فروردین ۲۱، ۱۴۰۳
حكايت شير و خرگوش بخش هشتم
حال آن کو قول دشمن را شنود
بین جزای آن که شد یار حسود
١- مجازات آنکه به گفته دشمن گوش کند و آنگه یار و یاور حسودان باشد، چيزى بجز عذاب نيست.
دشمن ار چه دوستانه گویدت
دام دان گر چه ز دانه گویدت
٢- دشمن تو اگر حتى از روى خير خواهى حرفى بزند، بدان و آگاه باش كه ثمرى بجز تلخى نخواهد داشت. و تو آنرا دام بدان هر چند که برای تو از دانه حرف بزند.
گر تو را قندی دهد، آن زهر دان
گر بتن لطفی کند، آن قهر دان
دشمن در پشت هر عملى كه انجام ميدهد و يا هر حرفى كه ميزند، هدف شومى را پنهان ساخته است، در نتيجه حتى شيرينى از دستش نگير.
چون قضا آید، نبینی غیر پوست
دشمنان را باز نشناسی ز دوست
چراكه وقتى به پايان و عاقبت كار برسى، تازه خواهى فهميد كه حيله و فريب دشمن از سخنان نرم و بظاهر خيرخواهى اش جه بوده. و آنزمان است كه درخواهى يافت كه او دوست نبوده و درواقع دشمن تو بوده است. قضا در اينجا بمعنى سرانجام و پايان است.
آب خوش را صورت آتش مده
اندر آتش صورت آبی منه
با دوست پنداشتن دشمن، روزگار خوشت را مانند جهنم سوزان مكن و حال خود را از آب گوارا به آتش سوزان برنگردان. صورت آبى احتمالا كنايه از صورتى است كه از خشم كبود و آبى شده، پس در آتش جهنمى كه براى خودت ساختى، خشمگين منشين.
از شراب قهر، چون مستی دهی
نیست ها را صورت هستی دهی
از شراب قهر، يعنى از شراب دشمن، وقتى مست و از خودبيخود شوى، درنتيجه همه چيز را برعكس خواهى ديد، و آنچه واقعيت ندارد را حقيقى ميپندارى. مانند شير كه به حرف دشمنش گوش داد و به اعتماد كرد. درنتيجه از پليدى كى ميتوان به سرخوشى و مستى رسيد، و نيست را چگونه ميتوان هست درنظر گرفت. گاهى آدمى ميداند، دشمنش كيست، و با اينحال مانند شير گول ميخورد، چراكه در خيال خود ترجيح ميدهدكه دشمن را دوست بداند و به حرفش گوش ميدهد.
چیست مستی؟ بند چشم از دید چشم
تا نماند سنگ، گوهر، پشم، یشم
و منظور از مستی چیست؟ مستی یعنی همان كه در بيت پيشين گفته شد، يك نوع خود فريبى بى دليل كه آدمى دانسته مرتكب ميشود. چرا؟ يك دليلش ميتواند اين باشد كه گاهى آدما درونا از جنگيدن خسته ميشوند، و همه چيز از جمله خرد را رها ميسازند و چشم بر روى حقيقت ميبندد و اين درست جايى است كه آدمى بيشترين ضربه ها را ميخورد، چرا كه خود در بيچاره گى كه دچار شده، سهيم بوده، و سنگ را گهر ديده و پشم را يشم.
چیست مستی، حس ها مبدل شدن
چوب گز، اندر نظر صندل شدن
همچنين مستی يعنى نگاه كنى ولى نبينى، گوش بدى ولى نشنوى، و اينكه چرا آدمى، و يا مثلا شير داستان با اينكه خردمند بود، ولى گول جبريون را خورد و در آخر هم در تله آنها افتاد، و دچار اينچنين مستى شد، دلايل زيادى دارد. مثلا عشق يكنوع مستى است. نفرت نوع ديگر مستى است، خشم، انتقام، كينه توزى و تمامى آن احساساتى كه براى جان و تن آدمى مضر و بيمارى زاست، و موجب دگرگون شدن گيرنده هاى شش گانه اش(بقولى حواس پنج گانه)ميشود، و آنها را مبدل ميكند، مستى است. و نتيجه اين مستى آنست كه آدمى توانا به انجام كردار نيك و خردمندانه نيست. و آنچنان بيخبر است كه هيزم را بجاى چوب مرغوب صندل ميگيرد.
