه مانند خورشيد، ذراتى از وجود مباركش به موجوداتى كه در كائنات ساخته است، برخورد كرده و آنها را نيز بحركت درميآورد. و اگر آدمها از اين اقبال و شانس برخوردار شده، و بطريق منطقى و صحيح از آن ذره استفاده كنند، و از پليديها كه مانند سد، ويروس و يا بيمارى آنها را خرفت و سنگين و لش و ناتوان ميكنند، بپرهيزند، درنتيجه موجب باز شدن و يا شكافته شدن آن ذره شده و مانند شكافته شدن هسته اتم، انفجارى عظيم رخ خواهد داد و بر اثر آن آدمى، به اصل و منبع خود خواهد پيوست و مانند خدا جاودان خواهد شد. اگر از كودكى خدايى اينگونه، درست مانند خداى رياضيّات، بما داده بودند، شايد هيچگاه دچار ترديد و پرسشهاى احمقانه اى، نظير من بد كنم و تو بد مكافات دهى، پس فرق ميان من و تو چيست بگو، نميشديم. و در ضمن يك شيوه خردمندانه براى پيش برد زندگى پيشه خود ميساختيم، چراكه ياد گرفته بوديم، زندگى چيزى بجز انتخاب ها و تصميمها و نتايج ناشى از اين دو، براى آدمى نيست. پس مسئوليت پذير شده و با توجه به قوانين تناسخ، همه نوع رخدادى را ناشى از پندار، گفتار و كردار خود ميدانستيم. و مولانا در اين بيت و بيت پيشين درست از آن خداى دست ساز آدمى، سخن ميگويد كه وعده بهشت و جهنم داده و بدى را با بدى پاسخ ميدهد. و اينرا براى آندسته از معموليها مينويسد كه افكارشان پر از افكار ديگران است، و كردارشان پر از تقليد و كپى بردارى از كردار ديگران است، همانگونه كه به همان زبانى گفتار دارند كه در آن بدنيا آمده و پرورش يافته اند.
اين بدی که تو کُنی در خَشم و جَنگ
با طرب تر از سماع و بانگِ چَنگ
مولانا اين اعتقاد اشتباه و خداى دست ساز را در اين بيت و بيت هاى بعد از اين، مورد تمسخر قرار داده و ميفرمايد، اين بديهايى كه تو در زمان خشم و جنگ با من ميكنى، برای من نشاط است و شادى است و رقص و پايكوبى. يعنى اين تضادى كه مولانا بيان ميكند، بايد پتك محكمى باشد براى سر هايى كه مخهايشان آنچنان كوچك است كه صدا در كاسه سرشان ميپيچد و پژواك ايجاد ميكند.
ای جفای تو ز دولت خوبتر
وانتقام تو ز جان محبوبتر
ای خدايى كه محروميت هايى كه بمن دادى، از ثروتهاى آدميان، خوبتر و مايه زندگى شادتر است. اى خدايى كه وقتى در پى انتقام از من، مرا ميكشى، از زندگى براى من شيرينتر است. ( و اين حكايت آدمهاى خود آزار است، يعنى مذهبيون حال حاضر.)
نار تو اینست نورت چون بُوَد
ماتم این تا خود که سورت چون بود
وقتى آتش قهر و خشم و عذاب تو براى من چنين دلپذير و شيرين است، ببين، مهر و نزديكى و عشق و ميهمانى تو، با من چه ها ميكند.
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو
ستمى كه تو بمن روا ميدارى، آنچنان در نظر من زيبا و لطيف است كه از اين نظر هيچ كسى به پاى تو نرسيده و به اندازه نميآيد و در نظر گرفته نميشود. غور يعنى درنظر گرفتن. همپايه بودن.
ياد آور از محبتهاى ما
حق مجلسها و صحبتهاى ما
در اين بيت، مولانا از خدا دقيقا مانند يك معشوق زمينى سخن ميگويد. ميفرمايد، بيادت هست، آن هنگامى كه با هم در خلوت نشسته و با محبت با هم به گفتگو ميپرداختيم.
در مثل جورت اگر عريان شود
گر جهان گريان بود، خندان شود
تو آنقدر شيرينى كه اگر ستم تو همگانى و عمومى شود، دنيايى از غم و اندوه، تبديل به شادى و خنده ميشود.
