بهمن ۱۰، ۱۴۰۲
حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش١٢
آمدیم اندر تمامی داستان
وز وفاداری جمع راستان
با همراهى دوستان وفادار و راستين، رسيديم به انتهاى داستان.
کز پس این پیشوا برخاستند
بر مقامش نایبی می خواستند
هنگامى كه وزیر مکار جحود بر اثر رياضت در گوشه غارى تلف شد، و زمين از وجودش ناپاكش، پاك گشت، مانوييان به رسم هميشگى كه با برگزارى انتخابات، امير يا رهبرى از بين خود برميگزيدند، عزم آن کردند تا جانشینی را بعنوان رهبر معنوى انتخاب کنند.
یک امیری زان امیران، پیش رفت
پیش آن قوم وفااندیش رفت
پس ضيافت شامى بپا داشتند و دوازده امير مانوى با مهر و محبت نشستند و ساعاتى را بخوشى و خوردن شام صرف كردند. و اين حكايت شام آخرى است كه بين پارسايان و يا بين آدميان راستين رخ داد. و پس از اين شام آخر، آدميت در بين مردم، براى هميشه، از ميان رفت. دوازده رهبر مانويى خوردند و نوشيدند و از هر درى گفتگو شد تا رسيدند به اين پرسش كه چه كسى شايسته جانشينى وزير جحود مكار است. در اين ميان يكى امراى دوازدهگانه مانوى از جاى برخاست و در جمع هم پيمانان مانوى خود ايستاد.
گفت اینک نایب آن پير، من
نایب مانى، منم اندر زمن
اینک این طومار برهان منست
کین نیابت بعد از او، آن منست
اميرى كه برخاسته بود، گفت، من اينك جانشین آن وزیر هستم و در حال حاضر نایب مانى بر روى زمين منم. اين هم سندش! و طومارى را كه وزير مكار به او داده بود بيرون كشيد. و ادامه داد، این طومار دلیل و حجتی بر حقانیت من بر جانشينى آن پير است، چراكه این طومار را وزیر به من داده است. پس منم جانشین بر حق او و نائب حضرت مانى.
آن امیر دیگر آمد از کمین
دعوی او در خلافت بد همین
از بغل او نیز طوماری نمود
تا برآمد هر دو را خشم جحود
يكى ديگر از امراى فريب خورده از جا برخاست و طومار خود را پيش كشيد و ادعائی نظیر ادعای امير نخستين کرد. هر دو امير يكديگر را دروغگو خواندند و در ميدان سخن، برهم تاختند و كم كم آلوده به خشم و نفرت و كينه جحودى شدند.
آن امیران دگر، یک یک قطار
بر کشیده تیغ های آبدار
رهبران مانوى ديگر هم به نوبه خود، هريك طومار بدست، برخاسته و يك به يك ادعاى جانشينى کردند و طومار خود را به رخ ديگران کشیدند و چون هياهو برخاست و كسيرا توان شنيدن سخن ديگرى نماند، پس سخت به خشم آمدند و شمشیرهای تیز را بر ضد یکدیگر از نيام بركشيدند.
