آذر ۲۰، ۱۴۰۲
حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش هشتم
رنج منم گنج تويى.
همچو شه نادان و غافل بد وزیر
پنجه میزد با قدیم ناگزیر
وزير جحود مكار مانند پيشوا و رهبر خود نادان و گمراه بود، چراكه به دشمنى با راستى و حق برخاسته بود. واژه قديم ِناگزير، يعنى همان آيين انسانساز زرتشت كه قديميترين و يكتاترين آيين زندگى ساز جوامع متمدن انسانى است و پيروى از اين آيين قديم براى رسيدن به خوشبختى و آرامش آدمى، لاجرم و ناگزير است.
واژه جحود بمعنى كافر و گبر و منكر حق و حقيقت است. و جحودا نه تنها به خدا اعتقاد ندارند، بلكه در ساخت خدا براى مردم ناآگاه هم دستى دراز دارند. براى يك جحود فرقى ندارد كه آيين كفر و بت پرستى كه در بين مردم نشر ميدهد، بنام يهوديت باشد يا به آن مسيحيت گويند و يا اسلام! آنچه كه مهم است نتايج نشر اين گمراهى است. همانگونه كه براى يك جحود مهم نيست او را جحود بنامند يا عرب و يا اروپايى! در فلسفه جحودى، آدمى ميبايد مانند مايعات شكل پذير باشد و در هر ظرفى قرار ميگيرد، به شكل همان ظرف درآيد. مثلا اگر در سرزمينى است كه اكثريت با مسلمين است، تظاهر به مسلمانى كند، اگر مسيحيان غالبند، مسيحى بنمايد، اگر كافرند، كافر باشد. در نتيجه اگر رفيقى قديمى در تظاهرات ضد اسرائيل در كنار شما شركت ميكند و از همه غليظ تر مرگ بر جحودا سر ميدهد، ميتواند در اصل يك جحود باشد كه همزمان كه مرگ بر اسرائيل ميگويد، طناب دار اطرافيان را در ذهن ببافد. همچنين براساس فلسفه جحودى، يك جحود بايد بى مرز و سرزمين باشد و كشورى از خود نداشته باشد، چون هدف يكجا ماندن و ريشه دواندن نيست. از نظر جحودا، داشتن سرزمين و مرز عاقلانه نيست و ضد مرام جحودى است. چرا كه مرز داشتن يعنى مسئوليت و بنمايش گذاشتن خود و نشان دادن دارايى هاى جحود! و اينها بشدت با مرام آنان در تضاد است. جحودا به مخفى گرايى و پنهان زيستن علاقه دارند. از نظر آنان، داشتن كشور و سرزمين يعنى جنگيدن در مقابل متجاوزين و براى جنگيدن بايد ارتش تهيه كرد و براى داشتن ارتش بايد هر نادان و ابله اى را هم وطن ناميد، و آنان راتحمل كرد و با خود بجلو كشيد و بار آنها را بر شانه داشت، بايد پول خرج كرد. بايد جوابگوى قانون بود و اينها همگى بدور از عقلانيت جحودى است. يك جحود معتقد است، درحاليكه ميتوان با يك صندوق قرمز پلاستيكى صاحب يك سرزمين شد، چرا زحمت بيجا كشيد؟ يعنى تا وقتى ميشود بنام نامى دموكراسى و حكومت مردم بر مردم و اراجيفى رويايى و ساختگى از ايندست، يك جحود را از صندوق راى گيرى بعنوان رئيس جمهور بيرون كشيد، و بدين ترتيب بر سر تمامى منابع مادى و معنوى آن سرزمين نشست، بر ارتشش فرمان راند، پليسش را در اختيار خود داشت و هر بلايى دلت خواست، سر مردمش آورد، به ارتش و جنگ و بگير و ببند، و كشور و هم ميهن، چه نيازى است؟ كارى كه امروزه تقريبا در تمامى دنيا صورت گرفته و تمامى مردم دنيا ناخواسته و ندانسته تحت حكومت جحودى هستند و رنج ميبرند و حتى نميدانند از كجا ميخورند! براى يك جحود واقعى، هدف فقط و فقط، جمع آورى ثروت و دارايى است كه هم لذتش را ببرد و هم او را به بقدرت برساتد. و وقتى هدف فقط و فقط خودخواهى و تك روى است، مذهب و شرف و خدا و انسانيت سيرى چند؟ مولانا با تشريح فلسفه موجوديت جحودا، درآخر ميگويد كه جحودا به آيين مانى اعتقاد نداشتند كه هيچ، بلكه آنرا درست درمقابل رسيدن به اهداف خود ميدانسته و ميدانند و بهمين دليل در حدود چهار قرن است كه با به آتش كشيدن دنيا، و به قيمت جان ميلياردها انسان، اين آيين را از سر راه مردم برداشتند و هنوزم هم بزرگترين جرم از نظر آنان، نامبردن از اين آيين است.
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم
و آنچه جحودان از آن غافلند، اينست كه خود را با خداوندى كه در درون آدميان زندگى ميكند و از آنان جدا نيست، درانداخته و به جدال برخاستند. و ٤٠٠ ساله نفهميدند با خدايى كه قادر است جمادى را به مرتبه خدايى برساتد، و آدمى را به اصل خويش برگرداتد، با چنين خدايى نميشود درافتاد.
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چون که چشمت را بخود بینا کند
خدايى كه وقتى چشم بصيرتت باز شود و او را بفمى و پيدا كنى، صد ها عالم و دنيا را فهميدى و تصرف كردى.