نالم و ترسم که او باور کند
وز ترحم جور را کمتر کند
من از شور عشق و عظمت محبتى كه بخدا دارم، همواره در تب و تابم و از فراق او در رنج و عذاب و در حال ناليدن، ولى از اين ميترسم كه او ناله هايم را به پاى چيز ديگرى گذاشته و اشتباه متوجه شود و از روى ترحم، از آن ستمى كه به من روا ميدارد، كم كند!(اينها ترجمه كلمه به كلمه بيت است كه در واقع نشانه هاى يك آدم مازوخيست و خودآزار كامل است كه عاشق انسان ديگرى شده است. و ميترسد كه معشوقش دچار اشتباه شده(خدا را صاحب اشتباه ميداند) و ناله هاى او را بد بفمد(خدايى كه شعورش از روى ظاهر قضاوت ميكند) و از روى ترحم( خداى سطحى كه از روى احساسات) تصميم گرفته و او را كمتر بيازارد(خداى ساديست). اين نوع مازوخيسم از طرف مردم ناآگاه، عشق ناميده ميشود. و مولانا ابتدا خداشناسى معموليها را اينگونه برخ ميكشد. يك مازوخيست عاشق يك ساديست ميشود. يك خود آزار عاشق يك آدم آزار ميشود. و اين اصل و ستون مركزى مذاهب ساخت بشرى است.
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جِد
اى عجب، من عاشق این هر دو ضد
شگفتا، كه من هم عاشق ستمى كه بمن روا ميدارد، هستم و هم عاشق لطفى كه بمن دارد. و چگونه ممكن است كه آدم طبيعى عاشق دو ضد، در يكزمان باشد؟ چون براى آدم طبيعى غير ممكن است كه مانند آدمى كه دچار سندرم استکهلم است، عاشق شكنجه گر خود باشد.
و اين همان مطلبى است كه مبلغان دين دست ساز، بخورد آدمى داده و به او تزريق كرده اند. و ميگويند كه اگر خدا به آدمى ظلم ميكند، از لطف بيكران اوست! و آدمى بايد در مقام رضا و تسليم باشد و گاهى كه بجان ميرسد، با ناله اى كه چرا اينجورى است و پس فرق ميان من و تو چيست بگو، ظلم را بپذيرد. چراكه در عالم عاشقی این مسلم است که قهر و بلا، محک صدق طلب و خلوص عشق است و معشوق بدین وسیله عاشق را در بوته امتحان می نهد!!!و چون عاشق بر بلا صابر باشد خلوص وجودش آشکار شده و موجب رضايت خدا ميشود!!!!…. و با استدلالهايى از اين دست، خداوند را در نظر آدمى بعنوان موجودى مردم آزار معرفى كرده كه در مقابلش كارى نميتوان كرد، چون قادر مطلق است و حق دارد ظلم كند! و چون اين تضاد غير منطقى، برخلاف طبيعت آدمى است، درنتيجه عصيان بوجود آمده و آدمى بدون اينكه بداند و يا بخواهد، در نهاد خود بيشتر از اينكه از خدا بترسد و يا به او مهر داشته باشد، از او متنفر است و اگر اتفاق ناگوارى برايش رخ دهد، بلافاصله و بدون ترديد، خداوند را مسبب آن اتفاق ناگوار دانسته و بطور كلى از او ميبرد و ميرمد.
عشق من بر مصدر اين هر دو شد
چون نباشد عشق، كز وى نيست بُد
و به اين هم بسنده نكرده و ميگويد، اگر اينگونه نباشد، اصلا عشق معنا پيدا نميكند! اگر عشق من بر سر هر دو اينها سوار نبوده و عاشق اين دو تضاد نباشد، اصلا اسمش عشق خدايى نيست!
از اينجا مولانا از اشتباه معموليها در رابطه با خداى دست ساز ميگويد:
مه، ار زین خار در بُستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
مه، حرف نهی به معنی نه باشد که حرف نفی است و به عربی لا گویند. ميگويد، نه، من هيچگاه از اين ستم تو خود را رها نكرده و خار تو را با بستان عوض نميكنم!
