بهمن ۰۳، ۱۴۰۲
حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش ١١
در اين بخش مولانا مشرك شدن مانوييان يكتا پرست را شرح داده و دلايل آنان را براى اين شرك ننگين بازگو ميكند. و سپس جان و يا روح آدمى را براساس اوستا، كتاب زرتشت بزرگ شرح ميدهد. يادآورى ميشود كتاب اوستا كه امروزه در اختيار ايرانيان است اوستاى واقعى نيست و مانند ميليونها كتاب پارسى ديگر، در تونلهاى جحودى كه در زير همه شهرهاى دنيا توسط جحودان كنده شده، تحريف و به عبرى و يا عربى(ايندو در جابجايى حرف، ب، با هم تفاوت دارند و دراساس، يكى و پسر عمو محسوب ميشوند) برگردانده، نامها و محتوا تغيير يافته است، بطورى كه خواندنش جز تاسف، مطلب ديگرى را به آدمى منتقل نميكند.
آن وزیر از اندرون آواز داد
کای مریدان، از من این معلوم باد
وزیر جحود مکار كه خلوت گزيده و منبر را ترك كرده بود، به التماس و زارى پيروان اعتنا نكرده و از درون فرياد زد كه اى مريدان، شما را بايد شير فهم كنم.
که مرا مانى چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد
كه درواقع اين حضرت مانى است كه به من این چنین پیغام داده که باید از همه یاران و خویشان و کسانت جدا و تنها بمانى.
روی در دیوار کن، تنها نشین
وز وجود خویش هم خلوت گزین
روی در دیوار کن، يعنى به خلوت، غريب و تنها بنشین و حتی از خویشتن خويش نیز بگذر، بدين معنى كه رياضت بكش، نه بخور و نه بخواب!
بعد از این، دستوری گفتار نیست
بعد از این، با گفتگویم کار نیست
از اين پس ديگر الهامى بمن نخواهد رسيد، و من ديگر سخنى براى گفتن بشما ندارم.
وداع ای دوستان من مرده ام
رخت بر چارم فلک بر بسته ام
اى ياران من، با شما بدرود ميگويم، چراكه اين آخرين سفر من خواهد بود، و پس از اين خواهم مرد و در كنار مانى، در فلك چهارم خواهم بود. در افسانه هاى بچه گانه مذهبيهاى جحودى آمده است كه عيسى در سفر به فلك افلاك، يعنى جايگاه پروردگار، در فلك چهارم متوقف شد. اين فلك را برخى به آسمان ترجمه ميكنند كه صحيح نيست و فلك بيشتر به معناى كهكشان است. پريانى كه او را به بالا عروج ميدادند، متعجب از اينكه بالاتر نميتوانند رفت، علت را جستجو كردند و در جيب او سر سوزنى را يافتند كه سنگينيش به آنها اجازه بالاتر رفتن را نميداد. در پارسى براى بازگو كردن كوچكى هر چيزى آنرا با سر سوزن در ترازو قرار ميدهند و مثلا ميگويند، به اندازه سر سوزنى هم نمى ارزد. سوزن مانى كه بعدها تبديل به سوزن عيسى شد، نام يك سازه باستانى و يك ساخته بلند در اراك(عراق) جزء آثار باستانى ثبت شده است. در آمريكا مطابق معمول و همانطورى كه كاخ سپيد را از روى كاخ سپيد خسرو پرويز ساختند، ساختمان سوزن مانى را در استان شيكاگو عينا ساخته اند. و برايش اين داستان كودكانه را درست كرده اند.
تا بزیر چرخ ناری چون حطب
مى نسوزم در عناء و در عطب
نار به معناى آتش است و از واژه پهلوىِ نیرا Nira به معناى فروغ ، روشنایى و آتش ميآيد. (١) ولى چرخ نارى در اينجا كنايه از جهنم است و حطب به معنی هیزم و چوب خشك است و سعدى شيرين سخن ميفرمايد:
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که بنوروز نجنبد حطب است.
در اين بيت ميگويد براى اينكه هيزم جهنم نشوم، و به عذاب و هلاكت دچار نشوم، بايد حرف مانى را گوش داده و خلوت نشينى و رياضت پيش گيرم.