گر جهان پیشت بزرگ و بی بنی است
پیش قدرت، ذره ای می دان، که نیست
اگر این جهان در نظر تو بزرگ و بی نهایت است بدان که این جهان پهناور در برابر قدر و منزلت و قدرتى كه خداوند در وجودت نهاده، ذره ای بیش نیست.
این جهان خود حبس جانهای شماست
هین روید آنسو که صحرای شماست
و آدمى ميبايستى نه تنها اين جهان و هرچه در او هست را به ذره اى نگيرد و به آن دل نبندد، بلكه اينرا هم بايد بداند كه اين دنياى پر زرق و برق، درواقع برايش دست و پا گير و به نوعى زندان است. و اين بمعناى دست شستن از دنيا و ماديات نيست، بلكه برعكس آدمى بايد خوب بخورد، خوب بخوابد، و از تمامى لذتها بهرهمند گردد، و آنچه كه بايد از آن پرهيز كرد، دل بستن به دنيا است كه موجب رنج آدمى ميشود. آدمى بايد اينرا ملكه ذهنش كند كه اين دنيا فقط بدرد استفاده ميخورد و بس. و از هر نوع دلبستگى پرهيز كند.
این جهان محدود آن خود بیحد است
نقش و صورت پیش آن معنی سد است
يكى از شگفتىهاى خلقت پروردگار، پديده اى بنام "پرده، غلاف و يا حجاب" است. مثلا تمامى ارگانهاى داخلى بدن، در يك غشاى بسيار نازك پيچيده شده اند كه درواقع نوعى حفاظ براى آنها است. (غشاء سلولزی و يا یا غشاء گلوسیدی) اين پديده در تمامى جانداران روى زمين، شامل گياه و حيوان، هم ديده ميشود. حتى خود كره زمين هم در غلافى بنام اتمسفر و يا جوّ پيچيده شده است. و اين حجاب با پوست يا پوسته فرق دارد. گاهى ممكن است اين دو بهم چسبيده باشند و يكى بنظر آيند ولى واقعيت اين است كه يكى نيستند. و با وجودى كه اين غلاف بسيار نازك و ظريف و گاهى ناپيداست ولى با اينحال آنچنان مهم است، كه اگر از ميان برود، تباهى بسيار نزديك مينمايد. مثلا كسانيكه مورد جراحى هاى مغز و قلب و ديگر ارگانها قرار گرفته ا ند و غلاف اين ارگانها بناچار از هم دريده شده و از بين رفته، بسيار آسيب پذير ميشوند. در عرفان و فلسفه ايرانى، در مورد اين حجاب، ميتوان بدون اغراق گفت كه تمامى عارفان و بزرگان دانشمند ما، سخن گفته و به آن بارها و بارها، بطور مستقيم و يا غير مستقيم اشاره كرده اند. و گفته اند كه حتى ميان آدمى و خدايش پرده و حجابى وجود دارد و اين حجاب است كه آدمى را از خدايش جدا ميسازد وگرنه ايندو يكى خواهند بود. يعنى فقط يك پرده نازك، يك غلاف بين آدمى و خدايش فاصله انداخته است. در اينجا مولانا اين جهان بسته و محدود را حجاب رسيدن به جهان جاودان مينامد و جهان و نقش و نگار و خواستن هاى پايان نايافتنى را سدى در مفابل اراده آدمى براى رسيدن به اصل خود ميداند.
گر پرده بيفتد نه تو مانى و نه من.
تو خود حجاب خودى، حافظ از ميان برخيز.
صد هزاران طب گالینوس بود (١)
پیش مانى و دَمش افسوس بود
صدها هزار دانشمند مانند گالينوس در مقایسه با دانشى كه حضرت مانى از راه راستى و چنگ به منبع، به آن رسيده بود، ناچيز است .
در قرآن در آیه ٤٩ سوره آل عمران هم از قول مانى( كه به عيسى تغيير يافته) میگوید : “من پيامبرى هستم كه به شما كه مرغانى هستيد از گل، (پريانى كه بالهايتان سوخته است)ميگويم چه بخوريد و چگونه زندگى كنيد. و شما را با دمم از بيمارى ها نجات ميدهم و دلهاى مرده تان را با خدا پيوند زده و زنده تان ميكنم.
نفس مانى جست خواهی، راه کن سوی فلک
نقش مانى در نگارستان رهبان کن رها.خاقانی
صد هزاران دفتر نقاش بود
پیش نقش مانى اش بيچار بود
نقاش در دنيا زياد است ولى همه در برابر ارژنگ و نقشى كه مانى ميزد، بيمقدار و بيچاره و حقيرند.
چو بیدار گردی جهان را ببین
که دیباست یا نقش مانی به چین. فردوسی.
وآراسته شد چو نقش مانی
آن خاک پاك پاسبانی .ناصرخسرو
گر چه از انگشت مانی برنیامد چون تو نقش
هر دم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو. سعدی.
با چنین غالب خداوندی، کسی
چون نمیرد گر نباشد او خسی
آنكه خداى راستين را بشناسد، به اميد رسيدن و ديدار او جان ميدهد، مگر اينكه خداى راستين را نشناخته و بخداى دست ساز جحودى اعتقاد داشته باشد كه در اينصورت مانند خار و خس زندگى كرده و از شنيدن اين مطالب دلش بهم ميخورد.