چون نمایی مستی، ای تو خورده دوغ؟
پیش من لاف ميزنى، آنهم دروغ ؟
و اين مستى، مستى شراب نيست، مستى دوغ است. و نيا بگو كه مست شراب بودم و يك خطايى مرتكب شدم، اين خطايى كه تو مرتكب شدى بخاطر بيراه رفتن احساساتت و مبدل شدن آنها است. با دوغ مست كردى. يك مثل پارسى ميفرمايد، اگر ماست نخورى، يك چيزى ميشوى. و اين برميگردد به سستى اعصاب، پس از خوردن ماست و دوغ. و رخوت و خوابزدگى پشت آن. احتمالا بخاطر مواد سازنده ماست است كه بر روى اعصاب تاثير ميگذارد.
داستان آدم و فهميدن موجودات
چون كه آدم را سراپردت زدند
پیش او خلقان بخدمت استادند
هنگامی که خداوند آدم را آفريد، ديگر مخلوقات در مقابل او زانو زده و در خدمت او ايستادند. آدم يك واژه پارسى است و ريشه در زبان كهن ايرانى دارد. ولى مانند اكثر واژهگان پارسى، به تمامى زبانهاى دنيا راه يافته و مستقيم و غير مستقيم با همان تلفظ پارسى و به همان معناى پارسى مورد استفاده قرار ميگيرد. آدم از تركيب آ+ دم ساخته شده است و در پارسى آ به معنى نخستين است و دم بمعناى خون. و درنتيجه آدم بمعناى نخستين خون و يا نخستين مخلوقى كه نسل آدمى از آن ميآيد، ميباشد. و چون اين نخستين خون پاك و مطهر بود، مثل معروف آدم باش، يعنى پاك و رو راست و درست باش از اينجا ميآيد. و البته ديگر مثلها كه در آن از آدم و آدميت، سخن رفته است.
همزبان و محرم خود یافتند
پیش او یک یک بجان بشتافتند
تمامى مخلوقات او را پادشاه و از خود خواندند و آماده گى خود را براى خدمت به او اعلام كردند.
جمله خلقان ترک کرده چیک چیک
پيش آدم گشته هم راز و شريك
همه مخلوقات سكوت كرده و آنچه در درونشان بود را با زبان بى زبانى، يعنى از طريق امواج فكرى، برای آدم بیان داشتند. چيك چيك يعنى سر و صدا.
همزبانی خویشی و پیوندی است
دوست با نامحرمان چون بندی است
وقتى همه از يك جنس باشند، يعنى همه دلهايشان پاك باشد، يك خويشى و پيوند و هم خانوادهگى بينشان برقرار ميشود. و زبان همديگر را ميفهمند. درحاليكه مردم با كسانيكه هم جنسشان نيستند معذب و در جمعشان ناراحتند و احساس خوبى ندارند.
ای بسا هندو و شوخ همزبان
ای بسا دو شوخ چون بیگانگان
شوخ بمعناى گستاخ و بى پروا در سخن گفتن، و هندو بمعناى نجيب و محتاط در سخن گفتن است.(هنديها به صبر، ادب، حيا و شرافتمندى معروف بودند تا جاييكه در مقابل دشمنانشان هم پليدى بكار نميبردند. هنوز هم با وجود قاطى شدن با پليدترين موجودات دنيا، كه از خباثت و پلشتى و پليدى، از شيطان عبور كردند، همچنان هنديها فرهنگ صبورى و احترام به موجودات ديگر را تا حد زيادى حفظ كرده اند. در اكثر نقاط هندوستان مانند روزگار كهن، همه حيوانات از موش گرفته تا شغال، در كنار آدمها، دوشادوش و داراى حقوق يكسان، در صلح و صفا زندگى ميكنند. و مولانا از واژه هندى به معناى نجيب و شريف و شوخ بمعناى بيحيا و نانجيب، بعنوان دو تضاد، استفاده كرده و آنها را كنار هم قرار داده است. و ميگويد اين دو تضاد اگر هم جنس باشند، يعنى هر دو دلهاى بى كينه اى داشته باشند، با هم كنار آمده و همديگر را ميفهمند. ولى دو فرد گستاخ، با اينكه هر دو گستاخند ولى اگر هم جنس نباشند، احتمال اينكه با هم دوست و نزديك شوند، كم است. در اكثر نسخه هاى پارسى، بجاى واژه شوخ، كلمه ترك را آورده اند. و آنرا به قبايل تورگ نسبت داده اند. كه اشتباه است. چون مثلا اگر در مصرع نخست بجاى شوخ بنويسيم ترك و بخوانيم اى بسا هندو و ترك هم زبان! پرسش ميشود كه چگونه زبان هندى و تورگى را ميتوان هم زبان خواند!؟ سپس ميگويند كه اين تفسير دارد به شرح اينكه، اين هم زبانى بمعناى فهميدن زبان همديگر از طريق درك متقابل، بدون رد و بدل كردن سخن است. و همدلى ناميده ميشود. كه اين هم اشتباه است،، چرا كه هيچگاه دو فرد از دو فرهنگ كاملا متفاوت، بدون سخن گفتن با يكديگر، درك متقابل نخواهند داشت. و غير منطقى است. و مولانا سخن غير منطقى نگفته و نميگويد. چراكه سكوت معنا دار بين دو هم فرهنگ رخ ميدهد كه از زير و بم هم اطلاع دارند و نه اينكه يكى را از جابلسا بياوريم و ديگرى را از جابلقا! و انتظار درك متقابل بين آنان داشته باشيم. همانگونه كه در بيت بالاتر مولانا ميفرمايد، همزبانى، خويشى و پيوندى است. يعنى زبان مشترك ايجاد پيوند ميكند و هم خانواده و هم فرهنگ بودن، بين آدما خويشى را موجب ميگردد. و دو همزبان، در اينجا دو هندو زبان، كه يكى نجيب و افتاده حال است و ديگرى شرور و بى حيا، و ايندو متضاد، ولى از يك زبان و فرهنگ و خانواده، هستند و ميتوانند در سكوت، با هم گفتگوى كرده و درك متقابل داشته باشند، با وجود تفاوت فاحشى كه بينشان برقرار است. و دو شوخ بيحيا، هرچند همزبانند ولى مشگل به توافق برسند و بيگانگى كنار بگذارند.
پس زبان محرمی خود دیگر است
همدلی از همزبانی خوشتر است
پس نتیجه می گیریم که نزديكى و فهم و دركى كه بين دو تن رخ ميدهد، از طريق زبان نيست، بلكه از طريق نزديكى ارواح آنان به يكديگر است. همانگونه كه آدم با حيوانات ديگر ارتباط روحى برقرار كرد و آنان را فهميد. و ارواح دو تن وقتى از يك جنس باشند، بهم پيوند ميخورند. دل پاك، به دل پاك جذب ميشود، و شياطين هم به يكديگر تمايل دارند.
غیر نطق و غیر ایما و سجل
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
بى گفت و شنود و اشاره و نوشتار، ميشود هزاران سخن رد و بدل كرد. اگر و فقط اگر آدمى همجنس خود را بيابد.
جمله خلقان هر یکی اسرار خود
از هنر وز دانش و از کار خود
همه مخلوقات از طريق امواج فكرى با آدم تبادل سخن كردند و خود را معرفى ساختند. و از اسرار خویش و هنر و دانش و کار خود او را آگاه ساختند.
با تفاخر یک بیک وا مینمود
از برای عرضه خود را میستود
مخلوقات با افتخار از جنبه هاى مثبت و نيك درونى خود و تواناى كه داشتند با آدم سخن ميگفتند.
از تکبر نی و از هستی خویش
بهر آن ، تا ره دهد او را به پیش
و البته اين خودنمايى از روى غرور بيجا و براى فخر فروشى نبود، بلكه هر حيوانى براى اينكه خود را به آدم نزديكتر كند و نام بهترى بگيرد، به خود ستايى ميپرداخت.
چون بباید برده را از خواجه یی
عرضه دارد از هنر دیباجه یی
و اين طبيعى است كه هر كسى براى نزديك شدن به معشوق و عزيز خود، به خود شيرينى و خودنمايى رو آورد.
چونکه دارد از خریداریش ننگ
خود کند بیمار و شل و کر و لنگ
و البته عكس اين قضيه هم صادق است، و مردم از كسانى كه خوششان نيايد، زحمت خودشيرينى هم بخود راه نميدهند و هيچ تلاشى براى عرضه خود نميكنند.
نوبت هدهد رسید و پیشه اش
و آن بیان صنعت و اندیشه اش
بالاخره نوبت به هدهد رسید تا از خود و تواناييهايش سخن بگوید.
گفت، ای شه، یک هنر کان کهترست
باز گویم، گفتِ کوته بهتر است
هدهد به آدم گفت، شاها، اگر اجازه دهى از يكى از كمترين هنرهايم مختصر و مفيد برايت بازگو خواهم كرد.
گفت، برگو تا کدام است آن هنر
گفت، من آنگه که باشم اوج بر
بنگرم از اوج با چشم یقین
من ببینم آب در قعر زمین
آدم گفت، بگو ببینم که آن کدامین هنر است. هدهد گفت، من از اوج آسمان ميتوانم بدون خطا، آب را در اعماق زمين ببينم
تا كجايست و چه عمق است و چه رنگ
از چه میجوشد، ز خاکی یا ز سنگ
و نه تنها آب را ميتوانم ببينم بلكه از چگونگى كيفيت و كميت آن هم ميتوانم آگاه شوم. می توانم جای آن آب را ببینم و ژرفای آن را بیابم و رنگش را پیدا کنم و بدانم که سرچشمه اش کجاست . از خاک می زهد یا از سنگ.
ای شها از بهر لشکرگاه خود
در سفر میدار این آگاه خرد
هدهد به آدم گفت، مرا از براى لشکرگاه و نیازی که همراهانت به آب دارند، در سفر هايت نگاهدار دار.
پس بدو گفت شاه، ما را شو رفیق
در بیابانهای بی آب و شقيق
پس شاه مخلوقات به هدهد گفت، بيا و رفیق ما باش و در بیابانهای بی آب و علف و از خشكى چند شق شده، همراه ما شو.
همره ما باشى و هم پيشوا
تا كنى تو آب پيدا بهر ما
همراه ما باش تا در صورت نياز جايگاه آب را نشانمان دهى و ما را در بيابان رهبرى كنى.
باش همراه من اندر روز و شب
تا نبيند از عطش لشگر تعب
روز و شب در كنار من باش تا لشگر را از تشنگى و سختى درامان باشند.
بعد از آن هدهد بدو همراه بود
زانكه از آب نهان آگاه بود
از آن پس هدهد يكى از نزديكان آدم گشت، چراكه ميتوانست، جاى آب را پيدا كند.
طعنه زدن زاغ در دعوى هدهد:
زاغ چون بشنود آمد از حسد
با شهنشه گفت، كاو كژ گفت و بد
كلاغ به محبوبيت هدهد در نزد آدم رشك و حسد برد و براى خراب كردن هدهد به آدم گفت كه هدهد به او دروغ گفته است.
از ادب نبود به پیش شه مُقال
خاصه خود لاف دروغین و محال
مقال در پارسى به معنى اخلاق و صفات نيك درونى است. اين واژه از زبان پارسى به اكثر زبانهاى ديگر دنيا راه يافته و با همين معنا مورد استفاده قرار ميگيرد. در انگليسى به مقال, مورال (Moral ) ميگويند كه معنى اخلاق ميدهد. چراكه انگليسى زبانها ناتوان از تلفظ چندين حرف الفبا مانند ق، خ، هستند. زاغ گفت، در نزد شاهِ اخلاق، چون تو، سخن بدروغ گفتن، مغایر ادب و نيكى است. بويژه که حرف آدمی، ادعای محض و بی اساس باشد.
گر مر او را این نظر بودی مقام
چون ندیدی زیر مشتی خاک، دام؟
زاغ گفت اگر هدهد دارای چنین توانايى مهمی است که ميتواند آب را در عمق زمین ببيند، پس چگونه است كه در زیر مشتی خاك، دام صياد را نديده و در دام مى افتد؟
چون گرفتار آمدی در دام، او؟
چون شدى اندر قفس ناکام، او؟
چگونه است كه هدهد که مدعی چنین بینایی ژرفی است، بدام صياد افتاده و در قفس زندانى و ناكام ميگردد.
پس شهنشه گفت، ای هدهد رواست
کز تو در اول قدح این دُرد خاست؟
آدم با گلایه به هدهد گفت، ای هدهد! آیا شایسته و روا است که اولین قدح تو از بن خم و ناخالص باشد؟ در ساخت شراب و چگونگى نگهدارى و مراسم نوشيدن و آداب استفاده از شراب و خم آن، ايرانيان بعنوان خالقان شراب، سرآمد جهان بوده و اين هديه گرانبها را به تمامى گيتى سخاوتمندانه ارزانى داشتند. ايرانيان بعنوان نخستين بنيانگذاران سيستم پادشاهى هم در تاريخ ثبت شدند و البته اكثر اختراعات و اكتشافات امروزى هم توسط ايرانيان صورت پذيرفته ولى ساخت شراب و ساخت سيستم پادشاهى، دو تير جنگى در چشمان حريص و هرز دژمنان ايران و ايرانى بود كه در اولين اقدام پس از فتنه سال پنجاه و هفت(سال ١٣٥٧ شمسى، ١٩٧٩ ميلادى) هر دو را از ايرانيان گرفتند. بهرحال در ساخت شراب، اولين قدحى كه از روى خم شراب برداشته ميشود، خالصترين و بدليل بالاترين ميزان الكلى كه دارد، گيراترين قدح آن خم شراب محسوب شده و در گذشته اين قدح ويژه و خاص، بزرگ خانواده و فاميل و شهر و كشور بود. و در عوض وقتى خم شراب خالى ميشد، در بن خم، رسوباتى بجا ميماند كه به آن دُرد شراب ميگفتند كه خاصيت دارويى داشت و توسط دوره گردان(دُردى كشان) به مردم تنگ دست فروخته ميشد. در اينجا شاه به هدهد طعنه ميزند و ميگويد، اول خم و پيمانه دُرد؟ يعنى اول دوستى و نارو و دروغ؟
جواب گفتن هدهد، طعنه زاغ را:
گفت، ای شه! بر من عور گداى
قول دژمن مشنو از بهر خداى
هدهد گفت، شاها، براى خدا، حرف دژمن من بينوا را نپذير.
گر به بطلان است دعوى كردنم
نك نهادم، سر ببر از گردنم
هدهد گفت، اگر دروغ گفته و ادعاى باطل و گزاف كرده باشم، بفرما نوك زمين ميگذارم، سرم را ببر از گردنم. در برخى از تفاسير مثنوى نك به معنى مخفف اينك آورده شده كه بنظر درست نمياد. و معنى مخفف نوك هدهد را ميدهد.
زاغ كاو حکم خدا را منکر است
گر هزاران عقل دارد، کافر است
زاغ که منکر خلقت و رمز و رموز خداست، هرچقدر هم كه ادعاى خداشناسى و عقل و شعور كند، باز هم بيخرد است.
كافر به كسى ميگويند كه منكر راستى و حقيقت است و بر اساس ذات خود، همه چيز را منفى، دروغ و باطل ميبيند و نسبت به همه چيز شك و ترديد دارد. دربين مردم كوچه و بازار، كافر تنها به كسى گفته ميشود كه منكر خدا باشد كه اين اشتباه است. بطور كلى به آدم منفى كافر گفته ميشود.
من ببینم دام را اندر هوا
گر نپوشد چشم عقلم را هوا
هدهد گفت، من دام را از دور هم ميتوانم ببينم اگر براساس خلقتم اسير شكم و هوا و هوس نبودم. هوا در مصرع نخست به معناى آسمان و در مصرع دوم بمعناى نيازهاى جسمانى مانند گرسنگى است.
چون هوا آید، شود دانش بخواب
مه سیه گردد، بگیرد آفتاب
وقتی که پاى گرسنگى و خواهشهاى جسمانى در ميان باشد، خرد آدمى نقصان گرفته و تا حد زيادى فراموش ميشود. و علم و عقل دچار غفلت خواهد شد. درست مانند خورشيد و ماه گرفتگى و يا خسوف و كسوف كه زمين و ماه مانع از رسيدن نور ماه و خوررشيد به زمين ميشوند. و زمين سیاه و تیره ميگردد.
از هوا این تعبیه کی نادر است
از هوا دان ، كاو هوا را منکر است
و اين يك اصل آفرينش است كه مغز براى جسم و زنده ماندن، يعنى براى هوا و نيازمنديهاى جسم، هر نوع خرد و منطقى را زير پا ميگذارد، و فقط به نجات آدمى مى انديشد. و اين يكى از اسرار بقا است. و اين راز فقط ويژه آدمى نيست، بلكه در مورد همه موجودات صدق ميكند. يعنى مغز اينگونه ساخته شده و تنها يك كار دارد، نگاهدارى بدن از هر نوع بلا.
گاهى ديده شده كه وقتى پاى جان درميان باشد، آهو نوزادش را از زير پستان خود رانده و خود ميگريزد. باور ندارى؟ از همان آدمى كه داراى هوا است(هوا دان مثل نمكدان كه پر از نمك است، آدمى هم پر از هوا است)كه منكر اين راز است بپرس كه آيا حاضر است، بخاطر انساندوستى خوراك روزانه خود را تماما به ديگران بدهد و خود چيزى نخورد.
دادگر كاو صاحب اسم بگ است
صد هزاران علم، اندر هر رگ است
بگ يعنى بزرگ و از نامهاى خداوند است. خداوند خود صاحب اسم بزرگ است. و هم اوست كه دانش بزرگ را در اختيار خود دارد.
اسم هر چیزی چنان کان چیز هست
تا به پایان جان او را داد دست
خداوند ذات تمامى موجودات را ميداند و براساس نهاد و درون موجودات، آنان را نامگذارى كرده است. نامى كه آنها تا پايان عمر بدان شناخته خواهند شد.
هر لقب کو داد، آن مبدل نشد
آنکه چستش خواند او کاهل نشد
و هر خصلت و ويژهگى كه خداوند به مخلوقات داده است، دگرگون و تغيير نيافتنى است. مثلا آنكه او را تازى و تندرو و چست و چابك و چالاك خلق كرده باشد، مانند اسب، او تا آخر عمرش با همان ويژگى زندگى خواهد كرد، و سست و تنبل مانند لاك پشت نخواهد شد.
اسم هر چیزی، بر ما ظاهرش
اسم هر چیزی، بر خالق سرش
آدما ظاهر ميبينند و خدايشان درون را. مثلا وقتى ما اسم اسب را ميشنويم نقش يك اسب در ذهنمان مينشيند، درحاليكه خداوند درون و بيرون اسب را ميبيند.
آنکه بد نزدیک ما نامش منی
پیش حق بودی تو کین دم با منی
آنكه ما او را مانى ميشناسيم و از روى ظاهر تصور ميكنيم يك انسان است، در واقع در نزد خدا، مانى يعنى كه او هر دم با خداست و با اوست و يا شايد آواتار و بدل اوست.
صورتی بود این منی اندر عدم
پیش حق موجود، نه بیش و نه کم
حضرت مانى كه در علم و پارسايى سرآمد مردمان بود، در نزد مردم و در دنياى ما، موجودى بود فانى، ولى در نزد خدا، براى هميشه موجود است و هست ى دارد، نه يك كلمه بيشتر نه يك كلمه كمتر.
حاصل آن آمد حقیقت، نام ما
پیش حضرت کان بود انجام ما
حاصل کلام اینکه هر نامى كه او بر ما نام نهاده، حقیقت ما را تعیین می کند. وقتى ما را انسان نامگذارى كرده، درواقع نهاد و درون ما را به ما گفته است. و اگر بدون توجه به اين واقيعت، نامردمى و غير انسانى رفتار كنيم، درواقع خلقت او را زير سئوال برده ايم. در قرآن در سوره زالو(علق) به اين مطلب اشاره شده است. (١)
پاورقى
(١) ترجمه سوره زالو (علق) توسط آدمبرفى. ترجمه سوره توسط ديگران را پس از ترجمه مريم بخوانيد.
ترجمه سوره زالو از آدمبرفى:
اين متن را بخوان و خالق و خود را بشناس (1) پروردگارى كه انسان را مانند زالو آفرید (2) بخوان و بفهم كه پروردگارت چقدر سخاوتمند است (3) او به آدمى نوشتن آموخت (4) به آدمى رمز ها و اسرار آفرينش را ياد داد(5) چون، انسان مانتد زالو يك لخته خون است، (6) و تا وقتى كه مانند زالو سير است، تصور ميكند به خدا احتياج ندارد،(7) و نميداند كه باز محتاج خالق و خوردن خون او ميشود، (8)باور ندارى؟ 9) فكر ميكنى اگر تظاهر به پاكى كنى (10) با شيادى پليديهايت پنهان ميشوند؟ خدا در درون توست و همه چيز را ميداند(14) اگر از پليدى دست برندارى، نتايجش را خواهى ديد.(15) و نتايج دروغ و پليدى هايت بر صورتت نمايان خواهد شد.(16) و آنكه خداى خود را نديد بگيرد و فقط خود و ديگران را ببيند.(17) خدا هم او را رها می كند. (18) انتخاب با توست، يا از او دور ميشوى و يا با او يكى خواهى شد. (19)