عنا به معنی رنج و مشقت ، عطب به معنی هلاکت و تباهی .
پهلوی مانى نشینم بعد از این
بر فراز آسمان چارمین
از اين پس در فلك چهارم و در کنار حضرت مانى خواهم نشست. اين بيت از مولانا نيست.
وآنگهانی، آن امیران را بخواند
یک بیک تنها بهریک حرف راند
سپس آن وزیر مکار هر یک از شاهان مانوى را يك به يك نزد خود فراخواند و در خلوت و بطور نهانی با هر یک از آنان بسخن نشست.
گفت هر یک را به دین مانوى
نایب حق، جانشين من تویی
وزیر به هر یک از شاهان دوازده گانه مانوى گفت : پس از من جانشين و رهبر معنوى و برحق مانوييان تویی!
وآن امیران دگر، اتباع تو
کرد مانى جمله را اشباع تو
وزیر جحود مكار بهر يك از دوازده شاه مانوى گفت : ديگر شاهان بايد پیرو تو باشند و از تو تبعيت كنند و اين سفارش مانى است كه همه مانوييان مريد و پیرو تو باشند.
هر امیری کو کشد گردن، بگیر
یا بکش یا خود همی دارش اسیر
و اگر هر یک از شاهان از فرمانت سرکشی کرد و خواست گردنكشى كند، او را بگیر و بکش و یا اسیرش کن .
لیک تا من زنده ام، این وامگو
تا نمیرم، این ریاست را مجو
ولى تا زمانيكه من زنده هستم این راز را بکسی مگو و تا من نمرده ام دنبال رسیدن به این ریاست و رهبرى مباش .
تا نمیرم من، تو این پیدا مکن
دعوی شاهی و استیلا مکن
و تا نمرده ام تو این موضوع را آشکار و بر ملا مکن و مدعی شاهى و چیرگی مشو . چراكه در غير اين صورت راز و مكر جحود مكار برملا ميشد و تعجب اينجاست كه چرا هيچيك از اميران علت اينكار بيهوده را نپرسيد و آنرا خام خام خورده و پذيرفت!
اینک این طومار و احکام صحيح
یک بيك برخوان بر مردم فصیح
آنچه در این كتاب نوشته شده همه آيين و دستورات حضرت مانى است، اين را بگیر و بر یکایک مانوييان بطور شمرده و گویا بخوان تا همه متوجه شوند.
هر امیری را چنین گفت او جدا
نیست نایب، جز تو در دین خدا
جحود مكار به هر یک از دوازده شاه مانوى جداگانه گفت : در دین خدا یعنی دین مانى غیر از تو جانشین و پادشاهى نیست .
هر یکی را کرد اندر سِرّ عزیز
هر چه آنرا گفت، این را گفت نیز
وزیر مکار جحود با ايجاد يك راز مشترك، با هريك از شاهان صميميت ايجاد و طورى وانمود كرد كه هر یک از امیران خود را تافته جدا بافته يافتند. و هر كدام خود را برحق و جانشين واقعى جحود مكار دانسته و رهبرى مانوييان را حق مسلم خود دانستند.
هر یکی را او یکی طومار داد
هر یکی ضد دگر بود ، المراد
آن وزیر به یکایک آن دوازده شاه طوماری داد که مضمون و مقصود آن طومارها ضد یکدیگر بودند.
ضد همديگر ز پايان تا بسر
شرح دادستم من اينرا، اى پسر
طومارهايى كه وزير مكار جحود بطور نهانى به يك يك دوازده شاه مانوى داد با يكديگر در تضاد و اختلاف بودند. كه در بخش هاى پيشين اين تضاد ها را مولانا شرح داده است.
جملگی طومارها بُد مختلف
همچو شکل حرفها، یا تا الف
تمامى دوازده طومار از نظر محتوا با هم تفاوت داشتند. مانند اختلافى که بين حروف الفبا از الف تا ى وجود دارد.
