اسفند ۲۵، ۱۴۰۲

حكايت شير و خرگوش بخش پنجم



ساعتی تاخیر کرد اندر شدن
بعد از آن شد پیش شیر پنجه زن
خرگوش برخلاف ديگر نخچيران كه وقتى قرعه بنامشان درميآمد، با سرعت يوز خود را به شير ميرساندند، يكساعت درنگ و صبر كرد و سپس سلانه بطرف كنام و شبگاه شير براه افتاد.
زان سبب کاندر شدن او ماند دیر
خاک را می کند و می غرید شیر
و از اين تاخير و دير آمدن خرگوش، شير از خشم مثل مار بخودش ميپيچيد و مى غريد زمين را با پنجه هايش ميخراشيد.
گفت، من گفتم که عهد آن خسان
خام باشد خام و سست و نارسان
همزمان با خود ميگفت، من ميدانستم به پیمان فرومایگان خام و نااستوار و ناقص، اعتمادى نيست.
دمدمه ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر، چند؟
وسوسه هاى اين خسان، مرا بگمراهى كشاند، و اين بار اول نيست كه من خام پيمانهاى دروغين شده و فريب ميخورم. چرا درس نميگيرم و باز هم فريب ميخورم.
سخت درمانده امیر سست ریش
چون نه پس بیند، نه پیش از احمقیش
سست ريش، يعنى آنكه ريش تُنُك دارد، و چه كسى ريشش كم پشت است؟ آنكه هورمونهاى مردانه گى اش نارسا و كم است. و امير سست ريش، يعنى آغا محمد خان قاجار كه خواجه بود و بيرحم و نادان و بربر. شير كم حوصله كه بر خود و گيرنده هايش كنترل نداشت، درمانده مانده بود، و نميدانست تكليفش چيست. و درمانده گى و بيچاره گى و راه پس و پيش را بسته ديدن حكايت تمامى كسانى است كه با حماقت زندگى ميكنند.
راه هموار است و زیرش دام ها
قحط معنی در میان نام ها
راه زندگى ساده و هموار است. در اينراه فقط بايد يك كار كرد، و آن هم اينست كه براى بدست آوردن نان و سرپناه و امنيت جسمى و روحى، كار و تلاش مثبت و سالم انجام داد. راه وقتى سخت و دشوار و تحمل ناپذير ميشود كه يكجاى اين فرمول درست عمل نكند. مثلا تنبلى و بى غيرتى، موجب فساد، كلاه بردارى و دزدى و مال ديگران را مالخود كردن شود. دروغ آدمى را به فتنه و نزاع و دشمنى و خشم و نفرت و كينه راهنمايى كند. بيرحمى و خدانشناسى كار را به قتل و جنايت بكشاند. بى غيرتى و ترس و زبونى و بى همتى آدمى را به ذلت و تحقير و زبونى و سرسپردهگى و نوكرى و رنج ناشى از تحمل اين زيبارويان رهبرى كند. اينها دامهايى است كه در زير راهِ هموار زندگى مانند مين عمل ميكنند و آدمى را از راه هموار به گذرگاهى ترسناك هدايت كرده و هم زندگى و هم هرچه بنام زندگى است را بى معنى و بى اعتبار ميسازند.
لفظها و نامها چون دامهاست
لفظ شیرین، ریگ آب عمر ماست
چگونه آدمى گرفتار اين مين هاى كار گذاشته شده در راه زندگى ميشود؟ وقتى كه دچار و اسير لفظها و نامها و تعاريف مضحك و مسخره اى كه آدما ساخته اند ميشود. مانند تعريف زيبايى، تعريف ارزشمند بودن، تعريف روشنفكر بودن و امثال اين تعاريف كه از مغز مريض عدهاى منفور، بيسواد و بيمار صادر شده است. ريگ لايه اى از زمين است كه بطور معمول درآنجا، آب را ميكشد. و خصلت آدمى هم مانند ريگ همه مجاز ها را بخودش جذب ميكند.