هر یکی را تیغ و طوماری بدست
در هم افتادند چون پیلان مست
هر اميرى داشت خيل بيكران
تيغها را بركشيدند آنزمان
در دست هر کدامشان تیغ و طوماری بود و مانند پيل مست و ازخود بيخود به جان هم افتادند. برخى كشته شدند، برخى گريختند، و اين آخرين شامى بود كه انسانيت بخود ديد. چراكه از فرداى آن شام، كارزارى خونبار بين امراى مانوى كه هركدام رهبرى گروه بزرگى از مردم را داشتند، پديدار شد كه موسوم به جنگهاى چليپى است. اين جنگها بمدت بيش از دويست سال، دنياى آباد آنزمان را بطور كلى ويران نمود. و در انتها هم به دو جنگ خونبار جهانى منتهى گشت. آيين انسانساز مانى از ميان رفت. و بجاى آن دوازده فرقه مذهبى بوجود آمد كه هركدام كم و بيش بيست درصد از آيين مانى و هشتاد درصد از آيين جحودى تشكيل شده اند. امپراتورى علم و هنر و زيبايى صفوى انقراض يافت و قبايل بربر و وحشى حاشيه نشين امپراتورى صفوى از اين فرصت طلايى سوءاستفاده كرده و به شهرهاى آباد حمله ور شده و مردم غيرنظامى را قتلعام كرده و سرها بريدند، بى جرم و بى جنايت! تمامى تاخت و تاز قبايل وحشى ترك و عرب و جحود و انگلساسون و گل و اسكندر، كه درباره آن جحودان بنفع خود و به ضرر ايرانيان، تاريخها نوشته اند و همگى را هم محدود به ايران نموده اند، از اينجا ناشى ميشود. (اسكندر لقب كوروش كبير است و سد سكندر همان ديوار چين است كه كوروش براى چينيها ساخت تا آنان را در مقابل حملات وحشيها درامان دارد، پس جحودان برخى از فتوحات او را بنام شخصى تخيلى بنام اسكندر ثبت كردند كه كاملا جعلى است. ) درحاليكه سلحشوران و دلاور مردان ايرانى در طى جنگهاى چليپى تا پاى جان جنگيدند و تا حد حماسه آفرينى از ايران و ايرانيان دفاع كردند، و اجازه ندادند هويت و زبان ملى ما، مانند ديگر جاها بطور كلى تغيير يافته و به بى هويتى و زبان بربر ها برگردانده شود. اينرا به فردوسى كبير و بسى رنج بردم در اين سال سى، و عجم زنده كردم بدين پارسى، بستند كه از اصل رد و جعلى است. اگر امروز زبان پارسى هنوز زنده است، بخاطر دلاور مردان شگفت انگيز ايرانى، در تمامى نقاط ايران است كه همين سلحشورى آنان هم بعدها توسط اراذل و اوباش بربر و ترسو، مصادره و مالخود گشت. بهرحال جنگهاى چليپى موجب كشتار و فقر و بيمارى و ويرانى و دربدرى و زشتى در تمامى دنيا آن زمان گشت كه نتيجه آن نابودى زيباييها چه در دنياى مادى و چه در بين مردم و دنياى معنا، از آن زمان تا امروز است. و رذالت و بيرحمى و خدانشناسى جانشين آن گشته و آدميت در نزد آدمها مرد، گرچه آدمها هنوز زنده اند. در ايران نادر شاه، ابو مسلم خراسانى، خاندان زند، بابك خرمدين و ديگر دلاور مردان و شهرياران كه نام مقدسشان پنهان مانده، بمدت دويست سال جنگيدند و آنها كه در ميدان نبرد حريف نداشتند با مكر و حيله جحودى، شبانه و در خواب و يا با خنجر از پشت و يا در دام و چاه نامردمى كشته شدند و خاندان قاجارى بر ايران حاكم شده و با تصاحب توپخانه سنگين صفوى ها و توپهاى سبك اختراع نادر شاه و كارخانجات اسلحه سازى به ارث مانده از دوران صفوى كه در اصفهان و تهران و كرمان و تبريز قرار داشت، بمدت صد سال فلات قاره ايران را كه از مرزهاى چين شروع و تا آنطرف يونان گسترده بود، از ادامه جنگهاى چليپى درحاشيه نگاه داشتند، درحاليكه در اروپا و ديگر نقاط اين جنگها خونبارتر از هر زمان درحال انجام بود. تا اينكه چند انگلساكسون جنايتكار كه از دست ايرلنديها ميگريختند، بطور كاملا اتفاقى سوار بر كشتى هندى شده و پايشان به سرزمينى رسيد كه پس از ايران ثروتمندترين و آبادترين و زيباترين سرزمين روى زمين بود. و پس از ايران، مهربا نترين، خونگرمترين، مهمان نواز ترين انسانها در آن ميزيستند. اين جنايتكاران سالها در هند ماندند و از مهمان نوازى هنديها نه تنها سوءاستفاده كرده بلكه ثروت سرشارى از هنديها كه نه تنها ظروف خوراك خورى آنان بلكه وسايل شستشوى آنان نيز از طلا و جواهر ساخته شده بود، جمع آورى كرده، سپس خبر سرزمين ثروتمندى كه در شهرهاى مانند بهشتش طلا و جواهر ريخته به سرزمين اشغالى ايرلند كه امروزه انگلستان ناميده ميشود رسيد و جميع گدايان وحشى و رذل راهى هندوستان شده و آنچنان بلايى بر سر هنديها آوردند كه هنوز كه هنوزه موجب رنج آنان است. سپس توسط ثروت هنديها به چين و ايران و دربار قاجارهاى بغايت ابله نفوذ كرده و به كارخانجات اسلحه سازى ايران دست يافته و سالها توپ و تفنگ با كشتى هاى ايرانى، به فرانسه و انگلستان بردند و با اتكاء به همان اسلحه ها، و ضبط كشتى هاى ايران، جنگ جهانى نخست را راه انداختند كه منجر به تجزيه امپراتورى ايران و كشتار بيش از پنجاه ميليون مردمى كه در فلات قاره ايران ميزيستند شد و پس از آن هم جنگ جهانى دوم كه شرح آن را همگان ميدانند.