بس دل چون کوه را انگیخت او
مرغ زیرک با دو پا آویخت او
دلاوران و مردمان كوه صفت بيشتر از ديگر مردمان به عشق او رو ميآورند و دلهايشان برانگيخته ميشود، چراكه آدميان شجاع دل، دروغ نميگويند چون ترس ندارند، درمقابل زور و ستم مى ايستند و از حق دفاع ميكنند. و اين صفاتى است كه خدا را بسيار پسند افتد. درحاليكه آدم ضعيف و ترسو بسيار ناچسب و كسالت آور است و دنبال ريا و تزوير و دروغ و حقه بازى، كه نتيجه اى جز رنج و از دو پا آويزان شدن، ندارد.
مرغ زیرک کنایه از طوطی است که بی آنکه کسی او را بگیرد گرفتار میشود. بدین ترتیب که ، نی را در رشته ای کرده و دو سر آن را به دو درخت می بندند و چون طوطی بر آن نی می نشیند آن نی برمی گردد و طوطی از ترس افتادن، آن نی را با پای خود محکم می گیرد و رها نميكند واز دو پا آویزان میماند تا صیاد از راه برسد.
فهم و خاطر تیز کردن، نیست راه
جز شکسته می، نگیرد فضل شاه
زرنگى جحودى و نقشه كشى و حيلت كردن، راه رسيدن به زندگى جاودانى نيست و تنها يك راه است و آنهم راه راستى است.
شكسته مى، كنايه از دو مطلب است. اول اينكه وقتى پس از ٤٠ روز سر خم شراب را باز ميكنند، به اندازه يك پياله شرابى با رنگ قرمز براق بر روى شراب بعمل آمده جمع شده كه اصل شراب است و خاصيت سلول سازى و جوان سازى دارد. پس پيش از صاف كردن خم شراب، اول اين يك پياله را جمع ميكنند كه در گذشته متعلق به بزرگان بود. اينرا شكسته مى ميگويند. يك قولى هم هست كه ميگويد، شكسته مى كنايه از برهم زدن جامهاى مى در گذشته است. و از آنجا ميآيد كه در گذشته، در ضيافتهاى شاهانه، شاه جام شراب خود را به جام شراب ميزبان و يا آقاى خانه ميزد. ميزبان ميبايستى جام خود را به پايين جام مى شاه ميزد تا بخشى از مى شاه در جامش ميريخت و سپس ميبايستى يكجا شراب را سر ميكشيد. و اگر بر زمين نميافتاد، معلوم ميشد كه شراب آلوده به زهر نيست، و بدين ترتيب شاه ميتوانست با خيال راحت مى را بنوشد. به اين كار شكستن مى ميگفتند. در اينجا مولانا با اشاره به اين رسم ميفرمايد، خداوند كه شاه دنياست تنها از راه راستى، لطف و فضل و كرمش را شامل حال آدمى ميكند و اگر شرابى كه پيشكش ميكنى، آلوده باشد، مثل ابليس افتاده و بدرك واصل ميشود، پس راستى كن كه به منزل نرسد كژ رفتار.
ای بسا گنج آگنان کنجکاو گنج گاو (٢)
کان خیال اندیش را شد ریش گاو. (٣)
گنج گاو نام يكى از هشت گنج خسرو پرويز امپراتور بسيار ثروتمند ساسانى است كه هزاران اعجايب در كاخش نهفته بود كه هشت گنج تنها يكى از اين هزار عجايب است. پيدا كردن ثروت ساسانيان در دستور كار جحودان از دير باز بوده و هنوز هم ادامه دارد. بهرحال در اينجا ميفرمايد، رندانى كه خود را زرنگ ميدانند و بهواى يافتن گنج گاو هزاران حيله و مكر انجام ميدهند، و از صبح تا شب در غارها ميگردند و آثار باستانى را ويران ميكنند، در آخر ريش گاو(كون خر) بدستشان ميرسد.
گنج آگنان، كسانيكه در غارها دنبال گنج ميگردند.
گاو ، که بود تا تو ریش او شوی؟
خاک چه بود تا حشیش او شوی؟
در اينجا ريش گاو شوى يعنى افسار گاو شوى. اين بيت درواقع همان مثل موش چيه كه كله پاچه اش چى باشه، را معنى ميدهد. گاو چى هست كه تو بخواهى افسارش شوى، و خاك چه ارزشى دارد كه تو بخواهى گياهش شوى.
زر و نقره چيست تا مفتون شوى؟
چيست صورت تا چنين مجنون شوى؟
تا چه حد مال و جمال و كمال ميتوانند ارزشمند باشند كه آدمى در راه كسب آنها، اصل خود را فراموش كرده و از آن جدا ماند؟
اين سرا و باغ تو زندان توست
ملك و مال تو بلاى جان توست
استفاده از مال دنيا براى آدمى يك جبر است و لذت بردن از زيباييهاى دنيا توصيه ميشود، اما دل بستگى به مال و جمال و كمال دنيا، بشدت منع و ممنوع است، چراكه نتيجه اى بجز رنج ندارد و رنج منجر به گمراهى ميشود و گمراهى بلاى جان است.
آنجماعت را كه ايزد مسخ كرد
آيت تصويرشان را نسخ كرد
آن گروهى كه مسخ شدند، دليلش زندگانى بود كه در هئيت انسانى، داشتند و بجاى رفتار انسانى، اعمال حيوانى انجام داده و رفتار بهائم داشتند، در نتيجه در زندگى بعدى بشكل حيوان دوباره بدنيا آمدند. و اين از براى عبرت ديگر آدميان است.
