آذر ۱۳، ۱۴۰۲
حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش هفتم
در اين بخش مولانا به چندين مطلب مهم از جمله زادْمُرد و يا تناسخ ميپردازد. و منظور اين است كه، آدمى پس از مرگ در پیکری دیگر باز زاییده میشود. این باززایی بارها و بارها تا جاودانگى او، تکرار خواهد شد . این را چرخه هستی یا زاد و مرگ مینامیم. در اينراه دل بستن رنج آدمى است. مولانا از قول مانى ميفرمايد: با مشکلات زندگی، بايد رو در رو مواجه شد و غمها و دردهای حیات را آزمود. آنچه ما داریم و نمیخواهیم، رنج است، اما آنچه میخواهیم و نداریم نیز رنج است و علت رنج درخواست های پایان نیافتنی ماست. ( ور نبودی او کبود از تعزیت )
رستگاری در وحدت با خدای درون، و در هماهنگی و هارمونی با طبیعت است. در اتحاد جز/انسان و کل/ خدا است. و درهای جهان جاودان به روی همگان گشوده است. راه رسیدن به جاودانگی(نیروانا) راه معرفت است و رسیدن به معرفت، راستی است که در حد جملگی مردم روی زمین است. پس رستگاری آدمی در دست خود اوست و نه وابسته به نیروی کور و ناپیدایی که فوق بشر قرار داشته باشد.
پس آنچه که بزرگان میگویند، را کورکورانه نبايد پذيرفت. آنچه را که از معلمان خویش شنيده ميشود، چون استاد ما هستند، به یقین نبايد پذيرفت. همه امور را بايد به محک خرد و عقل سلیم خود سنجيد و با تجربه خود آموخت. تنها بر خود تکیه كرد. و بايد به حقیقت كه روشنايى و نور است و تنها پناهگاه آدمی است، متکی بود، چراكه پناهی بجز این نیست. پناه خود و روشنایی خویش بايد بود.
ادامه مثنوى:
صد هزاران بحر و ماهی در وجود
سجده آرد پیش آن درياى جود
آدمى قطره اى از اقيانوس نيست، بلكه اقيانوسى در يك قطره است. و صدها هزار دریا و ماهی در وجودش هستى دارد كه تمامى در برابر دمى كه در درونش دميده شده نه تنها هيچند، بلكه سجده گزار او هم هستند. او درياى جود است. جود را بمعنى بخشش و كرم و سخاوت معنى كردند. ولى در اينجا، به معنى، مرگ و زندگى با هم، معنا ميدهد. درياى جود، كنايه از آنكه زندگى ميدهد و زندگى ميگيرد، است. و در اينجا اشاره به زادْمُرد و يا تناسخ دارد. آدمها هزاران بار ميميرند و زنده ميشوند و از هر بار زندگى، كوله بارى از تجربيات را با خود حمل ميكنند كه در وجودشان نهفته است.(در ژن هايشان ) و درست مثل سنجابها كه تمام طول تابستان گردو و بادام و فندوق، در زمين پنهان ميكنند ولى در زمستان، وقتى برف زمين را ميپوشاند، فراموش ميكنند كه جاى گنجشان، كجاست، آدما هم تجربيات هر بار زندگى را در خود پنهان ميكنند ولى در زندگى بعدى آنها را فراموش ميكنند، مگر اينكه به منبع چنگ بزنند و به او دست يازند. بر طبق حضرت مانى دانشمند و عجوبه اى كه ديگر، و هرگز دوباره زاييده نخواهد شد، هم ماده جاودان است هم وراى ماده. مرگ وجود ندارد، فقط اتاق انتظار است و بس. و متاسفانه دير فهميديم كه نبايد براى كالبد عاريتى، ارزشى بيش از ارزشش قائل شويم.
چند باران عطا باران شده
تا بدان آن بحر، دُرّ افشان شده
دقيقا مثل درست شدن مرواريد در صدف، كه بر اثر تكرار هزاران باره، بارش باران بر روى دريا، ساخته ميشود، آدمى هم چنين سفرى را طى ميكند تا به آن گوهر دوست داشتنى، تبديل شده و جواهر شود و خدا شود و جاودان بماند.
چند خورشید کرم افروخته
تا که ابر و بحر ، جود آموخته
چندين بار خورشيد و تابش مهر را تجربه ميكند، تا تازه بفهمد، جود چيست.
چند خورشيد كرم تابان بده
تا بدان، آن ذره سر، گردان شده
چندين بار مهر تابان و لطف او شامل حال آدمى گشته، تا اين ذره از سرگردانى و نادانى نجات يابد و سر آن محور اصلى بچرخد.