صد هزاران مرد پارسا کشته شد
تا ز سرهای بریده پشته شد
صدها هزار مرد مانوى و پارسا در طول جنگهاى چليپى کشته شدند بطوریکه از سرهای بریده تپه و تل بوجود آمد.
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا ، زین گرد خاست
خون کشته شدگان از چپ و راستِ دنيا، مانند سیل روان شد و بر اثر جنگهاى هولناک چليپى، گويى دنيا را گرد و غبار غلیظی چون کوه دربر گرفته است.
مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم رای شوم فن
از فتنه اى كه آن وزیرِ جحود مكارِ بَداندیش و گُجسته کیش بوجود آورد، جنگهاى چليپى، رخ داد و بر اثر اين جنگهاى خونبار امراى مانوى به ورطۀ هولناک درافتاده و بدین ترتیب بخواری و ذلّت گرفتار شده و تحقير گشته و از ميان رفتند.
مستهان= خوار و ذليل و تحقير شده. شوم رأی = آنکه فکر و نیّتِ بد داشته باشد. شوم فَن = آنکه ترفند پليد و حيله بکار گیرد.
هم مُخَبّط دینشان و حکمشان
از پی طومارهای کژ بيان
بخاطر طومار هاى گمراه كننده و ضد خدا و ضد بشر وزير جحود، هم دنياى آباد كه همه موجودات دركنار هم با صلح و صفا ميزيستند نابود شد، هم دین و آیین مانوييان مخدوش و گمراه و آشفته و دَر هم و بَر هم شد، هم مانوييان كشته شدند، هم اين آيين انسانساز براى هميشه از ميان آدميان برچيده شد، تا جاييكه امروزه تعداد اندكى از مردم دنيا از وجود چنين دانشمند و هنرمند و ناجى بشر آگاهند و اكثر مردم نه تنها او را نميشناسند بلكه اگر حتى برايشان هم گفته شود، از بس از جحودان دروغ شنيدند، ديگر هيچ باورى برايشان باقى نمانده است.
مُخَبّط = آشفته و پریشان
کژبیان = سخن در هم و بر هم و متناقض
تخم های فتنه ها، کو کشته بود
آفت سرهای ایشان گشته بود
بذرهای فتنه و آشوبی که وزیر مکار کاشته بود بلای جان شاهان مانوى شد و هنگامى كه سر گنده گردد، در نتیجه سرهای بسیاری به باد خواهد.
از اينجا به بعد مولانا از ذات و درون آدما ميگويد كه تنها پس از مرگ، ماهيت آنان آشكار ميگردد. و ميگويد از روى ظاهر هر كسى را نميتوان بدرستى شناخت، و آنكه تو او را امام پاك ميدانى، جحود مكار خونخوارى است كه با هدف نابودى تو، برايت روضه ميخواند.
گَوزها بشکست و، آن کان مغز داشت (١)
بعد کشتن، روح پاکِ نغز داشت
همانگونه كه وقتى گردويى شكسته ميشود، اگر سالم باشد، مغز پاكش بيرون ميافتد، مانوييان فريب خورده و بى گناه هم، زمانى كه گروه گروه كشته ميشدند، روح پاكشان به يزدان مى پيوست و از تناسخ رها گشته و جاودان ميشدند.