عمر چون آب است، وقت او را همچو جوى
خلق باطن، ريگ جوى عمر توى
آن یکی ریگی که جوشد آب از او
سخت کمیاب است ، رو آنرا بجو
عمر آدمى مانند آبى است كه در جوى زمان روان است. حالا اگر در اين جوى ريگ ريخته شود، چه اتفاقى ميافتد؟ آب بجاى جارى و سارى بودن، درجا زده و راكد ميماند. آب روان صاف و روشن و گورا است. آب راكد، تيره و كدر و بوى ناك و مرداب است. ريگ جوى عمر آدمى، پندار، گفتار و كردار اوست. اگر اين سه نيك نباشند، ريگ جوى آدمى، آب و يا عمر او را مكدر و مرداب ميسازد. و تنها آن ريگ كه از آن چشمه ميجوشد و بسيار هم كمياب است،
يعنى هرجا بخواهند آب جمع نشود، آنجا ريگ ميريزند، ببين چقدر كمياب است كه از ريگ آب بيرون آيد! و كى ريگ جوى عمر آدمى، ريگى ميشود كه بجاى راكد ساختن آب، خود چشمه آب ساز گردد؟ زمانى كه باطن و اخلاق و سه نيك، پاسدارى شود.

مولانا می فرمايد، هر چوب خط و ميزانى كه براى ارزشهاى انسانى، توسط برخى از آدميان ساخته شده اند، هر وسوسه اى كه در گوش آدمى خوانده ميشود مانند ريگى است كه در جوى عمر آدمى ريخته شود، و آنرا از جارى بودن، خارج ساخته و بيفايده و بى معنا و محكوم به تباهى كند. پس آدمى بايد دنبال آن آب كميابى باشد كه از زير ريگ ميجوشد. مثلا تعريف آدما براى زيبايى يك زن و يا يك مرد، كوچك و بزرگ بودن اينجا و آنجاى آنها است. درحاليكه تعريف واقعى زيبايى براى آدما، تواناييهاى آنان است. قدرت روحى آنان است. چگونگى درك زندگى و استفاده صحيح از گيرنده ها و يا حواس ششگانه شان ميباشد. بستگى به قدرت كنترلى است كه بر روى اين حواس دارند. زيبايشان به خداشناس بودن و درك درست مفهوم انسانيت و چنگ زدن به منبع و اصل خويش است كه همه اينها كالايى است كمياب و كيميا….و انگشت شمار مردمى را پيدا كنى كه به چشمه معرفت و اصل خدا- انسان خود دست يازيده باشند.
منبع حکمت شود، حکمت طلب
فارغ آید او ز تحصیل و سبب
کسی که به منبع انرژى و اصل خود دست يابد، و آنرا بطلبد، به مكتب نرفته و خط ننوشته، به غمزه مسئله آموز صد مدرس و پرفسور دانشگاه ميشود. نه به كتاب خواندن احتياج دارد نه به معلم و آموزگار.
هست آن ريگ اى پسر، مرد خدا
كو بحق پيوست و از خود شد جدا
در فن شعر، استفاده از لفظ "اى پسر" كنايه از آدم خام و بى تجربه و ناآگاه و كمى تا قسمتى شيرين عقل است. ميفرمايد، اى پسر، آنكه خدا را شناخت با خود بيگانه و از خود جدا است.
آب عذب دين همى جوشد از او
طالبان را زآن حياتست و نمو
آب گورا و جانبخش از ريگ وجود مردمان خدا شناس به بيرون ميجوشد، و مريدان را راهى چشمه آب زندگى جاودان ميكنند. يك مطلبى كه دانستنش لازم است، مفهوم واقعى مراد و مرشد است. هر آدمى مردمان خدا و مرشد ديگران نيست. حتى اگر چهل سال رياضت كشيده و در راه خدا سينه خيز رفته باشد. مردمان خدا، آن زنى است كه از كودك خود مثل شير محافظت ميكند و اجازه نميدهد آب تو دلش تكان بخورد. مردمان خدا آن دلقك خيابانى است كه خنده بر لبان رهگذران ميآورد. مردمان خدا آن دخترى است كه آنچنان زيبا ميرقصد كه چشمها را مرطوب ميكند، يا آنچنان تصاوير زيبا طراحى و نقاشى و ترسيم ميسازد كه از ديدنشان، لبخند رضايت بر لبها مينشيند. مردمان خدا آن پدرى است كه يك قران پول ناپاك بخورد كودكانش نميدهد. و از اينها و امثال اين آدميان ميبايستى درس گرفت و آموخت و آنها را مرشد خود دانست. و اگر بجز اينها، و امثال اين مطالب، تعاريف ديگرى از مردمان خدا، داده شد، همان وسوسه هايى است كه در خاژ آدمى(گوش آدمى)خوانده ميشود. دين نام فرشته و يا خداى نوشتار و نويسندگى در اساطير ايران است. و القابى مانند شمس دين و جلال دين بمعناى خداوندان قلم ميباشند. و به قرآن و تورات دين خدا و يا نوشتار خدا ميكويند.