حکم این طومار، ضد حكم آن
پیش از این کردیم این ضد را بیان
حکم طومار ها با با حکم طومار مانى کاملا مغایر بود که پيش از اين درموردش سخن رفته است.
بعد از آن چل روز دیگر در ببست
خویش کشت و از وجود خود برست
پس از اين پليدى، وزير جحود مكار تا چهل روز ديگر در خلوت به رياضت نشست، تا از گرسنگى و تشنگى جانش درآمد. و از شرّ خويش راحت شد.
چونکه خلق از مرگ او آگاه شد
بر سر گورش، قیامتگاه شد
وقتی مردم از مرگ وزیر با خبر شدند بر سر قبرش، هنگامه عجیبی بر پا شد. روز مرگ خمينى را جلو چشم بيآريد.
خلق چندان جمع شد بر گور او
مو کنان، جامه دران، در شور او
مردم زيادى بر سر گور وزیر جحود و مكار جمع شدند و در غمگسارى مرگ او موهای خود را کندند و لباسهای خود را از هم دریدند.
خاک او کردند بر سرهای خویش
درد او دیدند درمان هاى خویش
خاک بر سرهای خود افشاندند و از درد مرگ او دردهاى خود را فراموش کردند. تو گويى ديگر دردى ندارند و درمان شدند. علم روانشناسى آدما، ميفرمايد، درمان هر مصيبت، مصيبتى بزرگتر است.
آن خلایق بر سر گورش مهی
کرده خون را از دو چشم خود رهی
بمدت يكماه مردم بر سر گور وزیر جحود گرد آمده و از دو چشم خون گریستند.
جمله از درد فراغش در فغان
هم شهان و هم كهان و هم مهان
كوچك و بزرگ و معمولى و اليت جامعه از غم از دست دادنش در حال زار و ناله و فغان بودند.
از اينجا مولانا شرح مشرك شدن و گمراهى بيش از پيش مانوييان را شرح ميدهد. و درآخر ميگويد، دلايل مشركين براى شركشان را گفتم، و توى خواننده اگر بدنبال حقيقتى همه را واژگون بخوان و بگير، چرا كه جحودان در كمينند و اجازه نميدهند مطالب حقيقى بدست مردم برسد. و اميدوارم كسى پيدا شود و حرف مرا بفهمد و آنرا به عوام بگويد.
بعد ماهى، خلق گفتند : ای مهان
از امیران کیست بر جایش نشان؟
پس از گذشت یک ماه مردم پرسيدند كه جانشين او كيست؟
تا بجای او شناسیمش امام
تا كه كار ما، از او گردد تمام
تا او را بجاى آن وزیر، رهبر و امام خود دانسته و او ما را به اصل و خدايمان برساند و كار ناتمام وزير را تمام كند.
سر همه بر اختيار او دهيم
دست بر دامان و تشت او نهيم
رهبر را نشان دهيد تا همگى جان و مال و سر و همسر را در اختيار او قرار داده و با قرار دادن دست بر دامان و تشت او، با وى بيعت كنيم. درگذشته رسم بر اين بود كه به پاكان روزگار و مردمان راستين و عزيزان خدا، و شاهان و مغانهاى زرتشتى نميبايد دست زد. اين درمورد نوزادان هم حاكم بود و امروزه هم در برخى از گروه هاى مردمى ايرانى تبار هنوز باقى است. و حتى در برخى جوامع مانند مردمى كه در آسياى شرقى، تبت، تركمنستان و هند و و و زندگى ميكنند، برخى مردم از دست دادن و بغل كردن و كلا تماس بدنى با بيگانگان و حتى آشنايان خودارى كرده و آنرا مكروه ميدانند، چراكه معلوم نيست چه كسى از آنان روح آلوده تر از ديگرى دارد. فلسفه اش هم اين بود و هست كه انسانهاى شريف و خداشناس ارواح پاكى كه هنوز آلوده به گناه و پليدى نشدند، جرم و خلط و زشتى هاى جسم و جان افراد را در اثر تماس جذب ميكنند. ( ميكروب و ويروس را ميدانيم كه بر اثر تماس جذب ميشود) مثلا ميگويند تا زمانى كه نوزاد به چندين ماهگى نرسيده، بجز مادرش، ديگرى اجازه بغل كردن او را ندارد، چرا كه از طريق تماس با تن او، تن گناهكار و يا بيمار تسلى مييابد و درعوض نوزاد بيمار ميگردد. اين در مورد شاهان و رهبران معنوى هم صادق بود. مثلا مغانهاى زرتشتى را نميبايست لمس كرد و بجاى آن حلقه زنار آنان را ميگرفتند. و يا دست به دامان آنها ميشدند. و بهمين خاطر براى بيعت با رهبر جديد هم، تشتى آب قرار داده و هر دو همزمان دستهاى خود را در تشت فرو ميبردند و بدون اينكه با هم تماس گيرند، فرد با رهبر جديد، پيمان اطاعت ميبست.