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را در گلستان
و اين جاى تعجب دارد كه بلبل در بوستان و گلستان كه زيبايى هر دو مايه نشاط و شادى است، بجاى چهچه زدن، دهان باز كند و خار بخورد. تو گويى، بلبل در گلستان فقط خار را ميبيند و بجاى گلها، خار ميخورد. كنايه از آدمى كه در بالا توضيح دادم. يعنى كنايه از خودآزارى كه در نعمتهاى زيباى خدا غرق است، در باغ و گلستان و بستان قرار دارد، در بهشت است، ولى فقط مشكلات و كمبودها را ميبيند، فقط خار ميبيند، فقط درخت ممنوع را در بهشت ميبيند. درحاليكه براى آدمى كه سالم است، بهنگام سحر، درست در همان لحظه كه چشم گشوده و از خواب بيدار ميشود، دو نعمت بزرگ ارزانى شده و براى هر كدام شكرى واجب(دو دليل براى شاد بودن و رضايت) دارد. يك اينكه چند ساعتى را خوابيده و استراحت كرده است. دو بخاطر اينكه يك روز ديگر را به او داده اند و فرصت و عمر جديدى را يافته است. درست در همان لحظه كه پلكهايش باز ميشوند. و حالا اگر در آبريزگاه، دو دستگاه تصفيه گوارش و كليه هايش هم براحتى كار كرده و او را از شر فضولاتى كه خورده رها سازند، هزاران شكر واجب دارد. اگر بتواند به تنهايى خود را بشويد، شكر واجب دارد. اگر توانا بخوردن چاشت باشد، هزاران شكر واجب دارد. و اين تعداد شكرگويى فقط از لحظه بيدارى تا يكساعت از سحر است.
از اينجا مولانا ميفرمايد كه اين انسان خودآزار، مذهبى انسان نيست، يك بيمار است.
این نه بلبل این نهنگِ آتش است
جمله ناخوشها ز عشق او خوش است
اين انسان نيست، اين يك دريا جهل و نامردمى است. این اصلا بلبل نیست بلکه نهنگی آتشین و آتش خوار است. چرا كه بطور معمول نهنگ آتش نميخورد. مگر اينكه طبيعى نباشد. اين بيمارى است كه از شكنجه لذت ميبرد و همه ناخوشيها برايش لذت بخش و خوش است. نهنگى كه در درياى از آب، آتش ميخورد، ديگر چه حكايتى است؟
عاشق كل است و خود كل است او
عاشق خویش است و عشق خویش جو
اين كچل عاشق كچلى است. اين بيمار است و از رنج بردن لذت ميبرد. ميگويد عاشق خداست، درحاليكه عاشق خود است. و براى لذت و رضايت خود زندگى ميكند و بدنبال رياضت ميگردد. حالا شايد عده اى اينگونه تفسير كنند كه اين كه عاشق كل، يعنى خداست، نميداند كه خود او درواقع خداست. كه البته اين هم درست است. ولى بنظر من كل بمعنى كچل بيشتر به اين قسمت ميخورد.
قصه طوطى جان زين سان بود
كو كسى كاو محرم مرغان بود
مولانا ميفرمايد، اين درست حال آن كسانى است كه از درون خود و خداى خود، هيچ نميدانند. وقتى جان مانند طوطى باشد، يعنى بخود نظرى نداشته باشد و هرچه هست كپى و تقليد باشد، داستان خداشناسيش اين ميشود. وقتى از طريق ديگران دنبال شناسايى خدا باشى، ميشود داستان مذهب و تقليد و كپى و گمراهى. چراكه هيچكس دلسوز تر از خود آدمى براى خويش نيست.