پرتو ذاتش زده بر ماه و طین
تا شده دانه، پذيرندهُ زمین
ابر و باد و مه و خورشيد و فلك دركارند تا اين روند ادامه يافته و آدمى جاودان گردد. از لطف و كرمش هست كه امروزه زمين پذيرنده آدما شده و آنان را در خودش پرورش ميدهد.
خاک امین و هر چه در وی کاشتی
بی خیانت جنس آن برداشتی
چراكه خاک ، امین و درستکار است و هر چه بگيرد، همان را تحويل ميدهد. جسم و كالبد تحويل ميگيرد، جسم و كالبد تحويل ميدهد.
این امانت، ز آن عنايت يافته است
کافتاب عدل، بر وی تافته است
اگر زمين چنين امانتدار است، دليلش تابش خورشيد بر اوست. پس آنچه سبب جاودانگى آدمى ميشود، رو آوردن به مهر و نور و روشنايى و راستى و شفافيت و آيينه سالارى است.
تا نشان حق نیارد نوبهار
خاک سرها را نسازد آشکار
تا آدمى با عمل نشان ندهد كه بدنبال راستى است، به منبع دسترسى نخواهد يافت. درست مثل دانه اى كه تا نسيم بهار و گرم شدن زمين را حس نكند، سر از خاك به بيرون نميآورد.
آن جوادی که جمادی را بداد
این هنرها ، وین امانت ، وین سداد
آن خداوندى كه به جماد(ماده اى كه نه زنده است و نه مرده، و در اطاق انتظار است، جماد ناميده ميشود، مانند تخم و بذر گياهان، مانند زمين) اين هنر و علم و معرفت را عطا كرده است.
آن جماد از لطف، چون جان ميشود
زمهرير، از قهر پنهان ميشود
همان خداوندى كه جماد را آفريده و به آنها دوباره زيستن را آموخته، همان خدا هم در نهاد انسان جمادى را قرار داده كه تنها توسط نزديكى به ذات مقدسش و چنگ به درياى رحمتش، دوباره زنده خواهد شد و او را به خدايش خواهد رساند.
در لغتنامه ها دو واژه، تموز و زمهرير از جمله كلمات پارسى هستند كه معناى واقعى آنان پنهان و يا گم شده است. تموز را به خورشيد و يا گرما معنا كرده اند و زمهرير را به زمستان بسيار سرد و يا جايگاه بسيار سرد. ولى ايندو واژه، فقط گاهى به اين معانى بكار ميروند و در خيلى از نوشتار بزرگان ما، معناى گسترده تر و حتى معناى ديگرى را شامل ميشوند. و درست دراينحا هم زمهرير معنى سرماى سخت را نميدهد. و بيشتر معنى پوست سخت و خشن و يا پوستى كه شبيه پوسته بذر و يا تخم شكافته شده، در زير خاك است كه همين پوسته شكافته شده، هم شبيه پوست ماه و يا قمر است. و وقتى دانه شكافته شده و جوانه ميزند، پوسته اش قهر كرده و در خاك ناپديد و يا پنهان ميگردد.
هر جمادی را کند فضلش خبیر
غافلان را کرده قهر او ضریر
راستى ميتواند هر جماد را خدا كند! از راه راستى، يك جماد، ميتواند به جاودانگى رسيده و خود، خدا شود. از جمادى مردم و و و ، هر جمادى را كند فضلش خبير، و خبير از القاب خداست.
درحاليكه گمراهان و افراد پليد مانند كوران و نابينايان راه ميروند.
ضرير، نابينا
جان و دل را طاقت اين جوش نیست
با که گویم ، در جهان یک گوش نیست
به هر كه بگويى، كه راستى اين قدرت را دارد كه از يك جماد، جاودانگى و خدا بسازد، در بهترين حالت، ميخندد و گوينده را به سخره ميگيرد! و با اينكه اين يك واقعيت ساده است ولى باور آن براى هركسى اسان نيست. و مولانا از اين ستم، كه بجان آدميان است، شكايت دارد.
هر کجا گوشی بُد، از وی چشم گشت
هر کجا سنگی بُد، از وی یشم گشت
هر كه فهميد من چى ميگم، به معرفت و چشم سوم و خدا ميرسد. و خانه اش آباد و دست به سنگ بزند، جواهر ميگردد. هركه نفميد، دچار است تا انتها.