چون که شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ
آن خورشیدى كه باعث گرمى و داغى وجودمان ميشد، اينك از دست رفته و داغش بدلمان مانده است و درنتيجه چاره اى نيست كه بجاى خورشيد به چراغى بسازيم و از گرما و نورش بهره گيريم.
چون که شد از پیش دیده روى یار
نایبی باید از او مان یادگار
اکنون كه ديگر روى يار، در پيش چشممان نيست، ناچارا بايد با روى نايب او ساخته و جانشینی پیدا کنیم که روى او را بيادمان آورد. و از اينجا وجود منحوس پيشوايان دينى در جوامع آزاده انسانى، جا مى افتد و شرك آغاز ميگردد. چراكه آدمى خرد و جان خود را فراموش كرده و بهر ناپاكى اقتدا ميكند.
چون که گل بگذشت و گلشن شد خراب
بوی گل را از چه جوييم از گلاب
وقتى كه گلستان و گلشن خراب شده، و ديگر گلى وجود ندارد، ناچارا بوى گل را بايد از طريق بوييدن گلاب بجوييم. سفسطه شيادان.
چون خدا اندر نیاید در عیان
نایب حقند این پیغمبران
چون خدا در بين ما نيست!!!و دست نيافتنى است، و او را نميتوانيم ببينيم! پس بايد با نايب او، بسازيم و از او مدد بخواهيم!
خداى گمراهان دقيقا همين تعريف را دارد، يعنى چون به چشم و مشاهده در نمی آید یعنی محسوس و ملموس نیست، پس بايد رفت سراغ كسى كه قابل ديدن است! اين سفسطه جحودى و گمراهى نادانان، عين كفر و شرك است. هم براى خدا شريك ميگيرند هم بجاى مدد از او از كس ديگرى كمك ميخواهند و خدانشناس و كافرند.
از اينجا مولانا بر اساس اوستا روح را شرح ميدهد.
نى، غلط گفتم که نایب يا منوب
گر دو پنداری، قبیح آید، نه خوب
نه اين اشتباه است كه بگوييم، پيغمبران و جانشينانشان، امامان، و آدمهاى ديگر دو هستند، بلكه اينها، در اصل يكى اند. و از هم جدا نيستند و آنها را نبايد واحد جداگانه دانست، چراكه اين كار زشت و ناپسند است و نه کاری خوب! مولانا قول اوستا را ميآورد كه زرتشت بزرگ فرموده است: روح حقیقت است. و آن روحى که در پایین است همانند آن روحى است که در با لا قرار گرفته و آن روحى که در بالاست همانند آن روحى است که در پایین قرار گرفته است و اين معجزه جاودانه یکتا است. (روح آدمى و مخلوقات از جنس خداست.)اوستا.
نى، دو باشد تا تويى صورت پرست
پیش او یک گشت، کز صورت برست
ولى چون تو تا صورت نبينى، يعنى چون خدا را نميبينى، باور كردن او برايت سخت است. هرچند در ظاهر خداپرست باشى و حتى نماز جعفر طيار بخوانى، ولى وقتى بخودت اجازه انجام هر پليدى را ميدهى، درواقع و در عمل ثابت ميكنى كه خدانشناسى، چراكه امكان ندارد خدا را بدانى و مرتكب خطا شوى. درنتيجه خدا را از خود جدا ميبينى. پس به صورت دار و يا امامان اقتدا ميكنى و از اينجا گمراهى بشر آغاز ميشود.