براى معموليها، سخن مولانا در اين داستان بدينگونه تفسير شده است كه، داستان قرار گرفتن طوطى روح در قفس کالبد آدمی شبیه ماجرای آن طوطی قفس نشین است. و به خواننده معمولى چنين قبولاندند كه همانطور که آن طوطی در قفس بازرگان بیتابی نموده و درصدد رهايى خود تکاپو میکرد، پرنده روح آدمى هم هر لحظه برای رهايى از قفس تن، بیتابی میکند. و راه چاره اين است که مانند آن طوطی با مرده نمودن خود از قفس رهید! راه رهایی از قفس کالبد نیز مرگ اختیاری است! مفسرين به اصطلاح دانشمند، اين داستان را چنين براى خواننده معمولى تفسير كرده اند. يعنى براى خواننده معمولى، چنين نسخه اى نوشته اند كه، بيماريى، خودآزارى خوب است، و بيماريى مردم آزارى شيوه خداوند است، پس خوب است، و از همه بالاتر براى رسيدن به آزادى بايد مرگ اختيارى و يا خودكشى را پيش گرفت، و احتمالا منظور از مرگ اختيارى، رياضت و كناره گيرى از نعمتهاى خدا، و قرار دادن همه چيز براى واعظان و اندرزگويان و پندآموزان است كه چون به خلوت ميروند، آن كار ديگر ميكنند، و جلوه گريشان تنها در محراب و منبر است!
كو يكى مرغى ضعيقى بى گناه
اندرون او شه جم با سپاه
مولانا ميپرسد، كجا ميتوان انسان بيگناهى را پيدا كرد كه بشود از او اسرار را پرسيد و از او كه مانند شاه جم، لشگرى افسانه اى دارد، پناه و امنيت روحى را جست؟ انسان كه به ذات و نهاد ضعيف و تاثير پذير خود، جايز بخطا است؟
کجاست آن پرنده ای که جسما ناتوان است و مرتکب معاصی نیز نمیشود؟ كجا ميتوان آن انسان کامل را پيدا كرد كه مرتکب به خطا نميشود و همواره خدا گونه زندگى ميكند؟ مسلما چنين انسانى پيدا نميشود. و در داستان سمبليك آدم و حوا كه يك داستان ايرانى است، به اين مطلب اشاره شده است و درآنجا ميگويد، وقتى اولين ساخت بى نقص خدا كه همه چيز، از ماديات و معنويات، را هم داراست. چون تو بهشت زندگى ميكند، همسر دارد و رفيق شفيق خداوند هم هست، و چنين انسانى كه صاحب همه چيز است و بى نياز است ولى بخاطر يك مطلب بى اهميت، پشت پا به همه چيز زده و بهشت و صاحبش را به دانه اى ارزن ميفروشد، واى بر احوال آدميان امروزى. پس خودمان را گول نزنيم و بدنبال شيادان راه نيفتيم.
انسان خداشناس از نظر مولانا:
چون بنالد زار بی شُکر و گِله
افتد اندر هفت گردون غُلغُله
اگر انسانى را بتوان يافت كه اصلا خدا شناس هم نباشد، نه نماز بخواند، نه آداب مذهبى را انجام دهد، نه از خدا توقع و گله داشته باشد، و نه دچار شك و ترديد و همه اين ريزه كاريهاى جان فرسا باشد. ولى درعوض يك انسان معمولى درست كردار باشد و آزارش به مخلوقات خدا نرسد، اين چنين انسان موجب افتادن شور و هلهله در هفت كيهان ميشود. يعنى خداوند از آدمى توقع سپاس از نعمتها و تحمل رنج و محنت و نماز و شگفتى آفرينى در راه خدا را ندارد. همين كه كمى انسانيت در آدمى وجود داشته باشد، و بديگران آزار نرساند، به آفرينش خدا احترام گذاشته و براى آفريده شدهگان هم حق بودن قائل شود. و اگر توانا است، گاهگاهى هم دست ديگرى را بگيرد، او را بس است، تا نام انسان را برخود گذارد.