ميفرمايند در نزد تناسخيان (و يا آنانكه معتقد به تناسخ و يا بازگشت ارواح در اجساد ديگرند،چنانکه محتویات کتابی را نسخه کنند در کتابی دیگر.) تناسخ به چند شكل است:
- اگر روح آدمى پس از مرگ به بدن حيوان رفته و در هيئت حيوانى زندگى از سر گيرد، مسخ شده است.
- اگر انتقال روح از بدن انسان به گياهان یا درختان باشد آنرا رسخ ميگويند.
- اگر در جماد حلول كند، فسخ شده است.
- و اگر روح انسان به كالبد انسان ديگر درآيد به آن نسخ ميگويند. و تبدیل نقطه به خط و تبديل خط به حروف و تبديل حروف به اعداد مراحل تکامل این تفکر است و بهمين دليل است که بزرگان دانشمند پارسى، عدد را بسيار مهم ميدانستند و از نظر آنان اعداد، در مرحله تكاملند كه به اصل خود باز گشته اند. و درعوض نقطه را آغاز عالم میدانستند. و اينكه خداوند با اعداد با آدمى سخن ميگويد. بهمين دليل برخى از آدميان گاهى وقتى كاملا اتفاقى به ساعت نگاه ميكنند اعداد منظمى مانند ١١:١١ و يا ٢١:٢١ و و و را ميبينند. فلسفهْ اعتقاد به تناسخ به اعتقاد اصحاب تناسخ، به کارما یا «قانون تاوان» بازمیگردد. بدین صورت که تناسخيان معتقدند که پاداش و عذاب در همین جهان رخ میدهد. اگر انسان در زندگی فرد نیکی باشد زندگی راحتتری خواهد داشت. و در برابر این پرسش مطرح شده که: «چرا افراد نیکی وجود دارند که زندگی آنها سرشار از رنج است؟» در پاسخ، فرضیهٔ تناسخ یا باززايش را مطرح ميكنند. که میگويد، روح انسان پس از مرگ دوباره در قالبی جدید به این جهان بازمیگردد و نتیجهٔ اعمال زندگیهای قبلی را در این زندگی میبیند. تعریفی متداول از نسخ و مسخ و رسخ و فسخ بترتیب عبارت است از انتقال روح انسان به جسم انسان دیگر، انتقال روح انسان به جسم حیوان، انتقال روح انسان به جسم گیاه، انتقال روح انسان به جسم جماد است. در آثار باستانى ايران، از مجسمه هايى كه نيمى انسان و نيمى حيوان و يا گياه هستند به وفور ديده ميشود كه از آيين ميترائيسم و يا مهر پرستى نشأت گرفته و كنايه از تناسخ دارد.
چون پرى از کار خود شد روی زرد
نسخ کرد او را خدا و زهره کرد
و تناسخ فقط مربوط به انسانها نيست، حتى پريان وقتى مرتكب اشتباه و خطا ميشوند، يك درجه پايين آمده و به شكل انسان درميآيند. براى همين آدميان را همان پريان بال سوخته مينامند. و بهمين دليل است كه نياكان ما خود را با بال مجسم ميساختند. برخى ميگويند پريان خطاكار بشكل ستاره درميآيند.
حوريى را زهره کردن، نسخ بود
خاک و گل گشتن چه ماند ای قنود؟
وقتى يك پرى خطا كار از مرتبه خود بزير كشيده ميشود و تبديل به انسان ميشود، تويى كه هم اكنون به شكل انسانى، و از آب و گلى، چه خواهى شد اى قنود، اى نادان گستاخ وقيح.
قنود کسی را گویند که در کار و گفتار غره شود و منم زند.
روح، می بردت سوی چرخ برین
سوی آب و گل شدی در اسفلین
درحاليكه ميتوانى به خدا برسى، در نهايت اسف و پشيمانى ترجيح دادى كه به جهنم خاكى بچسبى.
خویشتن را مسخ کردی زین سفول
ز آن وجودی که بد آن، رشک عقول
خودت را با رفتار حيوانى، مسخ كردى، تويى كه زمانى يك پرى بودى و موجب حسادت آدميانى كه براى رسيدن بخدا رياضت ميكشند.
پس ببین کین مسخ کردن چون بود
پیش آن مسخ، این به غایت دون بود
از تشابهى كه بين مسخ پريان و آدمى است، بنگر كه چقدر مسخ آدمى، حقارت بار و دون است.
اسب همت، سوی اختر تاختی
آدم مسجود را نشناختی
هنوز خودت را نشناختى، ولى دم از شناخت ستارگان آسمان ميزنى! كنايه مولانا به دانشمندان و منجمان كبير ايرانى است كه به اعتقاد او هنوز فلسفه موجوديت آدمى را نفهميده اند ولى اگر از آنان بپرسى بين مريخ و خورشيد چقدر راه است، فورا اسطرلاب را پيش كشيده و اندازه دقيق آنرا محاسبه ميكنند.
آخر آدم زاده ای ای ناخلف
چند پنداری تو پستی را شرف
آخر اى آدم خاكى كه از خاكى، پدرت هم خاك بوده، پدر بزرگت هم… به چى مينازى؟ به پولت، به قدرتت، به علمت، به زيبايت، به جهانگيريت؟ خنده دارى!
چند گویی من بگیرم عالمی
این جهان را پر کنم از خود همی؟
گيرم همه دنيا را بتو دادند! آخرش چى؟ اصلا تو شاه دنيا، همه درختها را كاغذ كنند و همه را دلار بسازند و همه جواهرات دنيا و الماسها را هم جمع كنند و يكجا بدهند به تو! آخرش چى اى جحود حريص خدانشناس! به كجا ميرى؟
گر جهان، پر برف باشد سر بسر
تاب خور بگدازدش با یک نظر
اگر تمام جهان زير لايه اى از الماس و پول و جواهر و مال و منال پوشيده شود و همه را هم بتو بدهند، يك روز كه حتى تصورش را هم نميكنى، كارت تمام است. درست مثل اينكه اگر سراسر جهان از برف پوشیده گردد، خورشید با یک تابش همه آنرا میگدازد و از میان میبرد. تابخور يعنى خورشيد.
وزر او و وزر چون او صدهزار
نیست گرداند خدا از یک شرار
گناهكارانى مثل وزير جحود مكار و امثال او در نزد خدا به جرقه اى بندند. و وزر يعنى گناهكار. (و من مطمئن نيستم اين بيت و چند بيت بعدى از مولانا باشد! بيشتر به آيين جحودى ميخورد كه خدا را همه كاره و آدمى را هيچكاره ميداند. و ادعا ميكند اگر خدا ميخواست ميتوانست همه چيز را درست كند و وزير و مكر و تباهيش را با يك شرر از ميان ببرد،!خب اگر ميتوانست چرا نكرد؟ اين چه خدايى است كه دوست دارد بنشيند و تباهكارى تبهكاران را نظارهگر باشد و هيچ كارى نكند؟ در چند بيت بعدى هم از قدرت خدا و اينكه چقدر تواناست سخن گفته و درضمن او را منفعل و تتها شاهد و بيننده معرفى ميكند كه اين عين كفر است.) ورز يعنى نکبت و وبال و گناه.
عین آن تخییل را حکمت کند
عین آن زهرآب را شربت کند
در خرابى گنجها پنهان كند
خار را گل، جسمها را جان كند
آن گمان انگیز را سازد یقین
مهرها رویاند از اسباب کین
پرورد در آتش ، سياووش را
ایمنی روح سازد بیم را
اينجا كنايه دارد به داستان سياوش که ستمکارى نامادرى او را به آتش قهر خود درافکند اما به خواست خدا، آن آتش بر او گلستان شد. اين بیت مثالى است برای اثبات مطلبی که در ابیات پیشین آمده است و آن اینکه قدرت خدا بى شرط و نامحدود است و اگر كارى نميكند، بخاطر اين است كه دلش نميخواهد و همينيست كه هست و آدمى نبايد در كار او فضولى كند! براى من كه خدا را منطق مطلق ميدانم، هضم اين ابيات ناممكن و غير قابل قبول است.
از سبب سازیش من سودائیم
وز سبب سوزیش سوفسطائیم .
در سبب سازيش سرگردان شدم
وز سبب سوزيش هم حيران شدم
دراينحا ميفرمايد، از اينكه چرا خداوند گاهى ميسازد و گاهى نميسازد، سرگردان و حيران و سودايى هستم و گاهى هم دچار شك شده و مانند شكاكين و يا پيروان مكتب سوفسطايى به شك و ترديد دچار ميشوم. دقيقا همان كه بالا نوشتم. و اين ابيات را براى من و امثال من آورده اند كه در كارهايى كه به خدا نسبت ميدهند، منطقى نميتوانيم يافت! و ميگويد مولانا هم مثل شماها دچار ترديد بوده است. دراز گوش گير آوردند يا چى؟
سبب ساز و يا سازنده ٔ سبب از القاب باریتعالی است مسبب اسباب است. سبب همچنين بمعناى دليل، پيوند، علاقه ُخويشى هم هست.
سودائی از القاب مولانا است. مولانا در اول خاوری تخلص میکرده و در آخرمجذوب گشته و سر و پا برهنه در کوه و دشت میگشته و سودائی تخلص میکرده و چون از مجذوبی باز چون عاقل گشته و قصاید خود را بایسنقر (٥) تخلص ميكرده است.
پاورقى
(١) گالينوس كه آنرا معرب كرده وجالینوس در ايران جا اتداخته اند لقب یکی از دانشمندان ایران است كه ايرانيان آنرا با نام محمد بن زکریا رازی ميشناسند.
گالينوس دانشمند، كيمياگر، پزشک، فیلسوف، منطق دان و عالم بلاغت ايران زمين است كه او را بزرگ ترین كيمياگر و پزشك دوران متأخر باستان، و در کنار افلاطون، ارسطو، اقلیدس، ارشمیدس، بقراط، و بطلمیوس، ( كه همگى هم دانشمندان دوران امپراتورى پارسى هستند) یکی از مهم ترین و اثرگذار ترین چهره های علمی و فلسفی دوران باستان ميدانند که آثار او قرنها در ايران و جهان اساس آموزش و عمل شيمى و پزشکی بوده است.
(٢) گنج گاو نام گنجی است از گنجهای جمشید، و آن در زمان بهرام گور ظاهر شد. گویند دهقانی زراعت را آب می داد ناگاه سوراخی بهم رسید و آبها تمام به آن سوراخ میرفت و صدائی عجیب از آن سوراخ برمی آمد دهقان به نزد بهرام آمد و احوال را گفت . بهرام به آنجارفته ، فرمود که آنجا را کندند عمارتی پیدا شد بس عالی . اشاره به موبد کرد که «درآی به این خانه ». چون درآمد دو گاومیش دید از طلا ساخته بودند و چشمهای آنهارا از نار و سیب و امرود زرین کرده و درون میوه های زرین را پر از مروارید ساخته بودند و در پیش سر گاومیش آخوری از طلا بسته بودند و آنها را پر از جواهر قیمتی نموده و بر گاومیشها نام جمشید کنده بودند و بر اطراف گاومیشها اقسام جانوران پرنده و چرنده از طلا ساخته و مرصع کرده بودند، خبر به بهرام آورد بهرام فرمود تمام آن گنج را به مستحقین و مردمان کم بضاعت دادند و در ممالک او مستحق و پریشان نماند که صاحب سامان نشد. همچنين به آن گنج گاوان، و گنج گاومیش هم ميگويند.
مرا چون دعوت مانى است عیدی هر زمان در دل
دلم قربان عید فقر و گنج گاو قربانش .خاقانی
در گوش گاو خفته ام از امن کز عطاش
با گنج گاو و دولت بیدار میروم .خاقانی
بهنگام جم چون سخن راندند
ورا گنج گاوان همی خواندند.فردوسی
هشت گنج، نام گنج های هشتگانه ٔ خسرو پرویز است که گنج عروس ، گنج بادآورد، دیبه خسروی ، گنج افراسیاب ، گنج سوخته ، گنج خضرا، گنج شادآورد و گنج بار باشد. علاوه بر آن گنج شایگان بوده است. در بارگاه خسرو پرويز هزار شگفتى وجود داشته كه اهمّ متعلقات شگفتانگیز او که گاه از آنها به «اَفدیهای هژده گانه خسروپرویز» یاد شده است، اینهاست: ١- تخت طاووس ٢- اسب شبدیز ٣- نکیسای خنیاگر ٤- باربد دستانساز و نوازنده چیرهدست ٥- گنجهایی چون بادآورد، عروس ، خضرا ، گاو ، دیبه خسروی و سوخته ٦- اصطبلی از اسبان، استران و فیلهای فراوان و استثنایی ٧- باغهاى معلق و يا بهشت آسا ٨- زرِ دستافشار و يا «مُشتفشار» که تكه طلايى بود به نرمی موم بود و چون در مُشت میفشردند به شکل دلخواه درمیآمد ٩- شمشير دو سر ١٠- فیل سپيد یا کُدیزاد ١١- ایوان مداین (که بنای آن را به انوشیروان نیز نسبت دادهاند) ١٣- دستارچه آذرشب که وقتی چرکین میشده آن را در آتش میانداختند و آتش بیآنکه پارچه را بسوزاند چرک را میزدود ١٤- زینهای مرصع و جواهر نشان كه از نظر ساخت بى نظير بودند ١٥-کوزه ابری، پیاله یا کوزهای که هرچه از آن آب یا شراب مینوشیدند، کم نمیشد ١٦- پنجه عاج ١٧- شطرنج، تخته نرد تمام جواهر ١٨- تاجخسرو كه آنچنان از جواهرات پوشيده بود كه هيچ سرى تحمل آنرا نداشت، در نتيجه از سقف آويزان كرده بودند و شاه زير آن مينشست.،چراغى كه بدون روغن ميسوخت، پرنده اى بدون سايه، زنبوران طلايى كه بيماريها را شفا ميدادند، سازى كه وقتى نواخته ميشد، بيماران روح و روانى را درمان ميكرد، مجسمه قاضى سخنگو، گنبدى كه ارواح پليد و آدمهاى بد را از آدمهاى خوب تشخيص ميداد و بر آنها رنگ سپيد و يا سياه مى تاباند، جام شرابى كه شرابش طبق دلخواه نوشنده اش تغيير رنگ ميدادو و و ولى خود خسر پرويز، شيرين را از همه اينها سرتر ميدانست و او را گنج اصلى ميناميد. داستان ايندو الهام بخش نويسندگان و شعراى دنيا قرار گرفته، از جمله توماس مور ايرلندى و مثنوى لاله رخ او معروف است.
(٣) ریش گاو، برابر کون خر باشد و آن که دایم خیال های محال کند. مردم احمق و ابله و طامع و صاحب آمال و آرزوهای دور و دراز، مانند کسی که همه روزه صبح از خانه ٔ خود به درآید به امید اینکه در راه گنجی یابد و چنین و چنان کند. احمق و ابله . خام طمع. مسخره. مردی از دیگری پرسید ریش گاو کیست ؟ گفت آنکه از بام تا شام در کوی و برزن گردد به امید آنکه نقدی در راه یابد. گفت ای رفیق پس تا من بوده ام ریش گاو بوده ام. (امثال و حکم دهخدا)
در آنکه نادان بودم چو گرد کردم ریش
مرا بنام همه ریش گاو خواند پدر.مسعودسعد.
چون مر او را واضع خرمایه گیرد ریش گاو
گاو او در خرمن من باشد از کون خری
چون نداری بر کسی حقی ، حقیقت دان که هست
هم تقاضا ریش گاو و هم هجا کون خری .انوری
چرخ داند که ریشخند است آن
نه چو آن ریش گاو کون خر است .انوری.
بباید ساخت با هر ناپسندی
که ارزد ریش گاوی ریشخندی .نظامی.
ای بسا گنج آگنان کنجکاو گنج گاو
کان خیال اندیش را شد ریش گاو. مولوی.
ریش گاو و بنده ٔ غیر آمد او
غرقه شد کف در ضعیفی درزد او. مولوی .
هرکسی شد بر خیالی ریش گاو
گشته بر سودای گنجی کنجکاو. مولوی.
(٤) تناسخ، يعنى زائل شدن روح از قالبی و درآمدن آن به قالبی دیگر. انتقال روح بعد از موت از بدن به بدن انسان دیگر. عبارت از تعلق روح است به بدن دیگر بعد از مفارقت آن ازبدن اول بدون آنکه زمانی فاصله شود. چه بین روح و جسد تعشق ذاتی است . (از تعریفات جرجانی ). اهل تناسخ ميگویند روح آدمى پس از مرگ هنگامی به خدا يا اصل خود برميگردد که جمیع کمالات نفسانی را در مرحله ٔ فعلیت و يا عمر خود، حائزشده باشد و چیزی از کمالات در مرحله ٔ مرگ و يا بالقوة برای اونمانده باشد. اما ارواحى که از کمالات بالقوه ٔ آنها چیزی باقی است در بدنهای انسانی می گردد از بدنی به بدن دیگر نقل کند تا بغایت کمال از علوم و اخلاق برسند که آنگاه مجرد و پاک از تعلق به بدنها باقی ماند و این انتقال را نسخ نامند. و گویند پاره ای از ارواح از بدن انسان به بدن حیوان که مناسب با اوصاف آنان است نزول کند چنانکه بدن شیر برای شجاع و بدن خرگوش برای ترسو و این انتقال را مسخ نامند. و نیز گویندکه بعضی از نفوس ناطقه به اجسام گیاهی انتقال یابندکه آن را رسخ نامند و بعضی دیگر که به جماد منتقل شوند و آن را فسخ نامند. ، یعنی انتقال روح از بدن انسان به انسان، حيوان، جماد، نباتات یا اشجار. در نزد حکما عبارتست از انتقال نفس ناطقه از بدن ميت به كالبدى ديگر. تعلق گرفتن روح انسانی پس از مفارقت از بدن به جسم جمادی . تراسخ . مقابل نسخ و مسخ و ف
(٥) بایْسُنْقُرْ فرزند شاهرخ پسرتیمور امیرزادۀ نامور و هنرپرور گورکانی يكى از ملوك سرزمين پارس در دوران امپراتورى صفوى است. او در سال 802 ه ق. بدنیا آمد و بقول دولتشاه جمالی داشت با کمال... و از سلاطین روزگار بعد از خسرو پرویز ،چون بایسنقر سلطان کسی به عشرت و تجمل معاش نکرد، از بزرگان شعر پارسى است و به شش قلم خط مينوشت. ازو سه پسر بیادگار ماند. مقدمه ای به امر بایسنقر بر شاهنامهْ فردوسی نوشته شده است که اينك سانسور شده است. پادشاهی خوش طبع و خوش سخن و هنرپرور و خوشگذران بود... آنقدر که ممکن بود عالم را به خوشی گذرانید، ازوست این مطلع:ندیدم آن دو رخ اکنون دو ماهست ولی مهرش بسی در جان ما هست و تخلص این غزل این است:غلام روی او شد بایسنقر غلام روی خوبان پادشاه است.(از مجالس ارواح ص 125 و 314).او مؤسس و بانی زیباترین کتاب نویسی در ایران است و در تحت حمایت او چهل تن کاتب و خطاط به راهنمائی مولانا جعفر تبریزی که خود او نیز شاگرد میر علی است به استنساخ کتب مشغول بودند. وی با پرداخت دستمزدهای گزاف و اعطاء انعامات شاهانه هنرمندترین استادان خط و تذهیب را نزد خود نگاه می داشت و آنان برای وی ظریف ترین آثار صنعتی را در خط و تذهیب و جلدبندی و صحافی به ظهور می آوردند. کتابهای پارسى کتابخانهْ وسیع این شاهزاده هم اکنون در تمام جهان متفرق است و هرجا که هست در کمال حرمت و دقت نگاهداری میشود. (از سعدی تا جامی ص431). حافظ ابرو تاریخ کبیر خود را بنام او نوشت که به زبده تواريخ معروف است و فصیحی خوافی آن را مجمع تواريخ سلطانی میخواند. گدای کوی او شد بایسنقر گدای کوی جانان پادشاه است.
جایگاه او در زندگی و پس از مرگ چنان بود که با آنکه به مرتبۀ ولیعهدی شاهرخ نرسید ولى تاریخنویسان از وی با عنوانها و القابی چون پادشاه، سلطان، غیاثدين و جلال دين، و غیاث سلطنه یاد کرده، و او را به سبب داشتن معرفت و بصيرت و منشهای پسندیده به شیوهای گزافهآمیز ستودهاند.
زندگی سیاسی بایسنقر
بایسنقر نقش مهمی در کار مملکتداری بر عهده داشت. او سومین پسر از ۷ پسر شاهرخ بود و هنگام به پادشاهی رسیدن تنها ۸ سال داشت. در ١٤ سالگى که پدرش شاهرخ از هرات به ماوراءالنهر لشکر کشید، بایسنقر را در هرات به جای خود نشاند. بدینسان، او از ۱۴ سالگی وارد میدان کشورداری شد. در ۸۱۷ق شاهرخ او را به حکومت تمامی خراسان و بخشهای شرقی آن گزید. پس از طغیان امیرزاده بایقرا و تصرف شیراز و گشترش آشوب در پارسه و کاشان و قم، شاهرخ خود عازم شیراز شد و به امیرزادگان دیگر از جمله بایسنقر دستور داد با سپاهیان خود به سرکوب بایقرا روند. چون شیراز به محاصره درآمد، بایقرا ناچار به بایسنقر متوسل شد و با پایمردی او مورد بخشش شاهرخ قرار گرفت و آشوبی که میرفت خاندان تیمور را در یک جنگ خانگی درگیر کند، فرونشست. بایسنقر در بيست سالگى به سِمت پراهمیت «امیردیوان» منصوب شد. برگزیدن این امیرزادۀ ۲۰ساله به منصبی که به قول حافظ ابرو باید «داد دادخواهان و انصاف مظلومان از ظالمان بدهد و بستاند»در خور توجه است. بایسنقر به مأموریتهای متعدد جنگی از سوی شاهرخ فرستاده شد: تاخت به سوی هزاره ، تعقیب و دستگیری امیرزاده قید و بهادر، همراهی با پدرش شاهرخ در حمله به آذربایجان، و ادامۀ لشکرکشی با عبور از رود ارس و رفتن به گنجه برای سرکوب طغیان یاراحمد قرامان در شمار این مأموریتهای جنگی است. او همراه پدر و برادرش بهادر برای یاری رساندن به الغبیگ و فرونشاندن فتننۀ او به سوی سمرقند رفت؛ اما در میانۀ راه به دستور شاهرخ از بلخ به هرات بازگشت. بایسنقر در دومین لشکرکشی شاهرخ به آذربایجان برای سرکوب قبليل بربر که قلعۀ سلطانیه، ابهر، زنجان و قزوین را گرفته بو د، نقشی مهم بهعهده داشت. بایسنقر پس از بازرگشت از این سفر در بسطام بیمار شد و این بیماری به مدت ۴۰ روز ادامه یافت.
زندگی هنری بایسنقر
بایسنقر به عنوان یک شاهزادۀ هنرمند و هنرمندپرور در تاریخ ایران شهرت بسیار دارد.دولتشاه سمرقندی مینویسد که او به«شش قلم خطنوشتی»و متأخران او را نه تنها در شمار استادات طراز اول خوشنویسی قلمهای محقق و ثلث، بلکه از«ارکان چهارگانه کاخ خطوط»دانستهاند. اثر ارزشمند او کتبیهای به قلم ثلث بر پیش طاق ایوان مسجد گوهرشاد مشهد با رقم «بایسنقر پور شاهرخ پور تیمور گورکانی در سال ۸۲۱» است. تأسیس کتابخانهای که مکتب نگارگری و کتابآرایی هرات در آن به اواج تکامل رسید، یکی از مهمترین عوامل شهرت پایدار بایسنقر است. دولتشاه سمرقندی مینویسد: گویند ۴۰ کاتب خوشنویس در این کتابخانه مشغول کتابت بودند. این شاهزادۀ تیموری توانست شمار بسیاری از برجستهترین هنرمندان تمام شاخههای هنری عصر خویش را از جمله نگاران، خوشنویسان، مذهبان، جلدسازان و دیگر هنرمندان پارسى که در کار کتابآرایی استاد بند، در کتابخانۀ خود گرد آورد. ریاست کتابخانۀ او را فریدالدین جعفرتبریزی بایسنقری بر عهده داشت که بر کار دیگر هنرمندان در کتابآرایی نظارت میکرد.بایسنقر یکی از بزرگترین حامیان هنر کتابسازی و کتابآرایی است که جهان به خود دیده است و ازاینرو، از کتاب دوستان نامور هم عصر و سدههای بعد از خود نامی برتر دارد. امروزه کمتر موزه یا کتابخانۀ معتبری را در جهان میتوان یافت که نسخهای از کتابهای نفیس کتابخانۀ او را در خود نداشته باشد. از مشهورترین این آثار باید از شاهنامۀ بایسنقری نام برد که در کتابخانۀ کاخ گلستان تهران نگاهداری میشود. این نسخه را جعفر بایسنقری در ۸۳۳ق کتبت کرده، و دارای ۲۲ نگارۀ پرکار، جلد معرق و آرایههای بسیار زیباست. اظهارنظر کارشناسان نامدار هنر ایران در پیرامون این نخسۀ نفیس، گویای ارزش والای آن است. بازیلگری بر آن است که درخشش رنگها و ترکیببندی نگارهها به ویژه ترسیم نیم رخها در این نسخه شگفتآور است. بینیِن در توصیف این اثر که برای نخستینبار در نمایشگاه هنر ایران در ۱۹۳۱م در لندن به نمایش گذاشته شد، مینویسد: این اثرِ شکوهمند پراهمیتترین نسخۀ خطی در میان همۀ آثاری است که پیشتر از این دراروپا ناشناخته مانده بود. نسخههای خطی شناخته شدۀ مهم دیگری نیز از کتابخانۀ او برجاست.بایسنقر نسبت به شعرا، موسیقیدانان، تاریخنگاران و دیگر صاحبان دانش علاقهمند بود و با آنان همنشینی داشت و نسبت به فرهنگ و هنر و آدب و رسوم دیگر ملتها اشتیاق نشان میداد. فرستادن غیاثالدین نقاش به همراه ایلچیان پدرش شاهرخ به «خطا» و سفارش نوشتن سفرنامه به او نشانۀ این علاقهمندی است.