غير مرد حق، چو ريگ خشك دان
كآب عمرت را خورد اوهر زمان
بجز مردمان خداشناس ديگران مانند ريگ خشكى هستند كه جوى عمر آدمى را پر كرده و مانع از گورايى او ميكردند. زمان با آنها محكوم به تباهى است. و بودن باآنها، تلف كردن عمر است و بس.
طالب حكمت شو از مرد حكيم
تا از او گردى تو بينا و عليم
پله اول رسيدن به معرفت فراگيرى دانش در امور طبيعى است. مثل كشاورزى، زمين شناسى، فيزيك، شيمى، زيست شناسى، جانور شناسى و و و… از كسانيكه در اين امور توانا هستند و ميدانند و ميدانند كه ميدانند، حكمت و دانش آموز تا چشمهايت بر روى واقعيتهاى دنيا باز گردد.
لوح حافظ، لوح محفوظی شود
عقل او از روح ، محفوظی شود
وقتى ذهن و حافظه آدمى از دانش و علوم طبيعى پر شد، خرد يافته و هنگامى كه آدمى با ذهن پر از دانش طبيعى، با سه نيك آشنا و آنها را پاس داشته باشد به معرفت خواهد رسيد و پس از آن عشق بخدا آغاز ميشود و باقى ماجرا كه شادى است و لذت و كمال سعادت.
لوح محفوظ اصطلاحی است كه به خرد جاودان تعلق دارد كه از جنس نور است و هيچ دانشى نيست كه در آن يافت نشود. كتاب خرد جاودان كه به آن لوح محفوظ هم گفته ميشود را بگفته شاهنامه هوشنگ شاه نوشته است. (١) همين را هم جحوداى عبرى به تورات و جحوداى عربى به قرآن نسبت داده اند.
چون معلم بود عقلش ز ابتدا
بعد از این شد عقل، شاگردی ورا
چون از روز اول با خرد خود جلو رفت و كردار خردمندانه پيش گرفت، پس بجايى رسيد كه خرد شاگرد او گشت و از او آموخت و درس گرفت.
هر که ماند از کاهلی بی شکر و صبر
او همی داند که گیرد پای جبر
هر کسی که از کاهلی و سستی ، شکر و سپاس واقعى كه همان كار و تلاش و جهد و كوشش است را جای نیاورد، درنتيجه از روی ناچارى راه جبر پیش می گیرد زیرا جبر لایق اشخاص بی مایه و تتبل و بى کار و عار است.
هر که جبر آورد، خود رنجور کرد
تا همان رنجوری اش، در گور کرد
هر کس به جبر متوسل شود، درواقع خود را پریشان و بیمار کرده است و سرانجام همان پریشانی و بیماری، او را به بستر گور فرستد .
گفت مانى که رنجوری به لاغ
رنج آرد تا بمیرد چون چراغ
مانى ميفرماید، بیهوده اظهار کسالت کردن و خود را بیمار نشان دادن براستی که سبب پیدایش بیماری می شود و شخص می میرد مانند چراغی که خاموش می شود.
جبر چه بود، بستن اشکسته را
یا به پیوستن رگ بگسسته را
معنی واژه جبر چیست؟ آيا نشستن و به اميد خدا ماندن تا پاى شكسته خوب شود و يا رگ پاره شده كه اگر بسرعت بسته نشود موجب مرگ آدم. ميگردد، خود بخود بسته شود. آيا اين جبر قادر به بستن استخوان شکسته و پیوند دادن رگ گسسته است؟
چون در این ره پای خود نشکسته یی
بر که می خندی، چه پا را بسته یی؟
ای كسانيكه به جبر و سرنوشت از پيش نوشته شده اعتقاد تام و تمام داريد، پس چرا وقتى پايتان نه در راه كار و كوشش، بلكه بدون دليل و مثلا سقوط از جايى،ميشكند، بجاى اينكه خوشحال باشيد خدا پاى شكسته تان را خوب ميكند، فورا پيش پزشك رفته و آنرا ميبنديد؟ خودتان را مسخره كرده ايد يا ديگران را؟
و آنکه پایش در ره کوشش شکست
در رسید او را براق و بر نشست
ولی کسی که در راه بدست آوردن يك زندگى سالم و پر تلاش، پایش بشکند. از طرف خداوند به او يارى رساتده شده و يا دردش بزودى تسكين ميابد و يا شكستگى پايش بدون دردسر درمان خواهد شد. براق بمعنى سريع و زود مثل برق است.
حامل دین بود او، محمول شد
قابل فرمان بُد او، مقبول شد
آدمى كه براى زندگى تلاش و حركت ميكند، كرم و بركت خدا هم شامل حالش گشته و حامل لطف خدا ميشود. خداوند او را از درجه پايين به مراتب بالا ميكشاتد. و از نوكرى و فرمانبرى به فرمانده اى و سرورى ميرساند.
تا کنون فرمان، پذیرفتی ز شاه
بعد از اين، فرمان رساند بر سپاه
و اين پاسخ به آندسته از كسانى است كه هميشه مينالند و ميگويند كه بندگان خوب خدا بودند و خطا نكرده اند ولى روزى شان كم و بى رونق است، خرده نانى دارند و سر سوزن آرامشى و ميرسند چرا خدا نظرى به آنان نميكند! دراينجا بطور واضح ميگويد، انسانى عزيز خداست و لطف و كرم خدا شامل حالش ميشود، كه سالم زندگى كند. فعال در راه سالم و راه راست باشد. بجز اين هيچ آدمى نميبايست انتظار باز شدن درب رحمت شود. ابراهيميان يك داستان از داستانهاى باستان كش رفتند و در دفتر و دستك خود آنرا بنام ابراهيم و زن دومش ثبت كردند. و داستان از اين قرار است كه وقتى زن اول ابراهيم كه خواهر او هم هست، در سن نود سالگى حامله ميشود، به ابراهيم ميگويد كه ديگر چشم ديدن هاجر، زن ديگر او را ندارد، پس بايد او را رها كند. ابراهيم هم در كمال بيغيرتى، نامردى و بيشرفى، زن جوان و كودك نوزادش را برداشته و به بيابان زده و او را در بيابان، گرسنه و تشنه رها ميسازد. هاجر نوزاد در بغل، افتان و خيزان در بيابان براه مى افتد تا خود را نجات دهد. دراينحالت كه تشنگى بر او غالب ميشود، مرتبا سراب ديده و بدنبال آب، درپى سراب ميدود. و آنقدر اين دويدنها ادامه مييابد كه در مسيرى كه ميدويده چاله اى بوجود آمده و آب از آن بيرون ميزند. كه البته ابراهيميان همين را هم بخداى ابراهيم وصل كرده و ميگويند خداوند دلش برحم آمده و چشمه آبى را براى هاجر باز كرده است. امروزه كه ابراهيميان مخ شسته به حج ميروند، براى بزرگداشت جوانمردى ابراهيم، به تقليد از هاجر بيچاره مسافتى را مثل آب اماله رفت و برگشت ميكتنند كه به اين كار، سعى درمراسم حج ميگويند. حالا چرا اين داستان را كه مانند همه چيزهاى ديگر ابراهيميان يك كپى مسخره و مضحك از داستانهاى باستان هست، را نوشتم؟ تا بگويم كه همان خداى پر از نقص ابراهيميان، هم پيامش با نقل اين داستان اين است كه از تو حركت، از من بركت. يعنى اگرهاجر مينشست و منتظر ميشد تا خدا به او آب برساند، خود و نوزادش از تشنگى تلف شده و نامشان در تورات جحودان عبرى ودر قرآن جحودان عربى نميآمد. آدمى كه خود را از تنبلى به تخت روان بسته و چون كارى نميكند، پس خطايى هم مرتكب نميشود، و مرتبا هم از ته دل آه كشيده و خدايا شكرت را با صدا بلند و طلبكار سر ميدهد! عزيز خدا نيست. با اينكه خطايى نميكند و همواره، زبانى شكرگزار هم هست. و در اينجا ميگويد، راه پيشرفت و از فرمانبرى به فرمانده سپاه رسيدن، جبر و سرنوشت نيست، تلاش و جهد و كوشش خود آدمى است.
(ای دل به هرزه دانش و عمرت بباد رفت
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی)
تا کنون اختر، اثر کردی در او
بعد از این باشد امیر اختر او
ميفرمايد، اگر تا لحظه تولد، سرنوشت نقش داشته است، با جهاد، و با پاسدارى همزمان از سه نيك، سرنوشت ساز خواهى شد. و آدمى خود تبديل به سرنوشت ميشود. و ديگر هيچ سرنوشتى براى او رقم نميخورد.
تازه کن ایمان ، نه از گفت زبان
ای هوا را تازه کرده در نهان
ای مردم كه مرتبا در دل، در نهانتان، به وسوسه ها مى انديشيد و اگر آب ببينيد، سكوى قهرمانى را ميزنيد، شما خدا را ميخواهيد؟ تلاش كنيد، مادى و معنوى. چون حرفى، همه كس قهرمان است.
تا هوا تازه ست، ایمان تازه نیست
کین هوا، جز قفل آن دروازه نیست
تا وقتی که هوای تنبلى، كاهلى مال مردمخورى، دزدى، كلاه بردارى و و و بجاى زور خرد و بازو عمل ميكنند، حكايت پريشانى، ساحل و پايانى ندارد.
کرده ای تاویل، حرف بکر را
خویش را تاویل کن، نی ذکر را
سخنان خردمندانه را ميشود، به دلخواه خود معنى كرد و لذتش را برد. همانكارى كه اكثرا ميكنند. پرسش اينجاست كه بهره اينكار چقدر است، كه آدمى بخاطرش، يگانه سرمايه واقعى كه دارد، يعنى جان و روح خود را بحراج بگذارد؟
حرف بكر، و يا سخن راست را تاويل كرده اى، بدلخواه خودت آنرا معنى كرده و بكار گرفتى. خودت را با گفتار راست، تاويل كن و از ظاهر و صورت، به معنا و باطن درآ.

پاورقى
(١) هوشنگ نام پسر سیامک و نام فرزند چهارم كيومرث(آدم) است که یکی از سلاطین پیشدادی بود. هوشنگ شاه آتش را كشف كرد و به بخاطر اين كشف عظيم دستور داد روزها جشن و سرور برگزار كردند. (چهار شنبه سورى احتمالا به مناسبت كشف آتش جشن گرفته ميشود. ) سپس توسط آتش، آهن را از سنگها جدا ساخت و ابزار و اسباب كشاورزى را اختراع كرد. شهر و كاخها و بناهاى عظيم نهاد و ابزار جنگ مانند شمشير و سپر و خنجر ساخت تا آدميان را از آزار شياطين دور گردانید. در تورات او را ارفخشدبن ناميده و پیغمبر ميدانند. کتاب جاویدان خرد که به جاوید خرد هم اشتهار دارد و به آن لوح محفوظ هم ميگويند از او یادگار مانده است.
هوشنگ دومین پادشاه پیشدادی پور سیامک پور كيومرث بوده و بعضی نسبت او را چنین تحقیق کرده اند: هوشنگ پور فرداد پور سیامک پور میشی پور كيومرث. وی بعد از كيومرث پادشاه شد و از دماوند که اولين شهر روى زمين است و آنرا كيومرث بنا نهاده است، به پارس رفته و در استخر آرامگاه گزید. بنابراین شهر استخر را زمین يا بوم شاه نام نهادند. او پادشاهی دانا و بینا و یزدان ستای و عادل بوده و او را پارسیان پیغمبر بزرگ شمارند و گویند بر وی کتاب آسمانی نازل شده و آن مشتمل بر سی وهشت آیه بوده و ساسان پنجم بعد از او آن را ترجمه کرده و داخل کتب پیغمبران بعد از مه آباد و دساتیر اینک حاضر است و مجمع آن نامها است. و گویند پارس نام پسری داشته که زبان پارسى ملک پارس منسوب بدو است. تصرفات و اختراعات بسیار از او نوشته اند و کلمات حکمت از او نقل کرده اند و شهر شوش و آروپه را از بناهای او دانسته اند. از هنگام وفات كيومرث تا هوشنگ دویست وبیست وسه سال فاصله بوده و او پانصد سال عمر نموده و کتاب خرد جاودان (لوح محفوظ) از تألیفات او است که در حکمت عملی نگاشته است. گنجور پور اسفندیار که از سلاطین جم است آن را از پارسى پهلوى به زبان متداول ترجمه نموده، است. و آن کتاب را هوشنگ شاه برای پند و اندرز پسر خود و ملوک آینده پارس مرقوم نموده بود و در تواریخ آن ثبت است. هوشنگ شاه كتب متعدد نوشته است. انوشیروان عادل، كتاب خرد جاویدان را در جوف شکم آهویی زرین نهاده در ایوان خود قرار داده بود. مدت پادشاهی او را چهل سال گفته اند.