هر دَمَش صد نامه صد پیک از خدا
یار بى زور، قدرت و زور از خدا
آدم معمولى خود به اين امر آگاه نيست كه در هر لحظه خداى او، در حال گفتگو با اوست، و او تنها زمانى ميتواند، اين گفت را بشنود كه آزارش به ديگران نرسد. يار بى زور، انسانى كه خداى درونش ناظر اين است كه او به كسى زور نميرساند. و در اينصورت او بارها به او يارى ميرساند. در برخى از نسخه هاى مثنوى، مصرع دوم بصورت، ياربى زو، شصت لبيك از خدا، آمده كه تحريف و دستكارى و اشتباهه. و يك يارب از طرف انسان، موجب صد تا بله عزيزم، از جانب خدا نيست! اصلا نفس اين جمله كفر و بيشرمى است. تو گويى خدا نيازمند به مهر و سلام آدمى است. و يا توجه آدمى به او، تا اين اندازه برايش مهم است. و يا آنچنان مهربان است كه يك را شصت بار جوابگو است! يعنى تا اين حد، نيازمند! مانتد همان انسان خودآزار!! از نظر من، اصلا براى خدا مهم نيست كه آدمى او را سپاس بگويد و يا نگويد. مثلا، كسانيكه در اعماق جنگلهاى آمازون روى درخت ها زندگى ميكنند و گاها آدم هم ميخورند، آفريده خدا نيستند؟ تكليف آنها كه بلد نيستند يارب بگويند چيست؟ حتى خدا را نميشناسند، ولى آنچنان قدرتى دارند كه با طبيعت كه از او خشن تر و سخت تر وجود ندارد، پنجه انداخته و زنده ميمانتد. گاها بدون اينكه نگاه كنند، ميبينند. بدون اينكه سخن بگويند، همديگر را ميفهمند. و آنچنان حس ناشناخته و ضمير آگاهى دارند كه اگر خطرى آنان را تهديد كند، بدون هيچ زنگ و ناقوسى، از خواب ميپرند. مريض نميشوند و اكثرا از پيرى ميميرند و يا از زخمهاى سهمگينى كه در طبيعت خورده اند. و عزيز خدا هم هستند. پس اگر آندسته از آدميان كه در نزد خدا آبرويى هم دارند، آمده و مردم را به خدا شناسى و سپاسگزارى او سفارش ميكنند، نه براى خداست، بلكه براى خود آدمى است، تا بدين ترتيب آرامش روحى به او تزريق كرده باشند. حالا شيادا آمده و خدا را تا اين حد كوچك ميكنند كه اگر فقط يكبار آدمى يارب و سلام بگويد، خدا درجواب شصت بار سلام ميدهد! نخير در منطق الهى، از اين خبرا نيست.
ذلت او بِه ز طاعت نزد حق
پيش كفرش جمله ایمانها خَلَق
آدم معمولى كه در روز، كمى تا قسمتى خطا هاى كوچك مرتكب ميشود، مثلا حسرت روزگار ديگرى را ميخورد كه خود ناشكرى است، و يا سخن تلخ ميگويد و يا نگاهى تحقيرآميز مى افكند و از ايندست نامردميها، اين ذلت و خوارى كه او در مقابل پروردگار از خود نشان ميدهد، شرف دارد به اينكه براى رسيدن به اهداف خود، بندهگى انسان ديگرى را بكند. آدم معمولى كه گاهى عصيان نموده و از خداى خود بابت روزگارش شكايت ميكند، قهر ميكند، اخم ميكند، اينچنين آدمى شرافتمندتر و با خداتر از كسى است كه در جمع نمازگزاران و شاكران خدا در مقام اول و امامت ايستاده، ولى سر سوزنى از خدا شرم ندارد و براحتى دروغ ميگويد و مرتكب هر خلاف و خطايى ميشود. خَلَق يعنى کهنه و مندرس و پاره.