کیمیا ساز است ، چبود کیمیا؟
معجزه بخش است ، چبود سیمیا؟
در نزد نياكان خردمند ما، سيمى و يا علم سيمى همان است كه امروزه به آن شيمى ميگويند، و نياكان دانشمند ما، بر اساس علم شيمى موادى ميساختند كه نزد نادانان و جاهلان حاشيه نشين شهرهاى پارسى، به معجزه و اعجاز و حیلت ساختن و فسون کردن و مکر کردن و نیرنگ ساختن شناخته شده و هنوز هم اعجاز آنان را به آدم فضايى ها نسبت ميدهند. نياكان ما به این علم مواد را بر حسبِ طبیعت و مزاج چهارگانه به چهار دسته تقسیم کرده اند . آب و آتش و خاك و گاز. همانكه امروزه بعنوان ماده و به جامد و مايع و گاز و آتش تقسيم ميشوند. اما علم كيمى كه به آن كيميا و كيمياگرى ميگفتند، علمى است كه از هر سيميدان و يا شيميدان، برنمى آيد. و بسيار برتر از علم شيمى است. و كيمياگران از ميان رفتند، علمشان گم شده و ديگر هم كيمياگرى در بين ما پديدار نخواهد شد. چراكه يك كيمياگر مانند خيام ميبايستى در تمامى رشته هاى علمى، از رياضيات و فيزيك و شيمى و نجوم و زيست شناسى و موسيقى و ادبيات و فلسفه به مقام دانشمندى رسيده باشد. و اين از هر كسى برنميآيد. مثلا حضرت مانى كه يك كيمياگر بود، با علم خود گوى بلورينى ساخته بود كه مانند خورشيد ميدرخشيد و تا ده ها كيلومتر پيرامون خود را روشن ميكرد و به ماه سيام يا ماه نخشب معروف بود. از جمله ميگفتند كه او با اين گوى ميتواند آينده را ببيند و پيشگويى كند. در كتب مختلف او هم پيشگويى هاى زيادى نوشته شده است. يا مثلا زكرياى رازى از ديگر دانشمندان علم شيمى ايران، كيمياگرى ميدانست و ميگويند ميتوانسته است، مس را تبديل به طلا كند و يا قلع را تبديل به نقره سازد. در اينجا مولانا ميگويد هر دو علم كيميا و سيميا در برابر علم آدمى كه به معرفت رسيده و چشم سوم و يا بصيرت يافته، هيچ است. اينها كسانى هستند كه خاك را به يك نظر كيميا كنند.
آنانکه خاکرا بنظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه ٔ چشمی بما کنند؟ حافظ
این ثنا گفتن ز من، ترک ثناست
كاين دلیل هستی و هستی خطاست
مولانا ميفرمايد، كسى كه خدا را شناخت، به ثناى او ناتوان است، چرا كه ثنا گفتن و تعريف و تمجيد از پروردگار كردن، از كسى برميآيد كه هنوز درگير چون و چرا است. آدمى كه او را بشناسد از همه عالم جداست.
پیش هست وى بباید نیست بود
چیست هستی پیش او کور و کبود
آدمى كه حتى ذره اى از ذات مقدسش را دريافته و حس كرده باشد، براستى خجالت ميكشد از گفتن، از منم زدن، از اظهار وجود كردن.
گر نبودی کور، از او بگداختی
گرمی خورشید را بشناختی
اگر كور نباشى و براستى او را بشناسى، خورشيد را تجربه ميكنى، و براى كسى كه در برابر خورشيد ذوب شده باشد، گرمخانه و تنور و حتى آتش، خنده دار است.
ور نبودی او کبود از تعزیت
کی فسردی همچو یخ این ناحیت؟
تعزيت، يعنى تسلیت گفتن به عزادار و به شکیبائی خواندن، او. در مقابل تهنیت است. ولى در اينجا کنایت از چیزی را ازدست رفته دانستن . دل از چیزی برگرفتن بخاطر از کف رفتن آن، است. درنتيجه ميفرمايد اگر انقدر دل به اين و آن چيز/ديگرى نبسته بودى كه از غم از دست دادنش تا اين حد مكدر/كبود شوى، از شور و آتش عشق راستين، بی بهره نبودى.
فسردی همچو یخ از زهد کردن
بسوز آخر چو آتش گاهگاهى. عطار.
همچو یخ افسرده بودن يعنى سخت سردنفس بودن . دم سرد داشتن . مقابل دم گرم و گیرا داشتن . از شور و آتش عشق بی بهره بودن است.
هشت جنت نیز آنجا مرده است
هفت دوزخ همچو یخ افسرده است. عطار