دراينباره گفته اند: روح آدمى هر گاه به صفات نیک مزين شود و به کمال معنوی برسد، بر طبق مانوييان به سعادت ابدی نائل آید و اگر به اوصاف بد و زشت آلوده گردد به تناسخى جاودانه دچار شود. پس مرگ جسمانى آزمایشی است که پرده از اعمال و احوال ارواح نیک و بد بر می دارد . پس “گردوی مغزدار” تمثیل است برای حال نیکان و “شکستن گردو” کنایه از مرگ و در هم شکسته شدن کالبد عنصری است. وقتى که پوست گردو و يا گٓوز بشکند محتویات آن آشکار می آید پس وقتی که مرگ، كالبد آدمى را كه با خداى درونش به اتحاد رسيده است را در هم میشکند، روح او را پاك و مبرا می یابی زیرا که به نور خدا منور شده است و مرگ جسمانى، اتحاد نهايى او با خدا است.
ابتدا با خداى درون به اتحاد برس، سپس با منبع اصلى و بيرونى.
کشتن و مردن که بر نقش تن است
چون انار و سیب را بشکستن است
آنچه شیرین است، آن شد يار دانگ
و آنکه پوسیده است، نبود غیر بانگ
آنچه پر مغز است، چون مُشك است پاك
وآنچه پوسيده است، نبود غير خاك
در باره شكسته شدن زنجير تناسخ گفته ميشود كه اگر شخصى كه دچار تناسخ است، در زمانى كه در بدن عاريتى روزگار ميگذراند، اگر تباهكار مرتكب نشده باشد، و اگر درهمين بدن، بدون ارتكاب به گناه و يا خطايى، بدست ديگران بيگناه كشته شود، زنجير تناسخ او شكسته شده و درعوض ادامه تناسخ او بگردن قاتل و يا قاتلين او مى افتد. او به جاودان ميپيوندد و قاتل و يا قاتلين او مجازات او را هم بگردن ميگيرند.
در اين بيت ميفرمايد، مردن و يا كشته شدن مانند آبگيرى انار و سیب است یعنی همانگونه که با فشردن انار و سیب عصاره آن آشکار می شود با مرگ و درهم شکسته شدن قفس تن، احوال درونی آدمى نيز آشکار می شود. و آنكس که جان و يا روح خويش را پاك و بدور از پليدى نگاه داشته و به زیور اخلاق و معنا آراسته باشد مانند انار و سيب شیرین، بحساب آمده و سهم خود از جاودانگى را گرفته و به نور حق ميپيوندد. و برعكس، کسی که باطنی پليد و تباه داشته باشد مانند انار پوک و فاسد تلخ است(بانگ) و درنتيجه به سطل آشغال پيوسته و به كود تبديل گشته و دوباره به زمين برگردانده ميشود.
آنچه با معنی است، خوش پیدا شود
و آنچه بى معنيست است، خود رسوا شود
يك مطلبى را كه آدمى بايد به آن ايمان و اعتقاد قلبى داشته باشد، اين است كه هيچ ابرى در تاريخ موجوديت كائنات وجود نداشته و نخواهد داشت كه بتواند روى خورشيد را براى هميشه بپوشاند. حقيقت همان خورشيد است كه پنهان كردنى، تحريف شدنى، دزديدنى، محكوم شدنى نيست. پس آنچه راستين و دارای معنویت است پس از مرگ جسمانى، كيفيت و حقیقت درونى او نمايان و به سعادت جاودانه خواهد رسيد و آنکه از معنویت خالی و درعوض پُر از پليدى و نامردمى باشد به رسوائی و شقاوت و تناسخ ابدی دچار خواهد شد.
رو به معنی کوش ای صورت پرست
ز آنکه معنی بر تن صورت پُر است
پس برو و سه نيك را به هر قيمتى پاس دار، و براى مشتى زر و زور، روحت را نفروش، چون تنها ثروت واقعى تو، همان روح توست. بدنبال افرادى باش كه از درون پاك و پُر معنا هستند، چراكه در ظاهر و پارسايان ظاهرى بسيارند. روح آدمى مانند پر و بال پرنده، براى او وسيله پرواز به سوى نور است و همانطور که پرنده بدون پر وبال قادر به پرواز نیست، آدمی هم بدون جانى كه توانا به پرواز نيست، به او نخواهد رسيد. خداوند بال شو.
همنشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی
اهل معنا، اهل دل، زنده، جاندار و اصطلاحاتى از اين دست، به روش گوگلى ترجمه و معنا نميشوند. مثلا در اينجا اهل معنا، برخلاف تفسير اكثر مفسران مثنوى، بمعنى عارف و صوفى و سالك و كسى كه عزلت گزيده و مرتبا درحال نماز گزاردن است، نيست. بلكه منظور مولانا از اهل معنا، كنايه از كسى است كه آتشى در درونش زنده است. يعنى كسى كه روح دارد و تنها جسد نيست. شايد باورش براى نااهلان دشوار باشد، ولى همه آدميان جاندار نيستند. خيليها بدون روح ميميرند. اينها پارازيت هاى نژاد آدم هستند كه روز بروز هم تكثير و بر تعدادشان افزوده ميشود. چگونه؟ مثلا كسى كه توانا بديدن زيباييها نيست، از نواى موسيقى لذت نميبرد، وجدان ندارد، با مهربانى بيگانه است و آنرا خريت مينامد و افرادى كه صاحب چنين اوصافى از ايندست هستند، صاحب جان نيستند. اينها همانگونه كه مولانا پيش از شرح داده، جسد ناميده شده و با چنين اجسادى، آميزش و زندگى و معاشرت، رنجى است عظيم. و اين سفارش كه ميگوييد با اهل معنا نشست و برخاست كن تا رستگار شوى، منظورش پرهيز از چنين بظاهر آدميان است. چراكه اكثر كسانيكه به ظاهر در جامه علم و تقوا و پرهيزگارى و استاد و تاريخ دان و دين شناس و مطالبى از ايندست دربين مردم فعاليت و فتنه انگيزى ميكنند، و به عارف و سالك و مرشد و القابى اينچنينى، مشهور شده اند، درواقع و به تجربه ثابت شده كه اينها اكثرا ماموران دستگاه و شبكه عظيم خبيثان و شياطين ضد بشر و خداوند هستند. و براى فريفتن مردم خود را مزين به جامه تقوا و علم و دين كرده اند. و همين داستان مثنوى هم شاهدى بر اين ادعاست. و يا به گفته بزرگان ايران، باطن را كسى بجز خود فرد نميشناسد، از روى ظاهر هم نميتوان قضاوت كرد، درنتيجه تشخيص اهل واقعى معنا، سالكان و مرشدان و يا آنكسانيكه ادعاى فهم و پرهيزگارى ميكنند، بسيار دشوار و پيچيده و تا حد زيادى غيرممكن است. و بفرض محال هم كه اهل معنا را بشود پيدا كرد، چه كس ميتواند اين تضمين را بدهد كه تقليد و پيروى از ديگرى و فراموش كردن توانايى هاى خود، فرد را به رستگارى و پارسايى ميرساند؟ و البته از اين واقعيت كه كمال همنشين در فرد اثر دارد، نميتوان گذشت ولى پيدا كردن همنشين خوب، شايد بدون اغراق يكى از بزرگترين چالشهاى اجتماعى بشر بوده و هست. درنتيجه دلا، برو نزد كسى بنشين كه او هم از دل خبر دارد، بزير آن درختى رو، كه او گلهاى تر و تازه دارد. (٢) نزد آدمى بنشين كه از ته دل ميخندد، ميخواند، اهل نواختن موسيقى است، اهل شعر و نقاشى است. هنرمند است. مهربان است، سماور و قورى چاييش هميشه براه و منتظر مهمان است، درب خانه اش هميشه گشاده و باز است. لبخندش لبخند بلب ميآورد. آتش درونش روشن و درانتظار پيوستن به آتش جاودان است.
جان بی معنی در این تن بی خلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف
جسم و كالبدى كه در آن آتشى روشن نيست و فاقد روح است، مانند غلاف شمشيرى است كه بجاى شمشير واقعى، تكه چوبى درآن قرار داده باشند.