هر دَمی او را یکی مِعراجِ خاص
بر سَرِ تاجش نهد، صد تاج خاص
معناى صورى واژه معراج، پله كان و يا نورد بام است. ولى معنا و يا چم واژه معراج در هنر و ادبيات و فرهنگ ايران، تكامل و بالا رفتن و پيشرفت ميباشد. و در فلسفه ايرانى، واژه معراج به معناى پله پله بالا رفتن و تكامل روحى است. چراكه ايرانيان اعتقاد دارند كه راه رسيدن به حق و راستى، مرحله اى است و پله پله امكان پذير است. و آدمى به يكباره پارسا نميگردد. بزرگان و دانشمندان ايران از جمله آرا خوارزمى(كه معرب شده و ريحان بيرونى و يا ابو ريحان بيرونى ناميده ميشود) مولانا جلال دين محمد بلخى و فريد عطار كبير، راه رسيدن به رستگارى را گام بگام، مرحله به مرحله، شهر به شهر و و و …ميدانند. و اولين گام و يا پله و يا شهر، خواستن واقعى است كه اگر بر روى آن اصرار ورزيده شود، تبديل به توانستن ميگردد. يعنى چى؟ يعنى تا اراده لازم و كافى براى بدست آوردن خواسته آدمى، كه در اينجا طلب راستى است، نباشد، كار از كار پيش نميرود. پس اول بايد طلب اراده و توانايى، براه افتادن، از خدا كرد. و سپس از شهر اول، به ساده ترين گام ها رسيد كه همان پرهيز از دروغ گويى است. پله بعدى، پرهيز از دزدى و حرامخوارى است. در اين مرحله كه دروغ و حرام كنار گذاشته ميشوند، آدمى به آرامش و نشاط ميرسد. پله چهار، شجاعت و دفاع از حقيقت و راستى و عدالت در هرجا و در هر زمينه و بهر قيمت است. دراينجا دستانش در دستان خدا قرار ميگيرد. و تا آخر. در اين بيت ميفرمايد، آدمى كه خداشناس واقعى باشد، در هر لحظه در درونش يك پله بخدا نزديكتر شده و تا به آنجا ميرسد كه تاج همه تاجداران ميگردد.
مترادف معراج: صعود، عروج، پلکان، نردبان، و متضاد معراج: نزول، هبوط ميباشند.
صورتش بر خاک و جان بر نامكان
نامكانى فوق وهم سالکان
و زمانى كه ميميرد و صورتش در خاك قرار ميگيرد، جان و روحش به جايى ميرود كه در وهم و تصور آدمى هم نميگنجد.
نامكانى نَی که در فهم آیدت
هر دمی در وی خیالی زایدت
واژه نامكان كه در اينجا گفته ميشود، بمعنى يك جا و يا يك مكان مشخص نيست كه اسمش نامكان باشد! و آدمى بتواند در ذهنش آنجا را تصور كند. نامكان به معنى اينكه به مكانى تعلق ندارد. درست مانند نور كه وقتى با سرعت درحال حركت است، در زمان و مكان نميگنجد و نازمان و نامكان است و درعين حال در هر لحظه و در هرجايى هم حضور دارد.
بل مکان و نامكان در حُکمِ اوست
همچو در حُکمِ زمينى چارگوست (٢)
يعنى بودن يا نبودنش تحت اختيار خود اوست. آنچنانكه در زمين، بودن و يا نبودن چليپ در اختيار طبيعت است. چهار گوى يعنى چليپ كه نماد ملت ايران و آرياييهاست. عناصر چهارگانه، آب، خاك ، هوا و آتش و يا چليپ و يا چهارمزاج آدمى، چهار گوى ناميده ميشود.
باز می گردیم از این ای دوستان
سویِ مرغ و تاجر و هندوستان
خلاصه اين بحث بزرگ و گسترده اى است كه اگر اين كتاب با ارزش به دستان ابليس آلوده نگشته و آنرا تحريف و سانسور نميكردند، به عمق درياى معرفت راه مييافتيم. بريم كه داستان طوطى و بازرگان و تاجرى كه به هندوستان ميرفت را پى بگيريم.

پاورقى
(١) جرعه فشانى بر خاك در ادبيات ايران بسيار بكار برده شده است، بطور مثال: که چون گم شود جان غمناک من
نریزد کسی جرعه بر خاک من
بیا مطرب آواز بر کش بلند ...
... بیا ساقی آن ساغر گرم خیز
یکی جرعه بر خاک خسرو بریز
بیا ساقی آن می که کام من است…امير خسرو دهلوى
جام عیشت چو شود دست آویز
جرعه بر خاک تهی دستان ریز. جامى
ما نه آنیم که اندیشه ز پروانه کنیم
بحر، ته جرعه بر خاک ره افشانده ماست. صائب تبريزى
ادای می به ساغر کردنت نازم زهی ساقی
بیفشان جرعه بر خاک و ز من بگذر که مدهوشم. دهلوى

(٢) چارگوى و يا گوى چهارم كنايه از چليپ و گوى سوم کنایه از مطلق کواکب و گویند کنایه از کهکشان است.
بنمود روی صورت صبح از کران شب
چون گوى سيم بر طرف نیلگون سراب. انوری

هیچ نظری موجود نیست: