مهر ۱۰، ۱۴۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش نخست



شرح و تفسیر جنگ هفتاد و دو ملت

انقراض امپراتورى ساسانى برخلاف آنچه گفته شده، بعلت برخورد شهاب سنگى بزرگ و يا زلزله عظيمى كه درمنطقه آناتولى در غرب ايران رخ داده، صورت پذيرفته است. و اينرا بتازگى از روى آثار باستانى كشف شده كه به شكل كاخهاى مدفون شده است و لوگوى ساسانيان را بر خود دارد، و در منطقه آناتولى از زير خاك به بيرون كشيده شده، ميگويند. منطقه آناتولى كه امروزه تركيه ناميده ميشود، خانه بزرگترين و مهمترين آتشكده هاى زرتشتيان و كاخها و آثار بجا مانده ار دوران امپراتورى ساسانيان و پارسهاست كه البته با جديت آنها را پنهان كرده و يا بنام اين و يا آن ميزنند. بهرحال اين رخداد آنچنان هولناك و مهيب بوده كه زمين منطقه را به سه قسمت شكافته است، كه بعدها اين سه قسمت، توسط برخى بيخبر و يا داراى غرض و مرض، به قاره آسيا، آفريقا واروپا نامگذارى شده اند. اين زلزله و شكاف عظيم، تمامى ساخت و سازهاى پارسها و شهرهاى زيباى منطقه رابزير خاك كشيد و ويران نموده و مردم بسيارى را كشته و به امپراتورى ساسانيان كه بر هفت اقليم آبادآنزمان در دنيا حكومت ميكردند، پايان داده است. پس از وقوع اين زلزله هولناك، تا حدود دويست سال منطقه دچاربهت بوده كه به دو قرن سكوت معروف است. و اولين دولت بشرى كه پس از اين زمين لرزه هولناك و پس از دو قرن در منطقه بوجود آمده، مجدا توسط آرياييهاى بازمانده از اين فاجعه تشكيل و سلسله سامانيان ناميده شده و بعدها اين دولت بزرگ شده و در شكل امپراتورى صفويه جهانگير و در تاريخ ثبت گشته است.

اما چرا امپراتورى عظيم و قدرتمند و با شكوه صفويه ازهم فرو ريخت و نادرشاه هم زنده نماند تا امپراتورى رادوباره باز سازى كند؟ انقراض امپراتورى علم و هنر صفوى در جهان، علت وحشتناكى دارد كه در غرب بنام جنگهاى صليبى و در شرق بنام جنگ هفتاد و دو ملت معروف است. و پنهان كردن اين بخش از تاريخ ايران، و پنهان كردن دشمنان واقعى ايرانيان از آنها، بسيار ناجوانمردانه و جنايتكارانه است چرا كه موجب تكرار چندين باره اين فاجعه شده كه آخرين آن فتنه ٥٧ ناميده ميشود.

پس از جنگ هفتاد و دو ملت كه در حدود ٣٥٠ سال پيش رخ داد، نظم موجود دنيا كه به آن هفت اقليم ميگفتند،بهم خورده و كشورها بوجود آمده و آيين انسانساز مانى و زرتشتى تقريبا ريشه كن شده و در عوض دوازده شاخه دين انحرافى، كه افيون جامعه است در بين مردم دنيا زاييده ميشود. اسلام و مسيحيت و هندو و بودايى و جحود و زير شاخه هاى هر يك از اينها.
و مولانا در دفتر اول مثنوى در حكايت شاه جحودان كه مانويان (نصرانيان)را ميكشت، آنرا شرح ميدهد. و من با خرده سوادى كه دارم، آنرا در زير بازگو خواهم كرد.
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره بيگانه زدند!

ابتدا خلاصه حکایت رهبر جحودان که مانوييان را میکشت:
جحودان مردم بسيار بيرحمى بودند كه در عصر امپراتورى صفوى مناطقى را در اختيار داشتند. احتمالا در مكانى كه امروز قزطبه ناميده ميشود و در آن زمان يك بخش كوچك از اقليم آندلس(جنوب اروپا) را شامل ميگشته است. به گفته اى اين منطقه قرارگاه جحودان بوده كه مدت زمان كوتاهى، در حدود ٤٠ سال از سال422 تا461 ه. ق. آنها در اين مكان حضور داشتند. و پس از آن بعلت شيوه زندگى ابتدايى و بيمارى زايشان، از اين منطقه توسط مردم رانده شده و سرگردان و كولى وار ميزيستند و در حاشيه شهرها اطراق كرده و ازطريق قتل و غارت نان بر سر سفره ميآوردند. نام جحود از آنرو بر آنان گذاشته شده بود كه اينها آيين راستى رامنكر شده و دشمنى عجيبى با زرتشت و آيين انسان ساز او داشتند. دليل اصلى اين دشمنى عجيب كه هنوز هم ادامه دارد، را ميتوان اختلاف مذهبى و خدا باورى دانست، چرا كه بقول مرلانا مومنان مانى اعتقاد داشتند كه خدا از انسان جدا نيست و ايندو يكى هستند. ولى جحودان احول بوده و يك را دو ميديدند و معتقد بودند و هستند كه خدا پديده اى است دست نيافتنى و ناديدنى كه در آسمانها نشسته و نامه اعمال آدما را مينويسد. وصاحب بهشت و جهنمى است و و و. مولانا در اينجا، داستان احولى را بيان ميكند كه مانند شاه جحودان، يك را دو ميبيند، و ميفرمايد بين آدمى و خدا، جدايى نيست و هر دو درواقع يكى هستند، يكى خادم و حامل ديگريست و چون يكى نباشد آن ديگرى هم نيست، و من شرح اين داستان را جداگانه پيش از اين آورده ام، كه در اينجا هم همان بخش را تكرار خواهم كرد، چون اهميت بسزايى دارد. بهرحال جحودان مانويان را كافر ميدانستند. درحاليكه مانويان اينها را موجوداتى منكر خداى راستين و گبر و گمراه ميدانستند، چراكه اينها بز را نماينده خدايشان بر روى زمين قرار داده بودند كه بعدها اين بخش سانسور شد! دليل ديگر دشمنى عجيب جحودان بامانويها، حسادت بود، چون اين قوم به قوم حسودان معروفند. و اينان از بزرگى و شكوه صفويان بشدت در رنج بوده و حسادت ميكردند. و همچنين بعلت فقر و ناراستى كه داشتند، از طرف ديگر مردمان مورد تحقيرى بودند كه بطول تاريخ به آنها روا داشته ميشده، و آنان دولت پارسى را مقصر اين امر ميدانستند. بهرحال، علت هرچه بود،دشمنى تا حد پدر كشته گى ادامه داشت و هنوز هم دارد. اين جحودان مرتبا با دولت صفوى بر سر مال و ثروت در جنگ و گريز بودند. و اين درحالى بود كه هميشه در مقابل ارتش مجهز صفوى شكست خورده و تحقيرميشدند. دولتمردان صفوى يك امپراتورى از علم و هنر و راستى و انسانيت را در سراسر دنياى آن زمان پراكنده بودند و امروزه آثار بجا مانده از آنهمه هنر و علم را در علوم امروزى و همچنين كاخهايى كه اكثرا به كليسا و مسجد تبديل شدند و يا هنوز بعنوان كاخ، مورد استفاده ميشوند، ميتوان ديد. كارخانجات اسلحه سازى صفويان كه توليداتشان تفنگ هايى بود كه با باروت شليك ميكردند، اولين كارخانجات اسلحه سازى در دنيا ميباشند كه بعد ها در دوران قاجارها، توسط جحودان به اروپا و سپس به آمريكا برده شدند.

بهرحال برطبق مثنوى، جحودان تلاش زيادى كردند تا با جنگ و خونريزى بر صفويان چيره گردند ولى اين خيال باطل هيچگاه عملى نشد. جحودان كه از اين امر بشدت خشمگين بودند، بارها و بارها پارسها و يا زرتشتيهايى كه به آيين مانى، ايمان آورده بودند، را ربوده و آنان را تحت شكنجه وحشيانه قرار ميدادند تا از اسرار پيروزى هميشگى ارتش شاهنشاهى صفوى آگاهى يابند. ولى حتى يك پارسى را نتوانستند بشكنند و اسرار دولتى را ازاو به بيرون بكشند و اين موجبات خشم بيش از پيش جحودان را در بر داشت. رهبر جحودان اطاق فكرى داشت كه رئيس اين اطاق فكر كه در واقع وزير و داماد او هم محسوب ميشد، در خباثت، دستهاى ابليس را از پشت بسته بود وشايد خود ابليس بود، بهرحال فرد بسيار زيرك و مكارى بود. او پس از مطالعات زياد متوجه شد كه سربازان پارسى نه تنها بخاطر قدرت بدنى شگفت انگيزى كه داشتند، بلكه بيشتر بخاطر اعتقادو ايمان خلل ناپذيرى كه به آيين راستى و زرتشت و مانى پيامبر مريد زرتشت داشتند، چنين شكست ناپذير و فتح ناشدنى ميباشند. ووقتى او به اين واقعيت پى برد، ديگر يافتن نقطه ضعف و پاشنه آشيل پارسها پيچيده و سخت نبود. وزير به رهبرجحود خود گفت كه با جنگ نميتوان بر مانوييان چيره شد، و میبايست تدبير ديگرى انديشيد. چراکه ایمان وعقیده مانوييان را نمی توان با خشم و زور از میان برداشت بلکه برعکس هر چه زور و خشونت سخت تر باشدعقیده و ایمان آنها استوارتر ميگرد.
ادامه حكايت را در شرح مثنوى ميخوانيم.

شرح مثنوى:
بود شاهى در جحودان ظلم ساز
دشمن مانى و نصرانی گداز
شاه جحودان از مردم پارسى و زرتشتى بشدت بيزار بود و در جنگهايى كه براه ميانداخت مردم بيدفاع شهرهاى مرزى را گروه گروه ميكشت. نصرانى يعنى مانوى هاى زرتشتى، و برخلاف تلاش مذبوهانه اى كه در جهت مصادره و تحريف اين كلمه شده، بهيچوجه معنى پيروان عيسى را نميدهد.

عهد مانى بود و نوبت ، آن او
جان مانى او و مانى ، جان او
آن دوران ، دوران مانى بود یعنی مردم آيين مانى پيغمبر نقاش ايرانى كه نشآت گرفته از آيين زرتشت بود را بجاميآوردند. و در حقیقت جان مردم توسط جان مانى با ايزد پيوند خورده بود.

در داستانى كه در زير ميآيد، و درواقع داستان در داستان است، مولانا تلاش ميكند تا با آوردن يك مثال، شرح واضح ترى از اين واقعيت بدهد كه آدمى و خدا يكى هستند، و از هم جدا نيستند و اگر يكى نباشد، آن ديگرى هم نيست، و فقط بايد احول نبود و درست ديد. و مولانا در اين حكايت بوضوح ايراد جحودان را در درك نادرست مفهوم خدا، آشكار ميكند. و اينكه براى رهايى از پليدى و حقد حجحودانه، ابتدا ميبايستى احولى كنار گذشت ونادرست ديدن را از ميان برداشت. (من اين حكايت را پيشتر و بطور جداگانه شرح دادم و در اينجا، مختصرتكرار ميكنم)

گفت استاد احولی را کاندر آ
رو برون آر از وثاق آن شیشه را
احول يعنى لوچ و يا كژ چشم، و يا كسيكه يك را دو ميبيند. روزى يكى از استادان داروسازى از شاگردش كه اتفاقا احول بود، خواست تا رفته و يكى از شيشه هاى دارويى كه در جلو آنها در قفسه هاى دارو چيده شده بود،بياورد. وثاق يعنى حجره، قفسه. استفاده مولانا از طبيب دارو ساز هم در نوع خود اعجاز است. قهرمان اصلى او كسى است كه براى بيمارى آدمى، دارو و درمان ميسازد. و احول هم كنايه از عوامى است كه اشتباه برداشت ميكند و كژ ميبينند.

گفت احول ز آن دو شیشه من کدام
پیش تو آرم بکن شرح تمام
شاگرد احول كه بخاطر انحراف چشم يك را دو ميديد، گفت: دقيق بگو از ايندو شيشه كداميك را بياورم. سمبليك اين ابيات اين است كه استاد به شاگرد ميگويد، خدا شو ، شاگرد كه متوجه نميشود، به استاد ميگويد چگونه خدا شوم درحاليكه من انسانم و او خدا و ما دو هستيم و از استاد ميخواهد، بيشتر و دقيق تر توضيح دهد.

گفت استاد آن دو شیشه نیست رو
احولی بگذار و افزون‌بین مشو
استاد به شاگرد گفت: دو تا شيشه نيست و يكى است. لوچ نباش و يك را دو تا نبين. استاد ميگويد، تو از خداجدا نيستى و خدا در درون توست و درك اين مطلب منوط به آنست كه چشمهايت را بشويى و كژ بينى را كنارگذاشته و درست ببينى.

گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا ز آن دو، یک را درشکن
شاگرد كژ چشم اعتراض كرد كه چرا مرا مسخره ميكنى؟ استاد كه ديد حرف بگوشش نميرود، گفت يكى از آن دو را بشكن! شاگرد كه هنوز درك درستى از سخنان استاد ندارد، تصور ميكند كه مرشدش او را به سخره گرفته است، و به اين كار اعتراض ميكند. پس استاد طرفند آخر را به او ميآموزد و اين طرفند چيزى نيست بجز آنكه،آدمى بايد خود را بشكند. چگونه؟ تمام آنچه را كه از كودكى تو مخش كردند را از ذهن خود پاك ساخته، و رفتار بهايم را كنار گذاشته، و پليديهايى مانند، دروغ و خشم و حسادت و تنبلى و شهوت و غرور و ظلم و و و را دور بريزد واز آنها پرهيز كند، و وقتى خود را شكست، تازه بدرست ديدن، توانا خواهد شد، و خدا را در درونش خواهدجست.

شیشه یک بود و به چشمش دو نمود
چون شکست او شیشه را دیگر نبود
شاگرد هم زد يكى از شيشه ها را شكست. چون او آن شيشه را كه دو تا ميديد، شكست، ديگر شيشه اى وجودنداشت. و اين همان مقام فنا است. وقتى خدا را در درونت جستى و او را يافتى، ديگر تو وجود ندارى، و هرچه هست اوست. و اگر خدا را انكار كردى و شكستى، ديگر خدايى در ميان نيست، و هرچه هست، نويى، تك و تنها. و اين حكايت براى مردمى است سرگشته كه ميدانند يك چيزى كم است ولى نميدانند آن چيست. ميدانند يك جاى كار ميلنگد ولى نميدانند، عيب از كجاست. بينوايان تنهايى كه بدنبال خدايند، درحاليكه آب در ميان كوزه و ماتشنه لبان ميگرديم.

چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم
نگاه و درنتيجه قضاوت آدمى از انجام پليديهاى نظير خشم و نفرت و حسد و شهوت، هم نقصان مييابد و هم منحرف ميگردد. ميلان يعنى شهوت و شهوت يعنى افراط در هر چيزى. مثل اينكه ميگويند: طرف شهوت خوردن، و يا گفتن و يا خوابيدن دارد. آنچه كه آدمى را از ديدن خدا باز ميدارد و او را احول ميكند، صفات ابليس، مانند، خشم و حسد وشهوت و نفرت و دروغ و تن پرورى و و و ميباشد.

خشم و شهوت مرد را احول کند
وز حسادت روح را مبدل کند
خشم يكى از بزرگترين گناهان است و اين صفت يكى از بزرگترين، صفت هاى ابليس و درواقع پس از غروراصلى ترين صفت اوست. و حسادت و افراط صفت هاى بزرگ ديگر اويند. و مولانا ميفرمايد توسط اين صفتها است كه خرد آدمى منحرف و گمراه ميشود. و اگر ادامه يابد، روح آدمى مثل جزام خورده شده و آدمى را تغيير ميدهد و ازحالت انسانى خارج ميگرداند. و از يافتن خدا، در درونش، دور ميگردد.

چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل بسوی دیده شد
و چون غرض كه مجموع همه اين صفتهاى نادرست است، بر آدمى غالب شود، پس ميان دل و ديده او جدايى ىافكنده شده و يكى، دو ميشود و آدمى گمراه شده و درنتيجه، بدنبال خدا دربدر و در آسمانها جستجو ميكند. چرا كه هر كدام از پليديهاى نامبرده شده، يك ديوار ميشود كه بين دل آدمى، يعنى قوه درك آدمى از معرفت، وديد آدمى، و يا قدرت داورى او، كشيده ميشود و چون ايندو، از يكديگر با صدها ديوار جدا گردند، چگونه ميتوان به حقيقت رسيد و خدا را يافت.
پس آنكس كه بتو ميگويد، خدا در آسمان است و نشسته و گناهان ترامينويسد، چيزى نيست بجز غرض و كسى نيست بجز جحود ابليس منش. و اين درافتادن با مذاهب ساخته گى، همچنان در تمامى آثار ارزشمند مولاناجلال دين محمد بلخى، بوضوح ديده ميشود.

چون دهد قاضی به دل رشوت قرار
کی شناسد ظالم از مظلوم زار
و از قاضى كه زير ميزى رشوه گرفته، چگونه ميتوان انتظار داشت كه حكم درست بين ظالم و مظلوم كند.

شاه از حقد جحودانه چنان
گشت احول كاملاً، يارب امان
جحود بمعناى برهنه و مفلسى است كه عمدا، راستى و خدا را منكر ميشود باوجود آنكه ميداند، حق وجود دارد. مردم باستان، قبايل بربر و بيابانگرد را تاژى ميناميدند، كه بعدها به تازى معرب شد و جا افتاد، و مردمان حسود را كه بروشى بسيار آلوده ميزيستند و از خست و نظر تنگى، برهنه در ميان مردم ميچرخيدند و منكرراستى بودند را جحود ميناميدند. (١)

جمله کوران را دوا کن جز حسود
کز حسودی بر تو می آرد جحود.مثنوی

و حقد بمعناى كينه و دشمنى است كه از روى حسد بوجود آيد. و حقد جحودانه معروف است كه جحودان كينه و دشمنى را كه از روى حسد نسبت بكسى در دل پروراندند، هرگز فراموش نميكنند حتى اگر ٦٠٠ سال از آن بگذرد. و شاهد آنراميتوان، بوجود آمدن فتنه ٥٧ در ايران دانست كه ريشه در اين حقد جحودانه دارد. مثل معروف،حقد جحودانه، را ميتوان با كينه شترى يكى دانست.
دراينجا مولانا ميگويد، رهبر جحودان از حقد جحودانه تبديل به يك احول كامل شده بود و درك درست از خداى واقعى نداشت، و از خدا ميخواهد كه مردم را از اين ديوصفتى در امان دارد.

صد هزاران مومن مظلوم کشت
که پناهش دین مانى بود و پشت
آن خبيث بيرحم، صدها هزار از مومنان زرتشتى را در حمله به روستاها و شهرهاى كوچك كشته و يا اسيرميكرد، و سپس با شكنجه ميكشت، تنها به اين گناه كه مانوى و مانوى زاده بودند. (همان نسلكشى بى معنى كه با ايرانيان و ارامنه و كردها در صد سال اخير كرده و ميكنند.)

شه وزیری داشت رهزن عشوه دِه
كاو بر آب از مكر بر بستی کره
شاه جهود وزیری داشت خدانشناس که از شدت مکاری و حیله گری و خست به آنجا رسيده بود كه ميتوانست بامكر، از آب كره بگيرد. یعنی کارهائی انجام می داد که در نظر دیگران محال مینمود. درست مثل فتنه ٥٧.

با ملک گفت، ای شه اسرار جو
کم ُکش ایشان را و دست از خون بشو
كم كش ایشان را كه كشتن سود نیست
دین ندارد بوی، مشك و عود نیست
گفت اينجور كشتن مانوى ها فايده ندارد، و اينها اينگونه تمام نميشوند.
چرا که آيين آنان قلبى است. ظاهرى و مانند عود و مشک نیست که بوئی داشته باشد و بتوان از روى آن دينداررا شناخت. و ممکن نیست به ضرب كشتن اعتقاد را از دل اين مردم پاك كرد.

گفت، پارسايان پناه جان كنند
دین خود را از ملك پنهان كنند
سر پنهان است اندر صد غلاف
ظاهرش با تو ، چو تو ، باطن خلاف
دین و اعتقاد امری قلبی است و بنابراین پوشیده داشتن آن ممکن است. و تازه اگر ما با شكنجه پارسايان مانوى را وادار به ترك مانويت كنيم آنها ظاهرشان با تو و باطنشان بر توست .

جود گفتش، پس بگو تدبیر چیست
چاره آن، مکر و آن تزویر چیست
شاه جحودا از آن وردست مکار پرسيد، پس بگو بدانم که تدبیر و چاره این امر چیست ؟ و براى آن، چه مکر وتزویرى بايد بكار برد؟
تا نماند در جهان، مانويى
نی هویدا دین و نی پنهانیى
جحود از وزير مكار ميخواهد تا فتنه اى براه اندازد كه ريشه تمامى زرتشتى ها رابخشكاند. بطورى كه حتی يك مانوى در جهان نماند، چه آنکه دینش را آشکار کند و چه آنکه دینش را نهان دارد.

گفت اى شه گوش و دستم را ببر
بینی ام بشكاف و لب، از حكم مر
وزير پليد و مکار به شاه خود گفت، دستور بده مرا بجرم قبول آيين مانى مجازات كرده و مانند آنچه كه بامانويان، پيش از اين كردى، قاطعانه، دستور بده تا دست و گوشهايم را ببرند و بینی ام را از وسط بشكاف. حکممر يعنى حكمى كه سخت و باطل نشدنى است.

بعد از آن در زیر دار آور مرا
تا بخواهد یک شفاعتگر مرا
سپس مرا زیر چوبه دار بیاور بدین قصد که بر دارم زنی اما باید همسرم كه دخت توست، آمده و شفاعت مرا نزد تو کند تا بر بالاى دار نروم.

بر منادی گاه کن اینکار تو
بر سر راهی که باشد چارسو
در گذشته در ايران بزرگ مناديگاههاى وجود داشته كه هرگاه بانگ كوس و كرنا، از آنها بگوش ميرسيد، مردم ميفهميدند كه قرار است خبر مهمى از طرف حكومت به مردم داده شود. پس در آن مناديگاه ها جمع شده و به پيامى كه رسيده بود گوش ميدادند. اين مناديگاهها بعدها در زنگ كليسا و اذان مساجد كپى شد. و چهارسو هم همان چهار راه امروزى است كه ميدانى داشت و مردم زيادى از چهار سو درآن درحال آمد و شد، بودند. اين ساختار در بلاد جهودان هم كپى شده بود. وزير مكار به رهبرش گفت اين عمل شنيع را در محلى انجام بده كه عده اى زياد شاهد آن باشند، تا افراد دولت صفوى كه در بين ما هستند، شاهد اين امر باشند و در راستى آن شكى نماند.

وآنگهم از خود بران تا شهر دور
تا در اندازم بر ایشان صد فتور
پس از اجرای این حکم مرا از كشور تبعيد كن و دستور بده مرا هرجا در مرزهاى جهودان ديدند، بكشند. تا بدينترتيب تنها جاييكه باقى بماند، در درون مرزهاى صفويها باشد. و من بدين ترتيب به آنجا رفته و در بين آنان دشمنى و تفرقه انداخته و صدها فتنه و آشوب بر پا دارم.

چون شوند آنقوم از من دین پذیر
کار ایشان، سر بسر شوریده گیر
وقتى رهبر معنوى آنان شدم، ديگر كارشان تمام است و دچار شوريده گى فكرى خواهند شد. (وشديم! به قبر و ضريح و امامان تخيلى و مرده چنگ انداخته و يزدان را فراموش كرديم. )

در میانشان فتنه و شور افکنم
کاهنان، خیره شوند اندر فنم
در بينشان نفاق و دشمنى انداخته، بطورى كه همه كس در بهت مانده و حيران شوند.

آنچه خواهم کرد با نصرانیان
آن نمیآید کنون اندر بیان
كارى كه من با زرتشتيها خواهم كرد، آنچنان سهمگين است كه تعريف نشدنى است.

چون شمارندم امین و رازدان
دام دیگرگون نهم در پیششان
وقتى بمن اعتماد كردند و اسرار خود را بمن بازگفتند، دامهاى گوناگون برايشان پهن خواهم كرد..

واز حیل بفریبم ایشان را همه
واندر ایشان افکنم، صد دمدمه
با حيله و نيرنگ آنها را بفريبم و در ميانشان هزاران كينه و دشمنى بكارم.
دمدمه بمعناى تفرقه افكنى با ايجاد نفرت است، و اين درست همانكارى است كه امروزه درحال اجراء است. همچنين بمعناى افسون و جادو و هلاك و نيست نمودن است.

تا بدست خویش، خون خویشتن
بر زمین ریزند، کوته شد سخن
آنچنان كه با دست خودشان خون يكديگر را بريزند.
پس بگویم، من پسر ِ نصرانیم
ای خدای، ای راز دان، میدانی ام
پس نزد زرتشتيها رفته و به آنها ميگويم كه پدر من پيرو مانى بوده و من هم از ابتدا پيرو مانى بودم ولى اينراپنهان ميكردم و خداوند بزرگ شاهد من است كه دروغ نميگويم.

جود واقف گشت از ایمان من
وز تعصب کرد قصد جان من
و جحودان از ايمان من به مانى مطلع شده و از روى تعصب و كينه اى كه دارند قصد جانم را كردند.

خواستم تا دین ز او پنهان کنم
آنکه دین اوست، ظاهر آن کنم
من تلاش ميكردم كه ايمانم به مانى را از جحودان پنهان كنم و مطابق آيين و مسلك جحودان عمل كنم و بظاهرجحود باشم.

شاه بویی برد از اسرار من
متهم شد پیش او ، گفتار من
ولى جحودان از راز من آگاه شدند و هرچه گفتم، نزد آنان دروغ و بى اعتبار شد.

جود گفت، حرف تو چو در نان سوزن است
از دل من تا دل تو روزن است
جحودان گفتند : سخن تو مانند سوزنی است که در نان فرو رفته باشد و همانطور که زبان و دهان، سوزن را درمیان نان زود احساس می کنند ما نیز به حیله تو واقف شديم.

من از آن روزن بدیدم حال تو
حال تو دیدم ، ننوشم قال تو
جحودان گفتند، از روزنه قلب خود به حقیقت حال تو واقف و از ايمانت آگاهى يافتيم و دیگر به کلامت توجه نمیكنيم و فریب حرفهای ترا نمیخوريم.

گر نبودی جان مانى چاره ام
او جهودانه بکردی پاره ام
و اگر اعتقاد به آيين مانى یاریم نمیکرد و بمن قدرت نميداد و چاره ساز من نمیشد تا حالا زير شكنجه جهودوار آنان پاره پاره شده بودم.

بهر مانى جان سپارم، سر دهم
صد هزاران منتش بر خود نهم
من بخاطر مانى جان و سر را فدا خواهم كرد و جان دادن در راه او، براى من شرافت و منت بیشمار است.

جان دریغم نیست از مانى ولیک
واقفم بر علم دینش نیک نیک
من جانم را از مانى دریغ نخواهم داشت، ولى ميدانم كه در دانش و آيين او، جان بسيار عزيز و با ارزش است ومهمترين وظيفه آدمى حفظ جانش است.

حیف می آمد مرا کان دین پاک
در میان جاهلان گردد هلاک
و بخاطر همين ارزشمند بودن جان، ترجيح دادم كه جانم را برداشته و فرار كنم تا جان پاكم در میان جاهلان جحود نابود و هلاك نگردد.

شکر ایزد را و مانى را که ما
گشته ایم آن کیش حق را رهنما
خدا را شكر ميكنم كه توسط مانى راه راست و حق را يافته و براه پارسايى هدايت شده ايم.

از جحود و از جحودى رسته ام
تا به زناری میان را بسته ام
از وقتی که مانوى شده ام از جحود و آئین جحودى بيزار شده و تبری جسته ام. و زنارى و يا كمر بخدمت مانى بسته ا

زنار رشته ای ابريشمى بود كه در انتها به حلقه اى متصل بود و مغان هاى زرتشتى آنرا بكمر ميبستند و بدين ترتيب خود را كمر بسته بخدمت راستى و آيين زرتشت نشان ميدادند. رنگ زنار و بزرگى حلقه متصل به آن نشانگر بزرگى پيشوايان زرتشتى بود. به حلقه اى كه در انتهاى زنار بود انگیله، انگله، انگول، انگوله هم ميگفتند و امروزه اين واژه به منگوله و النگو تغيير كرده و نام زيور دست زنان ميباشد.

هرآن انگیله ٔ زرین که چرخ از اختران سازد
لباس عمر او را بر گریبان زمان زیبد. اثیر

دور دور مانى است ای مردمان
بشنوید اسرار کیش او بجان
ای مردم ، اینک دوران مانى است، پس بدانيد و آگاه باشيد كه هيچ راهى نيست، بجز راه راستى. و اين ازاسرار آيين مانى است كه بايد با دل و جان گوش دهید.

چون شمارندم امین و مقتدا
سر نهندم، جمله جویند اهتدا (٦)
وقتى من را امين و مورد اعتماد دانستند و به من افتدا كردند، ديگر كار آسان است، چرا كه تقليدكارشان ميشود و عقل و خرد را فراموش خواهند كرد. و سر بر منبر من گذاشته و از من ارشادميخواهند. اهتدا يعنى ارشاد.

چون وزیر آن مکر را بر شه شمرد
از دلش اندیشه را کلی ببرد
كرد با وی شاه، آن كاری كه گفت
خلق حیران مانده زان راز نهفت
کرد رسوایش میان انجمن
تا که واقف شد ز حالش مرد و زن
رهبر جحودان اين مكر را پسنديد و ناراحتى از دلش رفت و درست همانگونه كه وزير مكار خواسته بود، عمل كرد. وزیر را بهمان ترتيبى كه ديگر زرتشتيها را شكنجه ميكردند در چهار سو آورده و اول گوشهايش را بريدند و سپس دستهايش را قطع كردند و در آخر دماغش را شكافته و بزير دار بردند. و مردم حيران گشته و علت را پرسجو كردند، و به دين مانى درآمدن وزير پى بردند.

راند او را جانب نصرانیان
کرد در دعوت شروع او بعد از آن
جحودان پس از شکنجه وزیر، او را برده و از مرزهاى خود بيرون و بدرون مرزهاى مانوييان راهى كردند. وزيرهم از همان لحظه اول در گوشه اى متواضعانه نشست و شروع کرد به تبلیغ آيين مانى. مارى وارد بهشت شد وسر فتنه باز كرد.

چون چنین دیدند پارسايانش، زار
میشدند اندر غم او اشکبار
مانوى ها وقتى حال زار او را ديند، از آنجاييكه دلهاى مهربان و رئوفى داشتند، براى او دلسوزى كردند و در بين خود او را مورد محبت و پرستارى قرار دادند.

حال عالم این چنین است، ای پسر
از حسد میخیزد اینها سر بسر
مولانا دليل اين فتنه كبير را از حسد جحودان ميداند، و ميفرمايد: شر از حسد و تنگ نظرى برميخيزد.

صد هزاران مرد پارسى سوی او
اندک اندک جمع شد در کوی او
كار وزير مكار رونق يافت و كم كم بر تعداد مريدانش افزوده شد و از صدها هزار گذشت.

او بیان میکرد با ایشان براز
سر انگيله و زنار و نماز
وزير مكار كه اينك كلاس درسش رونق عجيبى يافته بود، براى عوام از كتاب ارژنگ مانى كه پر از تصوير بود،داستانها ميگفت و از آنان ميخواست كه دستورات ارژنگ را بكار بسته و نماز و نيايش بجا آورند و كمر بخدمت آيين او بستن را سر زنار ميناميد و از انگيله و راز آن ميگفت.
به حلقه اى كه در انتهاى زنار بود انگیله ميگفتند.

ارژنگ کتاب مانی پيغمبر نقاش ايرانى است که پر از تصویر بود. و اينك در دستان جحودان است. به كتاب مانى، انگيل هم ميگفتند كه همين نام بعدها به انجيل معرب گشته و همانگونه هم ماند.

او بظاهر واعظ احکام بود
لیک در باطن صفیر و دام بود
وزیر جحود در ظاهر از آيين انسان ساز مانى ميگفت، ولى در باطن منظورش جمع آورى مريد و اعتماد مردم بود. و در نهان همچو صیادان دام می گسترد و با بانگ صفیر، شكار بر میکشید .

کو چه آمیزد ز اغراض نهان
در عبادتها و در اخلاص جان
وزير مكار اغراض درونيش را در جان كلام پنهان ميكرد، و بدين ترتيب ناخداگاه و درون مومنين را آلوده ميساخت. و اهداف پليد نهانی خود را در عبادات و اخلاص قلبی مردم وارد میساخت و صفای جان آنها را تیره و تار میكرد. مثلا از معجزه هاى مانى ميگفت و صفاى باطن مانوييان را با دروغ ميآلود. و به مانى كه نزد مانوييان تنها يك رهبر معنوى بود، چهره اى مقدس و خداگونه ميداد و گاها او را پسر خدا ميناميد كه با نفس آيين مانى در تضاد بود. ولى مردم بخاطر عشقى كه به مانى داشتند از اين تشبيه ها خوششان ميآمد و آنرا مى پذيرفتند. و يا مدعى ميشد كه مانى مرده زنده كرده و از اين داستانهاى ننگين و كفر آميز كه موجب گمراهى ذات و اصل بشر است.

فضل طاعت را نجستندی از او
عیب ظاهر را بجستندی که کو
مردم از نيت پليد او غافل بودند، و بيشتر از عيوب ظاهرش ميپرسيدند و وقتى ميفهميدند كه بخاطر مانوى شكنجه و معيوب شده، مهرش را بدل ميگرفتند و به نيت مغرضانه اش توجه نميكردند.

مو بمو ، ذره بذره، نفس به نفس
می شناسیدند چون گل از کرفس
مکر و نیرنگ وزير را مو به مو و ذره به ذره می پذيرفتند و بهمين دليل به فتنه انگیزیهای مرموز و عظيم او واقف نميشدند. مثل غرباغه اى كه اگر بيكباره درون آب جوش او را بيفكنى از آن بيرون ميجهد ولى وقتى او را در آب قرار داده و نرم نرم آب را گرم كنى، زمانى كه آب بجوش آيد، غرباغه متوجه هلاكت خود نميشود.(٧) و همانطور که گل را از کرفس تشخیص نمیدادند، ریاکاریها و حیله گریهای او را از عمل خالصانه بازنمى شناختند. در اينجا گل در اوراق مانوی بمعناى داروى خوشبو و يا ضماد خوشبو است و كرفس پادزهرى بدبو. ميفرمايد، وقتى كسى ذره ذره مسموم شود ديگر بين دارو و زهر تشخيص نميدهد. در اينجا كرفس، بمعنى دارويى است كه مانند سياه دانه ( نانخاه، شونیز. زنیان و يا اجواین) بوی آن ناخوش و تیز باشد و از خواص آنیکی این است که کژدم زده اگر بخورد فورا درمان شود.

زهری است به قهر نفس دادن
کژدم زده را کرفس دادن .نظامی.

مساز عیش که نامردمی است طبع جهان
مخور کرفس که پرکژدم است بوم و سرا. خاقانی .

مو شکافان صحابه هم در آن
وعظ ایشان خیره گشتندی بجان
حتی مردم خردمند كه موشكافانه و دقيق به پديده ها مينگرند و مو را از ماست به بيرون ميكشند، با دقت بسخنان مكر آمیز وزير گوش می دادند و از شنیدن آن حیرت زده میشدند. و از حیله گريهاى وزير آنها هم مبهوت بودند.

كلا دروغ و راست را بهم آميختن، اكثر مردم را ميفريبد. ابتدا به نسبت ٩٠ درصد راست در مفابل ١٠ درصددروغ بخورد مردم ميدهند. و وقتى اعتماد مردم جلب شد، سپس اين درصدها جابجا شده و روز بروز به درصددروغها اضافه ميشود تا هدف بدست آيد. آنقدر دروغ و راست را بهم آميختند تا آخر سر در فتنه ٥٧، يك شاه تحصيل كرده، آزاده و دمكرات، عاشق وطن، عاشق ايران و ايرانى را ديكتاتورى خونآشام جلوه دادند و مردم هم پذيرفتند.

دل بدو دادند پارسايان تمام
خود چه باشد قوت تقلید عام
مانويان كه به آنها پارسايان هم ميگفتند، از روی قضاوت ظاهرى و ساده دلى، بدان وزیر حیله گر اعتماد كرده واو را از خود دانسته و پيرو او شدند. و اين قدرت تقلید عوام است كه تا اين حد عظیم و مخرب است. و ما اينرا درفتنه ٥٧ در تاريخمان ثبت كرديم. هرچند، چند سال ديگر، همين را هم تغيير داده و تاريخ فتنه ٥٧ را طورى مينويسند كه هيچ روحى از واقعيت رخ داده، مطلع نميشود.

در درون سینه مهرش کاشتند
نایب مانى اش میپنداشتند
ساده دلان زرتشتى كه همه را مثل خود صاف و صادق ميدانستند، مهر او را در سينه پرورش دادند ودوستدارش گشتند تا جاييكه او را نايب مانى ميديدند!

ادامه دارد.

پاورقى:
(١) جحود. دیده و دانسته انکار کردن، كسى كه راستى را انكار ميكند، با آگاهى و دانستن این که حق با راستىاست. انکار.منکر شدن. نکیر. مکابره .

ناشناختن. تشبیه کردن این طریقه به گبرگی الاّ جحود محض و انکار صرف نباشد. جزای جحود و سزای کفر وکنود او تا ابد بدو میرسانند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 259).

جز سه کس که حق ایشان چیره بود
ساحرش گفتند و کاهن از جحود. مثنوى

گر نبودی سحرشان و آن جحود
کی کشیدیشان به فرعون عَنود.مثنوی

این صور دارد ز بیصورت وجود
چیست پس بر موجد خویشش جحود.مثنوی

کافر شدن. جَحد.کفر :
چون که یونس از میانشان رفته بود
از جحود و حقد آن قوم عنود. مثنوی

انکار کردن نعمت و حق منعم ناشناختن . یا اعتراف نکردن بفضل او.:
خوی بد در ذات تو اصلی نبود
کز بدى اصلی نیاید جز جحود.مثنوی

جحود فرد خسيس و بخيل. بخیل یافتن کسی را. (از منتهی الارب ). بخیل و زفت یافتن کسی را. بخیل و کم خیریافتن کسی را. تکذیب کردن .جَحد.از دست دادن مال .

- خشم و جحود داشتن بر کسی ؛ غضب و کینه و دشمنی و انکار و تکذیب داشتن بر وی :
جغدرا ویرانه باشد زاد و بود
هستشان بر باز از آن خشم و جحود.مثنوی

خوی بد در ذات تو اصلی نبود
کز بدى اصلی نیاید جز جحود.مثنوی

(٤) مغان در اصل منحصراً به مقام روحانیت پیروان زرتشت تعلق داشت . آنگاه که آیین زرتشت بر تمامى سرزمين پارس مستولی شد و حتى مهاجران غير آريايى كه به اين سرزمين پناه آوردند را در بر گرفت. مغان پیشوایان دیانت زرتشت بودند. کتاب اوستا اولين كتاب فلسفى و آيين زندگى بشرى است، كه شامل آموزه هاىزرتشت پيامبر انسانيت است.

مغان همچنین نام شهر‌هایی‌ از سرزمین پارس بوده است، که معروفترین آنها آذرآبادهگان است. (برهان ) (آنندراج ). نام ولایتی در آذربایجان که اکنون محل نشیمن ایلات شاهسون است. از توابع ولایت اردبیل است كه در کنار رود ارس واقع است. نادرشاه افشار دردشت مغان براى اولين بار در تاريخ دنيا، راى گيرى براى انتخاب پادشاه ايران را برگزار كرد و اين راى گيرى سه بار تكرا شد و هر بار نمايندهگان مردم به نادر شاه راى دادند، تا نادر شاه كبير پادشاهى را پذيرفت. بخش حومه ٔ شهرستان کاشمر است . ( در مشهد، شاهرود و اردکان نیز مناطقی به همین نام وجوددارد از فرهنگ جغرافیایی ایران)

(٥)زنّار ریسمان خدمت یزدان است که زرتشت به کمر میبست و مغان زرتشتى به تقلید از زرتشت این ریسمان را كه زنّار نامیده میشود به کمر می‌بستند و همینکار آنها را از دیگران متمایز میکرد، بطوری که وقتی‌ کسی‌ رامی‌دیدن زنّار بسته می‌دانستند مغان زرتشتى است.

( آویختن زنار از گردن = (فرهنگ فارسی معین ) در اصطلاح زنار بستن ؛ عقد خدمت در مذهب زرتشتی است وبه معنی‌ بستن بند خدمت و طاعت اهورامزدا است)

زنار آنچه مانويان بر میان بندند. رشته‌ای را که روحانيان زرتشتى با خود دارند. رشته مانندی که مغانهاى زرتشتى بر میان بندند. (ناظم الاطباء). در کتابهای فارسی گاه زنار به کستی (کشتی ) زرتشتیان اطلاق شدهاست. کمربندی که پيشواى پارسايان بکمر بندند. رشته‌ای که روحانيون زرتشتى بر میان بندند و موسخ و کستی نيز گویند. زنار کمربند و یا شالی ابریشمی بود که موبدان زرتشی آنرا به کمر میبستند. و چون رسم بود که بدن مغانها را نمیبایست لمس کرد، زمانی که کسی با آنان کاری داشت، این زنار که یک حلقه طلایی هم به آن وصلبود، را میکشیدند. اندازه حلقه طلایی معرف درجه و یا شأن موبد زرتشتی بود و هرچه این حلقه بزرگتر ميبود، يعنى آن موبد مقام بالاتری داشت. پیش از آنکه شستت را کشند، یعنی پیش از اینکه عزرائیل بیاید و زنارت راکشیده و ترا با خود ببرد. پیش از اینکه مرگت فرا برسد. و مولانا کلمه شست را که هم بمعنی تعداد سالهای عمراست و هم بمعنی زنار در یک مصرع دو بار به زیبایی بکار برده است. رشد که بر وزن کشد(کشیدن) خواندهمیشود یعنی راه راست یافتن، هدایت شدن.راه راست

بگویش که گفت او به خورشید و ماه
به زنار زردشت و فر و كلاه. فردوسی

یکی نیک مرد اندر آن روزگار
ز تخم فریدون آموزگار

پرستنده با فرو برز کیان
به زنارکی شاه بسته میان. فردوسی

کمندی که بر جای زنار داشت
که آن در پناه جهاندار داشت. فردوسی

دو دستش به زنار بستم چو سنگ
بدانسان که خونریز گشتش دو چنگ. فردوسی

گر پرده در اندازی در دیر مغان آیی
از حبل متین بینی زنار که من دارم. خاقانی.

چه زنار مغ در میانت چه دلق
که درپوشی از بهر پندار خلق. سعدی بوستان

دوشم به خرابات ز ایمان درست
زنار مغانه بر میان بستم چست

شاگرد خرابات ز بدنامی من
رختم بدر انداخت خرابات بشست .

(٦) اهتداء. راه راست یافتن .راه راست باز یافتن . راه راست گرفتن . مهتدی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

- اهتداء جستن ؛ راه راست را جستجو کردن:

چون شمارندم امیر و مقتدا
سرنهندم جمله جویند اهتدا.مولوی

راه برداری . ارشاد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

- علم اهتداء علمی است كه امروزه به آن گى پى اس و يا راهنماى راه و يا راه يابى ميگويند. و در گذشته پارسهاقطب نما را اختراع كرده و توسط آن در صحاری وبیابانها راه را ميافتند.

بشوهر فرستادن عروس را. پیشرو شدن و سبقت گرفتن

(٧)غرباغه، آنكه در باغ غر ميزند، كه به اشتباه قورباغه مينويسند، بمعنى آنكه در باغ غر ميزند و يا آشوب بپا ميكند، است و اين نام به اين خاطر روى او گذاشته شده چون غرباغه در باغ سر و صدا راه مى اندازد.