چون بصورت بنگری، چشمت دو است
تو به نورش درنگر کان يكتو است
در صورت دو چشم وجود دارد، ولى كار هر دو يكى است و هردو چشم كارشان ديدن است. خدا و آدمى كارشان راستى است.
لاجرم چون بر يكى افتد بصر
آن يكى باشد، دو نايد در نظر
درنتيجه دو چشم در عمل ديدن، يكى هستند.
نور هر دو چشم، نتوان فرق کرد
چون که در نورش نظر انداخت مرد
اگر آدمی به كاركرد چشم ها دقت کند، ميبيند كه هر دو يك كار را انجام ميدهند و هر دو كارشان ديدن است و نمی تواند میان آن دو تفاوتی قائل شد.
ده چراغ ار حاضر آید در مکان
هریکی باشد بصورت، غیر آن
فرق نتوان کرد نور هر یکی
چون به نورش روی آری، بی شکی
اگر ده چراغ كه از نظر ظاهر با هم متفاوتند، در یک مکان باشند، اگر نور آن چراغها را درنظر بگيرى، ميبينى بدون ترديد، همه آنها يكى هستند.
گر تو صد سیب و، صد آبی بشمری
صد نماند، یک شود گر بفشری
اگر آب صد تا سيب و به (آبی) را بگيرى، باز هم ميبينى كه آب همگى آنها يكى است.
در معانی، قسمت و اعداد نیست
در معانی تجزیه و افراد نیست
ميفرمايد در اصل خدا و مخلوقات از هم جدا نيستند. و دو محسوب نميشوند.
اتحاد یار، با یاران خوش است
پای معنی گیر، صورت سرکش است
در جمع و اجتماع آدميان، بخش بزرگترى از دم خداوند را ميتوان يافت. پس صورت را رها كن، چراكه صورت موجب سوءتفاهم است. آدمها صرفنظر از تمامى اختلافات و تفاوتهاى ظاهرى، در معنا و در نهايت و در آفرينش از يك گوهرند.
صورت سرکش، گدازان کن ز رنج
تا ببینی زیر آن وحدت ، چو گنج
ميفرمايد، تو با صورت جسمانى و ظاهرت، اگر با درون و دم خدايى كه بار امانت توست، متحد شوى، اگر جسم و جانت يكى شود، به گنج خدايى خواهى رسيد. با خودت به وحدت برس.
ور تو نگدازی ، عنایت های او
خود گدازد ، ای دلم مولای او
اگر تو خداى درون و كمك هاى او را نبينى و نديد بگيرى و تنها به نماز و روزه و معبد دل خوش كنى و تصور كنى كه بدين ترتيب به آدمى خداشناس تبديل شدى، بدان و آگاه باش كه با طاعات و رياضات به وصال حق نخواهى رسيد، و اينها تنها صورت ماجراست. آنچه ترا به او ميرساند، دل شاد است. چراكه دل شاد از رضايت برميخيزد و رضايت از وجدان آسوده و وجدان آسوده از راستى و پاس داشتن سه نيك. و راستى از درك و پذيرش واقعى اين مطلب بوجود ميآيد كه ايمان واقعى داشته باشى كه خدا در درون توست، و از تو جدا نيست. و تلاش جحودان را كه عكس اين مطلب را ميخواهند، و خدا را در گوشه اى از آسمان ميدانند كه دست هيچكس به او نميرسد، ناكام بگذارى. (١)
او نماید هم به دلها خویش را (٢)
او بدزدد خرقه درویش را(٣)
خدايى كه بر قلبهاى روشن و ناآلوده حاكم است و بر قلبهاى فقير و سنگين نفوذ ميكند. اوستا.
درگذشته، شهرنشينان، برحسب درآمد و ثروت، جامه از كتان و يا ابريشم ميساختند و ميپوشيدند. و افراد بينوا و نادارا و بيابانگردان و جحودان و تنگ دستان جامه هاى پشمين به تن داشتند كه سنگين و آزار دهنده و زمخت بودند. و به آن خرقه ميگفتند. و خرقه جحودى، يك مثل معروف است كه كنايه از نهايت فقر و ناپاكى دارد. بعدها جحودان اين خرقه پوشى خود را بنوعى فضيلت و درويشى و صوفيگرى وصل كرده و نسبت دادند. و آنرا بگونه اى ديگر معنا كرده و با شبكه مخوف خود كه در شكل خانواده هاى معمولى در جامعه وجود دارند، در جامعه ايران جا انداختند. جحودان نزديك به دويست سال است كه هرنوع شايعه و مطلب نادرست را توسط همين خانواده هاى جحود ساكن در تمامى دنيا، بخورد مردم عادى كوچه و بازار و عوام دادند، و در بين جوامع در تمامى دنيا، منتشر و پخش و آنرا در بين مردم جا انداخته و با تكرارش ملكه ذهن جوامع ميكنند، مثلا در ايران، اسب و رقص و شتر ايرانى را به رقص و اسب و شتر عربى تغيير داده و يا فرنگ و فرنگيها را كه تا ٤٤ سال پيش در نهايت فقر و تنگدستى و پلشتى و بى اخلاقى ميزيستند، از ما بهتران ميناميدند، و يا حمله ترك و عرب و مغول به ايران و تسخير ايران توسط اين قبايل كه همگى آنچنان مسخره و دروغ محض است كه بيشتر به جك ميماند تا واقعيت، را در جامعه بعنوان تاريخ ايران معرفى ميكردند و ميكنند، و آنقدر اين اكاذيب را تكرار و بر روى آنها پافشارى ميكنند كه پس از مدتى به شكل حقيقت در جامعه و در بين عوام كه با كتب واقعى بيگانه هستند و در تمام طول عمر خود حتى يك كتاب هم نخوانده اند، پذيرفته شده و بعنوان واقعيت به نسلهاى بعدى بطور خودكار منتفل ميشود. و بهمين دليل هم هنوز اكثر عوام اين دروغها را باور دارند. و يا مثلا شايعه شاه ديكتاتور است را توسط همين خانواده هاى جحودى ساكن در ايران و در جامعه ايرانى آنچنان ترويج داده بودند كه جاى ترديد براى كسى باقى نمانده بود و هيچگاه كسى نپرسيد، چرا و چگونه شاه ديكتاتور است! و يا در آمريكا واژه كمونيست و كمونيسم آنچنان واژه هاى منفى هستند كه اكثر مردم بيسواد و خرافى جامعه آمريكا، بدون اينكه اصولا بدانند معناى كمونيسم چيست، از آن نفرت داشته و ميگريزند و تا حد يك ناسزاى توهين آميز، آنرا بكار ميبرند. بهرحال معناى خرقه را هم در ايران بگونه اى جا انداختند كه تو گويى خرقه پوشى يعنى پاره کردن رشته های تعلقات نفسانی و شهوات دنیایی و خداجويى و عرفان و معانى مسخره از ايندست كه در پاورقى شرح آن ميآيد.
در اينجا خرقه درويش همان معناى منفى سنگينى و آزاردهندهگى و فقر معنا و قلب سنگين و زمخت آدمى را ميدهد. و مولانا از قول اوستا، دزديدن خرقه درويش، را بمعنى نفوذ به اينگونه قلبها ميآورد. چون تا نور نباشد، تيرهگى مفهوم نمييابد و زشتى آن براى آدمى پنهان ميماند. و چون تاريكى از نور ميگريزد. (٤)
منبسط بودیم و یک گوهر همه
بی سر و بی پا بُديم آن سر همه(٥)
پيش از ساخت جهان، همگى ذرات پراكنده بوديم، از جنس آتش.
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بی گره بودیم و صافی همچو آب
ما مانند آفتاب، از يك گهر و از آتش بودیم و مانند آب زلال و پاک و خالص. و يا بقول سعدى كبير، بنى آدم اعضاى يكديگرند كه در آفرينش ز يك گهرند.
چون بصورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایه های کنگره
بقدرت او، آن نور خورشيدى و مهر تبديل به ارواح مخلوقات و موجودات گشت.