يكى از داستانهاى مرتبط با اصطلاح تيغ چوبين، به دوران امپراتورى صفوى برميگردد و مربوط ميشود به شبگردى هاى شاه عباس كبير. در حكايات مثنوى آمده است كه شاه عباس و وزير اعظم او، شبها خود را به لباس بازرگانان و مردم كوچه و بازار درآورده و در شهر اصفهان ميگشتند و از اوضاع و احوال مردم شهر خبر ميگرفتند. در يكى از اين شبها، اين دو به محله مردم پيشور و صنعتگر ميرسند و ميبينند كه يكى از خانه هاى اين محله آذين بندى شده و چه ساز و آواز و رقص و بشكن و بالا انداز و صداى جلينگ جلينگ جام هاى شراب و قهقهه خنده از آنجا بگوش ميرسد. به تصور اينكه مجلس عروسى است، به آنجا رفته و برعكس مجالس عروسى، درب خانه را بسته ميبينند. درب ميكوبند و چندى بعد يك مرد نيمه عريان نيمه مست و خندان كه به سرش يك مو هم نبود، درب گشاده و بدون پرسجو آن دو را به خانه دعوت كرده و به مجلس عيش و عشرت ميبرد. شاه عباس و وزير ميبينند كه خانه و سر و وضع صاحب خانه، آنچنان كه بايد و شايد به چنين مجلس عيشى نميخورد. پس بمحض اينكه فرصتى پيش ميآيد از مردى كه درب را بروى آنان گشوده، ماجرا را ميپرسند، مرد ميخندد و ميگويد كه اسمش حسن است و ملقب به حسن كچل و پينه دوز است و با مادر پيرش تنها زندگى ميكند و هرشب با درآمد روزانه، مجلس عيش و نوشى براه مى اندازد كه حسرت شاه عباس است. شاه عباس ميپرسد اگر روزى درآمد نداشته باشد چه ميكند، حسن كچل ميگويد كه روزى او را خدا ميرساند و تا خدا هست، غم روزى نيست. فرداى آنشب شاه عباس دستور ميدهد كه بروند و دكان حسن كچل كفاش را ببندند. و شب با وزير دوباره به خانه حسن كچل ميروند و ميبينند از شب پيش مجلس رنگينتر است. خلاصه دوباره درب ميكوبند و اينبار حسن كچل خندانتر و مست تر آنها را به مجلس ميبرد. شاه عباس كه خيلى كنجكاو بوده تا بداند اين عيش از كجا تامين شده، به حسن ميگويد، انگار كار امروز رونق بيشترى داشته كه مجلست رنگينتر است. حسن كچل ضمن گفتن بد و بيراه به شاه عباس و ما مورانش، ماجراى اينكه مامورا بى دليل ريختند و دكانش را بستند را شرح ميدهد. شاه عباس با خنده ميپرسد، پول از كجا آوردى، حسن ميگويد وسايل كارش را فروخته و مجلس شبانه را براه انداخته است. فردا، دوباره شاه عباس دستور ميده كه بروند و حسن كچل را تحت عنوان سربازگيرى، گرفته و او را در سربازخانه تا شب نگاهش دارند. دوباره شب ميروند و مجلس حسن را از شبهاى پيش مفصل تر ميابند. خلاصه ماجرا دوباره تكرار شده و در آخر شاه عباس ميرسد، پول مجلس از كجاست، باز حسن كچل ضمن گفتن ناسزا، اينبار غليظتر، به شاه عباس و مامورانش، ميگويد كه او را تا شب نگاه داشتند و شب آزادش كردند و او هم رفته و شمشيرى كه بعنوان سرباز به كمرش بسته بودند را فروخته و پول مجلس را فراهم كرده است. و بجايش تيغ چوبينى در غلاف قرار داده است. فردا، شاه عباس دستور ميدهد تا سربازان را در حياط سرباز خانه جمع كنند و آهوى زخمى را آورده و به حسن ميگويند تا با شمشير خود، آهو را از رنجى كه ميكشد، خلاص كند. حسن كچل رنگ از رويش ميپرد، نگاهى به آهو انداخته، به چپ و راست رفته و دور آهو ميچرخد و به چشمهاى آهو نگاه ميكند و سپس دو دستش را محكم بهم ميكوبد و با صداى بلند ميگويد، پروردگارا اگر تو به اين آهو رحم ميكنى و اين آهو خوب شدنى است، او را نجات بده و شمشير مرا چوبين كن تا اين بيگناه به شمشير من كشته نشود. سپس فريادى كشيده و ياهو گويان شمشير و تيغ چوبين را از غلاف بيرون ميكشد. غوغايى از مردم بلند ميشود و همگى مات و متحير به تيغ چوبين نگاه ميكنند و شاه عباس آنچنان ميخندد كه به سرفه مى افتد. سپس دستور ميدهد حسن كچل را مسئول خريد و مدير جشنها بكنند و او را راهى ميسازد.