سره بمعنى خالص است و نور سره يعنى نور خالص و پاك خورشيد و مهر. مانند آفتابی که بر کنگره ها می تابد و از این تابش، سایه هایی متعدد از آن پدیدار می آید و كنگره يعنى بالاى هرچىزى. و سايه هاى كنگره همان ارواح آدميان و يا همان دم الهى است كه بر كالبد آدميان دميده شده است. و آدميان بواسطه آن، سايه اى از خدا بر روى زمين هستند. و اين دم خداوندى به تعداد زيادى بر روى زمين پراكنده شده و در تمامى مخلوقات قرار گرفته است.
کنگره ویران كنيد از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
منجنيق توپخانه اى بود كه در دوران امپراتورى صفوى ساخته و براى فتح قلعه ها استفاده ميشد. يعنى با پرتاب توپ هاى سنگين به ديوار هاى محكم و سنگى قلعه ها، كه بالاى همه آنها كنگره داشت، آنها را ويران كرده و لشگر ميتوانست وارد قلعه دشمن شود. براى اينكه معناى آن دم خدايى را فهميد، ميبايستى شكل و هيبت ظاهرى مخلوقات را از بين برد. مثل اينكه وقتى كنگره هاى سر ديوار با منجنيق خراب شوند، ديگر سايه اى، جسمى، باقى نميماند و هرجه هست نور آفتاب و يا ارواح آنها است. و وقتى اين اتفاق رخ دهد و ارواح آزاد شوند، خواهى ديد كه همگى انسانها از يك جنس هستند و هيچ تفاوتى بين آنها نيست. فريق جمع فرقه است و كنايه از تفاوت هايى است كه در بين گروه هاى مردمى موجود است. اين منجنيق كه توسط آن ميشود ديوار و حصار نامردمى را شكست، همان راستى است.
شرح این را گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری
اينها را من از سر جوانمردى و لطف بشما گفتم، ولی بیم آن دارم که برخى از اذهان، دچار لغزش و اشتباه و كژ فهمى شوند.
نکته ها چون تیغ پولاد است تیز
گر نداری تو سپر ، واپس گریز
اين مطالب را اگر در بين عوام( كه خدا را آنچنان دور ميبينند و خود را آنچنان حقير، كه براى رسيدن بخدا و نيايش او، دست بدامان شيادان دين و پيشوايان مكار ميشوند) بگويى، ترا بجرم كفر و گزافه گويى زنده زنده در آتش ميسوزانند. مردمى كه يه پله بالاتر از عوام قرار دارند، به فحاشى و ناسزاگويى و سنگسارت قناعت ميكنند. به اصطلاح روشنفكران دينى، ترا بخاطر بازگويى اين حقايق نفى كرده و به سخره ميگيرند. و جميع اينها دست بدست هم داده و همان بلايى را كه بر سر شخصى بنام حسين منصور حلاج آوردند، بر سرت ميآورند. پس تویی که با خدا و خرد و جان بيگانه اى و رفتار بهايم دارى و دلت خوش است كه در دسته بندى طبيعت در آلبوم انسان قرار ميگيرى، اينها را نخوان و نديد بگير. هيچ اصرارى نيست كه كسى آدم باشد و يا رستگار شود.
پیش این الماس ، بی اسپر میا
کز بریدن ، تیغ را نبود حیا
در برابر شمشیر تیز حقيقت، بدون سپر ادراک و فهم استوار ظاهر مشو زیرا كه اين تيغ تيز، ابائی از بریدن ندارد و زیان خواهى ديد.
زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کژخوانی نخواند برخلاف
بهمين دليل من شمشیر حقيقت را در نیام حکایات و قصص فرو برده ام تا افراد عامى و كژ اندیش، و بى بنيه فكرى، حقایق گفتار مرا وارونه فهم کند.
پاورقى
(١) هر کس آتشی را که در درون خود است بشناسد به آتش جاودانه بالا میپيوندد و در آن جاودانه میماند. اوستا.
(٢) نيروى روح برتر از هر نیرویی است؛ به این دلیل که بر راستى و بر قلب هاى پاك چيره است و بر قلب هاى سنگين و زمخت نفوذ میکند. اوستا.
(٣)خرقه را در جامعه بدين گونه معرفى و معنى كردند. خرقه جامه ای است که از تکه پارچه های گوناگون دوخته شود. 2 - جبة مخصوص درویشان . 3 - خرقه، نوعی قبای پشمی و گشاد با آستینهایی بلند و جلو باز که گاهی با تکه پارچههایی به رنگهای مختلف وصله و پینه شده است. خرقه جامه اصلی و معروف و مخصوص بينوايان و نادارا ها بوده است. خرقه به معنای پاره، وصله و تکه پارچه نیز آمده است. خرقه یا دَلق زیاد وصله شده و پر وصله را مُرقع و خرقه با وصلههای رنگارنگ را ملمّع میگفتند.1 دراویش اغلب پشمینهای سفید یا شتری رنگ، کبود و یا سیاه بر تن میکردند.2 غیر از صوفیان، گاه برخی از واعظان نیز مرقع میپوشیدند. خرقه = به معنی شکافتن و دریدن است و چون جامه ای که اهل تصوف باید بپوشند کهنه و مندرس است اصطلاحا به این جامه خرقه می گویند . و این رمزی است از پاره کردن رشته های تعلقات نفسانی و شهوات دنیایی . صوفیان برای پوشیدن خرقه فایدت هایی بر شمرده اند که از آن جمله است . اول آنکه هر گاه صاحب خرقه به پارگی و کهنگی آن درنگرد از غرور و گردن فرازی و خودبینی بدر آید و خاکسار و منکسر شود و چون به مقامی رسید که نو و کهنه در نظرش یکسان آمد . از تظاهر و ریا و خودنمایی و زهد فروشی بپرهیزد و جامه نو و فاخر را رو بپوشد و پشمینه زِبر و خشن را در زیر . چنانکه معروف است امام صادق (ع) این کار را انجام می دادند و وقتی سبب آن را پرسیدند فرمود : این پشمینه و پلاس را برای مخالفت با نفس می پوشم و این نرم جامه را برای انظار مردمان . دوم آنکه وقتی مرید خود را به ظاهر خرقه می آراید . مهیا می شود که باطنا نیز خود را تحت تعلیم و تصرف پیر قرار دهد . خرقه بر دو نوع است . یکی خرقه ارادت و دیگری خرقه تبرّک . « خرقه ارادت آن است که چون شیخ به نفوذ نور بصیرت و حُسن فراست در باطن احوال مرید نگرد و در او صدق ارادت در طلب حق مشاهدت نماید . و ی را خرقه پوشاند . و اما خرقه تبرّک آن است که کسی بر سبیل حسن الظن و نیت تبرک به خرقه مشایخ ، آنرا طلب دارد . اهل تصوف خرقه را به رنگ های مختلف پوشند و هر رنگی به حالتی اشارت دارد مثلا رنگ سفید که رنگ روز است نشانِ این است که پوشنده آن ، دلی روشن و عاری از غبار حقد و زنگار حسد و … دارد . رنگ سبز نشانِ سبزه و آب و خرمی است و نشانی از عالی همتان و زنده دلان است و رنگ سیاه که رنگ شب است نشانِ حالت کتمان اسرار و راز داری است همانگونه که در سیاهی شب اشیاء پوشیده می شوند و از تیر نگاهها مستور . صاحب این خرقه نیز اسرار طریقی خود را باید مخفی دارد و رنگ کبود که رنگ آسمان است نشانِ این است صاحب این خرقه همواره در حال تعالی و ترقی است و روی به آسمان دارد . و میل به همسرس با فرشتگان و کرّوبیان . ( فتوّت نامۀ سلطانی ، ص 167 و 168 )
(٤) از آنجا که نور نورها با [او] است، بنابراین تاریکی از [او] می گریزد، بدین وسیله شما شکوه تمام جهان را خواهید داشت و بدین وسیله همه ظلمات از شما دور خواهد شد.اوستا
(٥) (او) آتش را به خاک تبدیل كرد، (او)زمین را از آتش جدا کرد. اوستا