تا غلاف اندر بود، با قیمت است
چون برون شد، سوختن را آلت است
نگاه ميكنى ميبينى شكل و شمايل، مانند آدم است و جان دارد. ولى بمحض اينكه با او آشنا ميشوى، ميبينى جسد است و اگر مفت هم او را بفروشند، خريدار ندارد. همانتد شمشير چوبين در غلاف مرصع به گهر. تا مادام که شمشیر چوبین در غلاف و نیام است به نظر ارزشمند میآید و چون از نیام بدر آید تنها بدرد سوزاندن می خورد. و سفارش مولانا در اين بيت همين است كه به هر كسيكه جامه تقوا بتن كرده اعتماد نميبايد كرد، چراكه ممكن است در زير اين جامه زيبا و غلاف مرصع به گهر و جواهر نشان، جعل و دروغ و شمشير چوبين و وزير جحود مكار و خمينى نهفته باشد. پس تشويق به اينكه از رهبران دين و سالكان و عارفان و مردان خدا پيروى كن و به آنان بپيوند، درواقع يك نوع تبليغ شياد و شيادى است. و تنها كسى كه شايسته اعتماد كردن است، تواناييهاى خود فرد است و بس.
تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول ، تا نگردد کار، زار
تكيه به اشخاص بيگانه و پيروى از افراد بظاهر صالح، درست مثل رفتن به جنگ دشمن قتال با شمشير چوبين است. و با شمشیر چوبین به جنگ خصم خونخوار رفتن، عين خودكشى و نابودى است. پس پيش از اينكه به كسى اقتدا كنى، او را خوب بشناس و جوانب كار تقليد را سنجيده و از قوت و توش و توان خود نيز آگاه شو تا بروزى دچار نشوى كه تا قيامت زارى كنى، به اميد اينكه شايد رفته را به زارى باز آرى.
گر بود چوبین، برو دیگر طلب
ور بود الماس، پیش آ با طرب
شناخت پيدا كن تا اگر شمشير چوبين بود، امام شياد بود، عارف يك شارلاتان، ضرر نكنى و اگر اصل و الماس واقعى بود(و نه شيشه هاى تراشخورده جحودى كه بجاى الماس عمريست به خلايق قالب ميكنند) از موفقيتت لذت ببر.
گر اناری میخری، خندان بخر
تا دهد خنده ز دانه او خبر
آنچنان مراقب انتخابت باش تا جاييكه، حتى وقتى ميخواهى انارى بخرى، اناری بخر که خندان باشد یعنی پوستش شكافته شده و درونش معلوم باشد تا مطمئن باشى اناری خريدى كه رسیده است و دانه هاى آن اين رسيدهگى را آشکار ميكند.
ای مبارک خنده اش، کو از دهان
می نماید دل، چو در از درج جان
خنده انار فرخنده است، چراكه ماهيت درونش را بنمايش ميگذارد. به صندوقچه اى كه زنان زيورآلات و جواهرات خود را در آن ميگذارند، درج ميگويند. دراينجا ذات و نيات آدمى و درون انار را مانند درج و صندوقچه اى ميداند كه با شناخت/ خنده و يا شكافى كه انار ميخورد، دانه هايش را كه به مانتد دانه هاى دُر و گهر هستند، را نمايان ميكند. سخن آدمى هم ميتواند همان كارى را انجام دهد كه خنده انار ميكند و درى باشد به درج و يا صندوق خانه دل او. و شناخت آدمها، درواقع باز كردن درب درج آنان و پى بردن به ماهيت درونى آنانست. و اگر در آدمى، توانايى شناخت ديگران نيست، حتما توانايى سكوت اختيار كردن، اعتماد نكردن، بين مغز و زبان كليد كنترل گذاشتن، بايد موجود باشد، ورنه خانه خرابى صد در صد است.
نامبارک خنده آن لاله بود
کز دهان او سیاهی دل نمود
حتى وقتى لاله باز ميشود و به اصطلاح ميخندد، انتهاى تيره آن، و يا دل سياه و نامبارك او نمايان ميشود. انتهاى همه گلهاى لاله، تيره است. و كنايه از كنكاش آدمى براى شناخت آنچه بنظر زيبا و پسنديده ولى در دل و ذات، تيره و تباه است، ميباشد.
نار خندان، باغ را خندان کند
صحبت مردانت، از مردان کند
درختان انار با انارهاى رسيده و خندانشان، موجب زيبايى و نشاط ميشوند، همانكارى كه همنشينى با مردم شاد و بى غل و غش با آدمى ميكند.
گر تو سنگ صخره و مرمر شوی
چون به صاحبدل رسی، گوهر شوی
اگر آدمى مانند سنگ خارا، بسيار جدى و خشن و نخراشيده هم باشد، بر اثر همنشينى با مردم دانا و شاد و صاحب ذوق و هنرمند، لطيف و دلنشن و دلربا و مانند گهر تراشخورده خواهد شد.
مهر پاکان در میان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان
با كسانى مهربان و صميمى باش و مهر بورز كه شايستگى آنرا داشته باشند و مُهر تاييد اين شايستگى، توسط شناخت آنان، بر رويشان خورده باشد.
کوی نومیدی مرو، امیدهاست
سوی تاریکی مرو، خورشیدهاست
در نا اميدى بسى اميد است، پايان شب سيه، سپيد است. نااميد مباش چراكه وقتى سيبى را به بالا پرت ميكنى، صدها چرخ ميخورد تا دوباره بدستان تو بازگردد. در عالم امكان، هزاران خورشيد وجود دارد كه از خورشيد ما در منظومه شمسى و يا نظم خورشيدى بزرگتر است. در اين عالم نااميد و تاريك بودن، يعنى نديد گرفتن تمامى اين خورشيدها.
دل ترا در کوی اهل دل کشد
تن ترا در حبس آب و گل کشد
دل آدمى كه جايگاه خداست، او را به کوی شادى و نشاط و مهربانى و سه نيك و اصل خويش، يعنى منبع انرژى و خدا ميكشاند، درحاليكه مغز او فقط براى حفاظت و زنده نگاه داشت تن و جسم آدمى طراحى شده است. و در اينراه و براى جان بدر بردن، حاضر و قادر و بى پروا به انجام هر كارى است و هيچ رحم و سازشى هم حاليش نيست. انتخاب بين اين دو از قدرت و توان آدميان طبيعى و سالم خارج است. حتى با رياضت. ولى چيرهگى يكى بر آن ديگرى بعهده خرد آدمى است. اگر قدرت دل بچربد، اصطلاحا ميگويند، آدمى صاحبدل است، و اگر مغز حرف اول را بزند، اصطلاحا او را منطقى ميخوانند. و ميزان بودن ايندو، در نزد آدميان خردمند است.
هین غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی
براى صاحبدل شدن بايد انسانيت داشت، و براى زنده ماندن، منطق، ولى براى داشتن هردو بايد خردمند شد.
پايان حكايت.
پاورقى:
(١) گَوز يعنى گردکان، گردو، و معرب آن جوز است. چارمغز است و در فرهنگ به فتح گاف گفته ميشود، در اصل به معنی گرد و غنده است و چارمغز چون گرد و غنده است بدین مناسبت گوز گویند.
آنجا که پتک باید خایسک بیهده ست
گوز است خواجه سنگین مغز آهنین سفال.
ز زیتون و از گوز و از میوه دار
که هر مهرگان شاخ بودی به بار.فردوسی.
بتکوب ؛ ریچالی است که از مغز گوز و سیر و ماست کنند و ترش باشد.
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.ناصرخسرو.
چنانک در هر باغی درخت گوز و ترنج و نارنج و انگور و انجیر و مانند این ... باشد. (پارسنامه)
از پی خرس حرص و موش طمع
گاه گوز و گهی پنیر مباش. سنائی.
هست آسمان چو سفره و خورشید قرص او
انجم چو گوزو مه چو پنیر اندر آسمان. سوزنی.
درخت گوز. درخت گردکان، ضبر
کاین فاخته زین گوز و دگر فاخته زآن گوز
بر قافیه ٔ خوب همی خواند اشعار.منوچهری
عبث و بیهوده کردن :
تو با این سپه پیش من رانده ای
همی گوز بر گنبد افشانده ای. فردوسی .
گوز بر گنبد ایچ کس نفشاند.سنایی (از امثال و حکم ج 3ص 1329).
گوز بر گنبد فشان و روز همچون شب گذار
یعنی از ظلمت میا بیرون چو مرغ شب پری. ادیب پیشاوری .
(٢) دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو ره زند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا نالهٔ مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمیگنجی که اندر چشمهٔ سوزن
اگر رشته نمیگنجد از آن باشد که سر دارد
چراغ است این دل بیدار به زیر دامنش میدار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد.