مرداد ۱۳، ۱۴۰۲

حكايت مرد بقال و طوطى٢



از اينجا تا چندين بيت وارداتى است و گفته حضرت جلال دين محمد بلخى نيست. و سفسطه و قياس مع الفارغ (قیاس مع الفارق، اشتباه است) يعنى قیاس كردن فارغ از منطق، تحريفگران مثنوى آغاز ميگردد. يعنى آمده اند و چیزی را با چیزی دیگرى مقايسه كردند، كه بدون علت و مناسبت و اشتراک و دليل منطقى بين آن دو است. مثلا دو آدم را با یکدیگر ميسنجند و مقایسه ميكنند بدون اينكه اصولا مناسبتى بين اين دو باشد. و اين در واقع ايراد به فلسفه آفرينش پروردگار است. يعنى خداوند زيبا، مخلوق بد و ناقص و نجس آفريده كه آدميان بايد آنرا اصلاح كنند! در اين قياس، زنبور عسل خوبه، و ديگر زنبورها بدرد نخورند! پيامبران و اوليا و آخوندها و كشيشان و خاخامها، آدم خوبها و نيك سرشت ها، هستند و ديگر آدميان، پيش پا افتاده و نفهم و بدرد نخور! و با اين منطق احمقانه صفحات بسيارى از مثنوى را مانند دل خود سياه كردند و از آن بدتر، همه را به گردن مولاى ما، جلال دين محمد بلخى انداختند. درواقع مولانا جلال دين محمد بلخى دروس خود را خيلى پيشتر داده و داستان را به پايان ميبرد، ولى طبق معمول، رندان، در ادامه چندين صفحه را مانند دل خود سياه كرده و ابياتى سبك و بى معنى از زبان مولانا آورده اند تا هم تبليغ مذهب و نمايندگان و مبلغين مذهب، آخوند و كشيش و خاخام و و و شده باشد و هم اين حماقت را در ميان مردم جا اندازند كه خدا در ميان آدميان فرق قائل است و مابين آن همدست ابليسى كه بظاهر دم از خداى ناپيدا كه مانند آدمى خشمگين ميشود، انتقام ميگيرد و تهديد ميكنند، با آن سالم و ساده انديشى كه دم از انسان و طبيعت عيان، ميزند تفاوت و فرق گذاشته و اولى را به دومى ترجيح ميدهد! و از ايندست افكار پليد شيطانى كه مثنوى را هفتاد من ساخته است.
رندان از قول مولانا ميگويند:
گفته اینك ما بشر ایشان بشر
ما و ایشان بستۀ خوابیم و خَور
این ندانستند ایشان از عمی(عما)(١)
هست فرقی در میان بی منتهى(بى منتها)
در تفسير اين ابيات در اينترنت آمده است كه، این ظاهر بینان گفتند : ما بشریم و ابدال خدا ( پارسها به اين ابدال در داستانهاى باستان، آواتار ميگفتند) هم بشرند ، و ما و ایشان وابسته به خوابیدن و خوردن و نیازهای طبیعی و مقتضیات غریزی هستیم . (در آیه ١٠ سوره ابراهیم آمده است « … گفتند ، شما نیستید مگر بشری همچو ما … » مصراع دوم نیز ناظر است به آیه ٧ سوره فرقان « و گفتند این چه رسولی است که (همانند ما) طعام خورَد و در بازار (و معابر) راه رود »این افراد ظاهربین بواسطه کوردلی خود این حقیقت را درک نکردند که میان آنان و ابدال خدا، فرقی بینهایت وجود دارد. ( اين ابيات را به جلال دين محمد بلخى نسبت ميدهند كه در داستان موسى و شبان، ميفرمايد: خداوند به شبان ساده دل بيش از پيغمبرش ارج مينهد و او را دوست دارد! اين تناقض گويى، نه مربوط به مولاناست، بلكه ابيات بى ارزشيست كه به مثنوى تحميل گشته است.)

هر دو گون زنبور خوردند از محل
لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل
مفسران نادان اين ابيات را بدين گونه تفسير ميكنند: برای مثال هر دو نوع زنبور ( زنبور عسل و معمولی ) از یک محل شیره می خورند ولی از یکی عسل بدست می آید و از یکی نیش!
هر دو گون آهو گیا خوردند و آب
زین یکی سرگین شد و زان مشک ناب
مثال دیگر ، هر دو نوع آهو ( آهوی معمولی و آهوی ختن ) گیاه می خورند و آب می نوشند ولی از یکی مدفوع حاصل می شود و از دیگری مشک معطر .
هر دو نی خوردند از یک آبخور
این یکی خالی و آن دیگر شکر
مثال دیگر ، هر دو نوع نی ( نی معمولی و نی شکر ) از یک محل آب می خورند ولی یکی خالی از شکر است و یکی پر از شکر .
صد هزاران این چنین اشباه بین
فرق شان هفتاد ساله راه بین
نظیر این مثالهائی که گفتیم صد هزار مثال دیگر پیدا می شود که میان ذات آنها فرقی بسیار به طول هفتاد سال راه است .

(يعنى تحريفگران با اين مثالها، تلاش در برتر نشان دادن خود، نسبت به ديگران كرده و مثال از زنبور و نيشكر ميآورند! و ديگر نميدانند كه در چرخه و گردش طبيعت، هر جزء كوچكى داراى نقش و مسئوليتى است كه نه از ديگران بزرگتر است و نه حقيرتر. خداوند هر آفريده اى را بمنظور خاصى آفريده است، اگر زنبور عسل را آفريده كه گرده افشانى كند، زنبورهاى ديگر را براى اجراء نقش ديگرى بوجود آورده است. و چون تو از اين نقش آگاه نيستى دليل بر نبود آن نيست. ولى تو چون خوراك زمستان زنبور عسل را ناجوانمردانه ميدزدى و ميخورى و لذت ميبرى، گمان ميكنى كه خداوند زنبور عسل را آفريده كه براى تو عسل بسازد كه تو بخورى و لذت ببرى! و در نتيجه زنبور عسل مفيد است، و آن زنبورى كه عسل ندارد، بدرد نخور! و در مورد نيشكر و ديگر انواع نى ها هم با همين ديد در ميدان حماقت تاخته! بدون اينكه اطلاعى از نقش برخى ديگر از انواع نى داشته باشد و مثلا بداند، نوعى از نى هست كه ميتواند، فعل و انفعالات ساخت سلولهاى جديد در بدن آدمى را سبب شود و ارزش طلايى دارد. مولانا جلال دين محمد بلخى در اثر ارزشمند خود، هيچ اندر هيچ، كه معرب آن فيه مافيه است، در رابطه با مسئوليت هر مخلوق، ميفرمايد: گفت كه اینجا چیزی فراموش كرده ام. خداوندگار فرمود كه، در عالم یک چيز است كه آن فراموش كردنى نیست. اگر جمله چیزها را فراموش كنى و آن را فراموش نکنی باک نیست ولى اگر جمله را بجـای آری و یـادداری و فراموش نکنی و آن يك را فراموش کنی هیچ نکرده باشی. همچنانک پادشاهی ترا به ده فرستاد برای کـاری معـين، تـو رفتی و صدکار دیگرگزاردی. چون آنکار راکه برای آن رفته بـودی نگـزاردی چنان است كه هـیچ نگـزاردی. پـس مخلوقات درین عالم بهر كارى آمده اند كه مقصود عمر آنست. و اگر آن ( مسئوليت، ماموريت)نمیگزارد پس هیچ نکرده باشد. عمر نكرده باشد. )
برگرديم به مثنوى:
این خورد ، گردد پلیدی زو جدا
آن خورد گردد همه نور خدا
كسانى هستند كه تمام شگفتيهاى آفرينش را ميبينند ولى درس نگرفته و همچنان به پليدى ميپردازند و درعوض كسانى هم هستند كه با ديدن تك تك ابدال خدا، شكر ن عمت و زيبايى او را بجا ميآورند.

این خورد ، زاید همه بخل و حسد
آن خورد ، زاید همه عشق احد
كسانيكه از خرد خود مدد نميگيرند، سراپا در آتش حسد و دشمنى ميسوزند و فتنه گرند و برعكس ديگر مردمان كه آفرينش را درك ميكنند، سراپا آرامش و رضايتند و از خود نور عشق ساطع ميگردانند.
این زمین پاک و آن ، شوره است و بد
این فرشته پاک و آن دیو است و دد
درواقع نهاد بشر پاك و خالى از خلل است، ولى آنچه كه يكى را ديو و دد ميكند و ديگرى را يك انسان، چگونگى درك آنها نسبت به محيط اطراف خود، چگونگى استفاده از تواناييهاى جسمانى و حواس پنچگانه خود، و تربيتى است كه در كودكى يافته اند.
هر دو صورت گر به هم ماند ، رواست
آب تلخ و آب شیرین را صفاست
و درواقع هر دو بصورت آدمند، و همانند آب داراى يك فرمولند، ولى در يكى پليدى و تلخى رشد ميكند، چون از تواناييهاى خود براى درك آفرينش، بهره نبرده و تربيت نيافته است، و در ديگرى شيرينى و نيكى، چون ميداند كه در هر كنش و كردارى، يك واكنش نهان است و اگر بدى كند، بد ميبيند.

جز که صاحب ذوق که شناسد ، بیاب
او شناسد آب خوش از شوره آب
بجز آدمى كه داراى قوه چشايى است، كيست تا بتواند، مزه آب شور را از آب گوارا تشخيص دهد؟ پيش از اين هم توضيح دادم، مولانا در استفاده فرد از تواناييهاى خود، اصرار و پافشارى سماجت گونه اى دارد و در اينجا به اين تواناييها پرداخته ومثال ميآورد و ميپرسد: آنكس كه از قوه چشايى خود بهره نميگيرد چگونه ميتواند، بين آب گوارا و آب شور فرق قائل شده و آنها را ازهم باز شناسد؟(٢) مولانا در هيچ اندر هيچ( فيه مافيه) ميفرمايد: آدمی اسطرلاب حقست اما منجمی بايد كه اسطرلاب را بداند، تـره فـروش یـا بقـال اگرچـه اسـطرلاب دارد امـا از آن چه فایده گيرد و بآن اسـطرلاب چـه دانـد احـوال افـلاک را و دوران و برجهـا و تـأثيرات و انقـلاب را؟ پس اسطرلاب در حق منجم سودمندست. (يكى از اسطرلاب هاى ايران كه توسط اجانب از كشورمان خارج شده است، به يكى از اعراب حاشيه نشين خليج پارس فروخته شده و آنرا با عزت و احترام در موزه اى براى خود قرار دادند، و همانطورى كه مولانا ميفرمايد، اين اسطرلاب ارزشمند در دستان بقالانى است كه از آن هيچ نميفهمند. )
مولانا ميگويد: همچنانكه ایـن اسـطرلاب مسين آینۀ افلاکست، وجود آدمی که اسطرلاب حقسـت، چـون او را حـق تعـالى بخـود عـالم و دانا و آشنا کرده باشد، از اسطرلاب وجود خود تجلی حـق را و جمـال بیچـون را دم بـدم و لمحـه بلمحـه ميبيند. وهرگز آن جمال ازین آینه خالى نباشد، حق را عزوجل بندگانندکه ایشان خود را بحکمت و معرفت وکرامت مـی پوشانند اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را بینند اما از غایت غيرت خود را میپوشانند.
سحر را با معجزه کرده قیاس
هر دو را بر مکر پندارد اساس
در گذشته به علم نجوم شگفت انگيز و بسيار پيشرفته نياكان ما، سحر ميگفتند. و زمانيكه قبايل بغايت بربر و بدوى به ايران تسلا يافتند، چون از علم نجوم سر در نميآوردند، سحر را با جادو و جنبل مترادف نمودند. و اين تفسير فاجعه مانند، در فرهنگ ايرانيان باقيمانده مانده از دو جنگ جهانى كه ميليونها ايرانى را سلاخى كرد، رخنه كرده و بجا ماند. و دليلى گشت تا ايرانيان را از پرداختن به اين علم عظيم بازدارند. و آنرا ممنوع و خلاف مذهب حماقتبار خود دانسته و هركه را كه دراينمورد استاد بود، ساحر ناميده و او را در آتش جهل و جنونشان سوزاندند. و درب رصدخانه هاى معروف پارسى را گل گرفتند. و ابزار با ارزش نجوم ايرانى مثل رمل و اسطرلاب را كه فردوسى كبير ميفرمايد كه ساخت هر اسطرلاب هزار سال طول ميكشد و ابزار كار دانشمند، دانشمندان،خيام بزرگ است و مولانا ميفرمايد: اسـطرلاب مسين آینۀ افلاکست ، را از ايران جمع كرده و براى اينكه ايرانيان پاپى ماجرا نشوند، شايع گرداندند كه اين ابزار با ارزش ابزار رمالى و شيادى و جادوگرى است. در اينجا اما مولانا از كلمه سحر با همان معناى كلاسيك آن يعنى نجوم استفاده ميكند و ميفرمايد كسى كه از حواس پنجگانه استفاده نميكند و يا فاقد آنهاست، دانش و علم نجوم را خرافه و معجزه ناميده و در نتيجه هر دو را با مكر، يكسان ميداند. (٣)

گرچه هر دو بر سر یک بازی اند
هر دو با هم مروزی و رازی اند
هر چند همه آدمها بخاطر فيزيك و جسم نسبتا يكسانى كه دارند، كم و بيش مانند يكديگر زندگى ميكنند، ولی درواقع با هم تفاوتهاى بسيارى دارند و گاهى اين تفاوتها فاصله اى مانند فاصله مرز شرق با مرز غرب دارد و بسیار دور و بیگانه اند.
رازی و مروزی دو چیز دور از هم و مخالف است. ظاهرا به مناسبت آنکه مرو در مشرق ایران و ری در مغرب ایران واقع است، از اين مثل استفاده شده است. (٤)

هر یکی سوی مقام خود رود
هر یکی بر وفق نام خود رود
و در نهايت اين تفاوتها موجب تقسيم شدن آدمها به گروههاى گوناگون شده، و هر گروه زير نام و ويژهگيهاى خود جاى ميگيرند.
نام او محبوب از ذات وی است
نام این مبغوض از آفات وی است
آدمى كه از پليديها خود را دور نگاه ميدارد و به اصطلاح ذاتش پاك است، در نتيجه محبوب خلق هم خواهد بود. و عكس اينهم صادق است. اگر كسى در بين مردم با نام پليد خوانده شود، بخاطر شرى است كه در او نهفته است.

گر پليدش خوانيى ، این نام دون
همچو کژدم می خلد در اندرون
و اگر آدم پليد را بنام پليد بخوانى، مانند عقرب خودش را نيش ميزند. و بشدت ناراحت ميشود. چون ميداند كه درونش نمايان شده است. در پارسى مثلى است كه ميفرمايد، تو سخن را بنداز، صاحبش آنرا برميدارد.

گر نه این نام اشتقاق دوزخ است
پس چرا در وی مذاق دوزخ است ؟
وقتى نام پليدى را ميبرى، درواقع يكى از اوصاف دوزخ را برشمردى، ولى چرا آدم پليد آنرا بخود گرفته و از شنيدنش بسيار ناراحت ميشود؟ چون دقيقا او را توصيف نمودى و او از روبرو شدن با واقعيت رنج ميبرد.
و يا بقولى:
مولانا و ديگر فلاسفه بزرگ ايران، بهشت و دوزخ را مكانى در خارج از تن آدمى نمی دانند بلکه آنرا تجسم اخلاق و ملکات روحی شخص میشمرند.

زشتی آن نام بد ، از حرف نیست
تلخی آن آب بحر ، از ظرف نیست
و درواقع زشتى و قباحت نام ” پليد ” صورى است و از حروف آن نیست همانگونه که تلخی آب دریا از ظرفى که آب دریا را در خود جاى داده، نیست بلکه از خود آب دریاست.

زر قلب و زر نیکو در عیار
بی محک هرگز ندانی ز اعتبار
اگر محك و سنجشى نباشد، تشخيص طلاى ناب از طلاى تقلبى ممكن نيست.

هر که را در جان خدا بنهد محک
مر یقین را باز داند او ز شک
آدمى هم تا با پرهيز از پليدى به معرفت نرسد و لايق محك يزدان نشود، بيشك بيراه ميرود. درحاليكه وقتى به معرفت رسيد و صاحب چشم بينا گشت، آنگاه ميتواند بين شك و يقين تميز دهد.

در دهان زنده خاشاکی جهد
آنگه آرامد ، که بیرونش نهد
همانگونه كه دهان يك فرد زنده، كه داراى حس و قوه تشخيص است، ميتواند خاشاك، موى، سنگريزه و هرچه كه مناسب جويدن و خوردن، نيست را دريابد و آنرا به بيرون تف كند. و مادام که آن خس و خاشاک را از دهان خود بیرون نیاورده آرام نمی گیرد.

در هزاران لقمه یک خاشاک خرد
چون درآمد ، حس زنده پی ببرد
آدمى در میان هزاران لقمه اى كه ميخورد، اگر فقط یک لقمه همراه با خس و خاشاك باشد آنرا درمی یابد.

حس دنیا ، نردبان این جهان
حس دانا ، نردبان آسمان
در نتيجه، حواس پنجگانه، آدمى را در دنياى مادى راهبر هستند و دانايى بشر او را به معرفت ميرساند. يعنى سلامت جسم و كالبد آدمى محتاج خوب بكار گرفتن حواس پنجگانه است، درحاليكه سلامت جان آدمى و رسيدن به معرفت، بستگى به چگونگى بكار گيرى خرد و عقل اوست.

صحت این حس ، بجویید از طبیب
صحت آن حس ، بخواهید از حبیب
سلامت جسم را از طبيب و سلامت جان را از خدا و خرد خود بخواهيد.

صحت این حس ز معموری تن
صحت آن حس ، ز ویرانی بدن
چگونه ميتوان به سلامت جسمى رسيد؟ با پرهيز از دمخورى و جديت براى سالم خورى و امتناع از هرچه خورى، و سالى يكبار بمدت سى روز روزه دارى. و اين روزه دارى و غسل و وضو و شستشوى تن، و احسانهاى ديگر از عادات نيك ايرانيان است كه هنگامى كه قرآن را مينوشتند، با خصايل انسانى ديگر در آن وارد كردند. و سپس به مردم گفتند كه از قرآن مغز را برداشته و پوست را در پاى اعراب اندازيد، كه البته كار برعكس شد. و بهمين خاطر هم اسلام تاكنون مانده است.
دمخورى چيست؟ دمخورى يعنى مثل شتر مرتبا در حال نشخوار بودن. چرا كه ميبايست فاصله بين هر وعده خوراك دستكم ٦ ساعت باشد. همچنين سلامت جسمى با پرهيز از پرخورى، افراط و تفريط در خوردن و كنترل خواسته ها و هوسهاى عجيب و غريب، بدست ميآيد. چگونه ميتوان به سلامت روح و روان دست يافت؟ با پرهيز از دروغگويى، دزدى، ظلم و ستم، حسادت، تنبلى، پرخورى، غرور بيجا.

راه جان ، مر جسم را ویران کند
بعد از آن ویرانی آبادان کند
پدر پزشكى دنيا و ايران پور على سينا ميفرمايند، سلامت جسم بستگى به سلامت روح و روان دارد و برعكس روح سالم در بدن سالم است. و اين گفته طلايى يك واقعيت حقيقى و انكار ناپذير تمامى علوم انسانى است. يك سردرد ساده تمامى روح و روان و اعصاب آدمى را تحت شعاع قرار داده و آرامش را از او ميستاند. و يك نگرانى كوچك تمامى گوشت و اعصاب و خون و عضلات و قلب و مغز و معده و روده و و و آدمى را متاثر مينمايد. بهمين خاطر سلامت روحى ميتواند به سلامت جسمى كمك اساسى نموده و گاها دردهاى جسمى و بيماريهايى كه بى درمان مانده اند را هم شفا بخشد.

کرد ویران ، خانه بهر گنج زر
وز همان گنجش کند معمورتر
پس با علم به اينكه ما در درون خود قدرتى داريم كه ميتوان توسط آن به معرفت و آگاهى رسيد و همچنين از بيماريها و جسم مريض هم رهايى يافت، با علم به اينكه در زير خانه مان گنجى پنهان است كه فقط با ويران كردن خانه ميتوان آنرا يافت، با اين آگاهى، كار براى آدمى بسيار راحت و آسان ميگردد. كافيست خانه را ويران كند و گنج را بيابد و توسط آن گنج خانه اى زيباتر و بزرگتر و مدرنتر و باشكوه تر بسازد، كافيست از دروغگويى و دزدى و حسادت و غرور و تنبلى و ظلم و ستم پرهيز كرده و وقتى خانه كهنه را فرو ريخت، ديگر باقى ماجرا براحتى ميسر ميشود.

آب را ببرید و جو را پاک کرد
بعد از آن در جو روان کرد آب خورد
مثل اينكه بخواهيم از جوى آبى كه پر از جرم و لجن است، آب بنوشيم. خب هر آدم عاقلى اول مسير آب را منحرف كرده و جلوى ورود آنرا به جوى ميگيرد، سپس جوى را از گل و لاى و لجن، پاك نموده و سپس آب را دوباره به جوى بازميگرداند. و اين درست كاريست كه به آن پاكيزهگى درون آدمى از آلودهگى ها، ميگويند. اگر ميخواهى به آگاهى و معرفت برسى، اگر ميخواهى آب پاكيزه از جوى بنوشى، ابتدا خود را پاك كن، و همان را انجام بده كه براى پاكسازى جوى پر از لجن ميكنند.

پوست را بشکافت و پیکان را کشید
پوست تازه بعد از آنش بردمید
براى در آوردن تيرى كه بر پيكر نشسته، لازم است كه پوست را شكافت و پيكان را بيرون كشيد. و نگران دريده شدن پوست هم نبايد بود، چراكه بجاى پوست بريده شده، پوست نو خواهد نشست. درواقع منظور اين است كه تربيت و عادات نادرستى كه آدمى را تحت تاثيرات خود، به بيراهه كشانده است، بايداز جسم و جان آدمى بيرون كشيده شودند. و اين عمل ساده اى نيست و درست مثل كشيدن پيكان يا تير از بدن، دردآور و كشنده است. ولى اينكار براى التيام و درمان پيكر مجروح، لازم و واجب است.

قلعه ویران کرد و از دشمن ستد
بعد از آن برساختش صد برج و سد
جسم و جان را بايد از پليدى پاك كرد و سپس آنرا با عادات نيك از نو و بهتر ساخت. درست مانند زمانى كه به قلعه دشمن حمله ميشود، تا قلعه ويران نشده و دشمن تسخير نگردد، پيروزى ميسر نيست و درنتيجه ساخت دژ و برج و بارو و حصار نو هم ممكن نميباشد.

از اينجا به بعد، بحث عوض شده و مسير ديگرى مييابد. و اين درست دليلى است كه توسط آن ميتوان به دستكارى مثنوى پى برد. چرا مولانا بايد از يك بحث به مبحث ديگرى كه هيچ مناسبتى با بحث پيشين ندارد، پرش كند؟

کار بی چون را که کیفیت نهد ؟
این که گفتم هم ضرورت می دهد
چه كسى براى فعل و عملى كه بى هدف و دليل است، ارزش و كيفيت قائل است؟ قرار دادن و نشاندن هدف اولين ضرورت و مهمترين گام در انجام هر كارى است.

گه چنین بنماید و گه ضد این
جز که حیرانی نباشد کار دین
گاهى اينچنين است، گاهى كاملا بر ضد اين. كار مذهب فقط گيج كردن مردم و خلق است. چون ضد و نقيض در كار مذاهب بسيار است. هر كسى هم اعتراض كند، به او انگ نفهمى زده و ميگويند در كار خدا دخالت نكن، چراكه شعور و فهم تو، عاجز از فهميدن كارهاى خداست.

نی چنان حیران که پشتش سوی اوست
بل چنین حیران و غرق و مست دوست
نه به آن حيرانى كه پشتش را كرده و منكر خدا شود، بلكه منظور از حيرانى، ذوب دز وجود اوست.

آن یکی را روی او شد سوی دوست
و آن یکی را روی او ، خود روی اوست
يكى رو به خدا كرده و او را نيايش ميكند و آن ديگرى خود روى خدايى دارد. و آواتار اوست.

روی هر یک می نگر ، می دارپاس
برکه گردی تو ز خدمت روشناس
پس بر روى آدميان نگاه كن و مواظب باش كه به چه كسى اعتماد كرده و او را قبول ميدارى. و دور او گشته و خدمت او را ميكنى.

چون بسی ابلیس آدم روی هست
پس به هر دستی نشاید داد دست
چون بسيار آدميان هستند كه ظاهرى مردم پسند دارند، گفتار نيك دارند، و با تربيت نيك رفتار ميكنند، ولى تمامى اينها ظاهر آنان است و در پشت اين نقاب زيبا خود ابليس نشسته كه همزمان كه با تو دست ميدهد، در ذهنش طناب دارت را ميبافد.

ز آنکه صیاد آورد بانگ صفیر
تا فریبد آن مرغ را ، آن مرغ گیر
درست مثل شكارچى كه با بوقى مخصوص(بانگ صفير) صداى پرندهگان را تقليد كرده و آنها را گروهى بسوى دامى كه گسترده ميكشاند.

بشنود آن مرغ بانگ جنس خویش
از هوا آید ، بیابد دام و نیش
و پرنده وقتى بانگ آشنا ميشنود بسوى آن رفته و در دام ميافتد.پس اگر كسى بظاهر با شما همدردى كرد و سخنان خوشايند ميل شما بزبان راند و خود را همزبان شما ناميد، بدانيد و آگاه باشيد كه الزاما همدل و دوست و ياور شما نيست، و شايد در زير اين نقاب، دشمنى پنهان شده است.

حرف درویشان بدزد مرد دون
تا بخواند بر سلیمی ز آن فسون
تمامى افراد شياد و پست فكرت و پست فطرت، تمامى افراد فرومايه، چون از خود هيچ هنرى ندارند، از ديگران حرف، مال، ابتكار و محصولات و توليدات فكرى آنها را دزديده و يا كپى كرده و بنام خود ثبت و آنرا براى فريب و گمراهى بيخبران و ساده انديشان و بى تجربه گان و نادانان مورد سوءاستفاده قرار ميدهند. همان كارى كه با علم و فرهنگ و تمدن و تاريخ ايران كرده اند.

کار مردان روشنی و گرمی است
کار دونان ، حیله و بی شرمی است
و تفاوت بين اصل و كپى آن است كه كار آدميان خدايى و بامعرفت، درجهت ايجاد خرسندى، رضايت، آگاهى، پيشرفت و خوشبختى مردمان است. و برعكس، كار شيادان فريب و سوءاستفاده و جنايت برضد بشريت و بيشرمى است.

شیر پشمین از برای گد کنند (٥)
بُو مُسَیلِم را لقب ، احمد کنند
گد يعنى لاشخور مردارخوار. ميگويد شير ژيان و با ارزش را ميكشند تا طعمه گد و يا لاشخور گردد. و شيادى را بجاى پيامبر خدا به مردم قالب ميكنند.
بو مسيلم، ملقب مُسَیْلِمه یا مسیلمه کذاب، از قبيله قريش كه ادعاى پيامبرى كرد . و با زنی به نام سجاح(خديجه) كه وی نیز اعلام پیامبری کرده بود ازدواج کرد و متحد شد و پيروان كثيرى را دور خود جمع كرد. بر اساس روایات اسلامی، ابوبكر، رئيس قبيله قريش، حبیب بن عبدالله انصاری را برای جلوگیری از ارتداد به یمامه فرستاد که به دست مسیلمه کشته شد. پس از آن به دستور ابوبكر سپاه خالد بن وليد به یمامه رفت و در جنگی به نام نبرد يمامه در سال یازدهم هجری قمری رخ داد مسیلمه شکست خورد و کشته شد.به قولی قاتل او وحشی (قاتل حمزه عموى او)بود.
وی مدعی آوردن آیاتی شبیه قرآن شد: «الفیل و ما الفیل، له خرطوم طویل، و له ذنب وبیل» یعنی «چه می‌دانید فیل چیست؟ برای او خرطوم دراز و دم کوتاهی است. :) از نظر مولانا بو مسيلم همان محمد و صاحب لقب احمد و يا بسيار ستوده است.

باده را ختمش بود خمر و خمار
آن شراب حق، ختامش مشك ناب
از شراب نخست نشاط و سپس كسالت منتج ميشود. درحاليكه عشق به حقيقت و پروردگار كه سرچشمه حقيقت است، جز خرسندى و نشاط نتيجه ديگرى ندارد. چرا كه دهان اين كوزه شراب را با گلى كه به مشك آميخته است، بستند.
ايرانيان كه كاشف شرابند، دهانه خمره هاى شراب ناب را با ختام یا مهر ، و يا گلی که با مشک ساخته شده بود، می پوشاندند ، می گویند شراب بهشتى همان شرابى است كه ايرانيان ميساختند.

پاورقى:

(١) عمی (ع َ ما ) يعنى کور گردیدن. از بین رفتن تمام بینایی ازهر دو چشم. رفتن بینایی دل . از بین رفتن بینش دل و نادان شدن . رفتن بینایی قلب ، یعنی ضلالت و غوایت و گمراهی .
آنکه باشد ماهی اندر روستا
روزگاری باشدش جهل و عمی .مولوی.

هرکه بنهد سنت بد ای فتی
تا درافتد بعد او خلق از عمی .مولوی

(٢) در طب باستان ايران ٥ حس در نزد موجودات شناخته شده بود بنامهاى، سمع و بصر و ذوق و شم و مس، و يا حس شنوايى، بينايى، چشايى، بويايى و حس لامسه و يا لمس، مس كردن.
گفتم که نفس حسیه را پنج حاسه چیست
گفتا که لمس وذوق وشم و سمع با بصر. ناصرخسرو

(٣) در تعريف سحر نوشته شده است كه، سِحر ، امری پنهان و درک آن برای اکثریّتِ عقول دشوار است و آن دانشی است که در بارۀ معرفت احوالِ فلکی و اوضاع کواکب و رابطۀ آن با امور زمینی و موالیدِ ثلاثه بطور اخص بحث می کند ( کشف الضون ، ج ٢ ، ص ٩٨٠ و ٩٨١ ).
سِحر ، و يا علم نجوم يكى از شگفتيهاى امپراتورى پارسها است كه به آنان چهره اى مافوق زمينى داده است. و علم امروزه غربى نميتواند درك و يا قبول كند كه چنين شگفتى از آدميان سر زده و در نتيجه نياكان ما را انسانهايى ميدانند كه از كرات ديگر به زمين آمده و در فلات قاره ايران مدتى زندگى كرده و شاهكارهاى نجوم و معمارى و فيزيك و شيمى را از خود بجا گذاشته و سپس به سفر خود ادامه داده و زمين را ترك كرده اند.
در كتب مذهبى درباره سحر و يا علم نجوم پارسى آمده است: خاصیّت سِحر در ساحران مانند همۀ قوای بشری بصورت قوه و استعداد وجود دارد و برای به ظهور رساندن و فعلیّت بخشیدن به آن باید ریاضت ها کشید و کلیّه ریاضت های ساحری عبارت است از توجّه به افلاک و ستارگان و عوالِمِ آسمان. و سحر عِلوی و شیاطین با انواع تعظیم وعبادت و خضوع و اظهارِ فروتنی و خا کساری است . و از اینرو ساحری ، وجهه ای بجز خدا و سجود به غیرِ اوست . و روی آوردن به غیر خدا کفر است و بدین سبب ساحری کفر به شمار آید . ( مقدمه ، ج٢ ، ص ١٠٤٢ و رسائل اخوان الصفا ، ج ٤ ، ص ٢٩٥ به بعد ) بی گمان سِحر ، در افراد و نفوس تأثیر می گذارد و این امری است که قرآن بدان تصریح دارد ( آیه ١٠٢ سورۀ بقره ) و از حضرت علی روایت شده « … و سحر حق است … ( نهج البلاغه فیض الاسلام ، حکمت ٣٩٢ ) یعنی سحر تأثیرش حقیقت دارد . از اینرو تعلیم و تعلّمِ سِحر شرعاََ حرام است مگر به قصد ابطال سِحر و رهاندن مسحور از شرِ ساحر . چنانکه از امام صادق مروی است که « گرۀ سِحر را بگشا ولی گرۀ سِحر مزن » و معجزه خرق عادتی است که فقط از انبیاء صادر می شود و دیگران از آوردن نظیر آن عاجز و ناتوان اند . البته اظهار معجزه منوط به اِذنِ الهی است . هر چند خوارق عادت بر خلافِ جریان معتاد طبیعی است ولی محالِ ذاتی نیست . ( امروزه وقتى اين جملات را ميخوانيم، جز تاسف براى ميهن و مردممان، هيچ سخنى باقى نميماند!)
مذهبيون نادان می گويند اساسِ سِحر توجّه به نیروهای شیطانی است در حالیکه مبنای معجزه ، اذنِ رحمانی است پس میان ای دو خرق عادت تفاوت بسیار است! ( ايرانيان علم شگفت انگيز نجوم خود را دادند، و حماقت و بلاهت محض را جايگزين كردند، درست مثل اينكه، شاه تحصيلكرده و دمكرات و باهوش و ايران پرست را داده و مشتى تروريست و دشمن ايران و ايرانى و بغايت نادان و بيسواد را كه پيش از اين بجرم جنايت و خرابكارى در زندانها بسر ميبردند، جايگزين كردند.)

(٤) راز، نام شاهزاده ايرانى است، كه گويند او را برادری بود که ری نام داشت. هر دو به اتفاق شهری بنا کردند چون به اتمام رسید میان هر دو در نامگذارى شهر (تسمیه ٔ آن) دعوا و مناقشه شد، چه هر کدام میخواستند که نامبرده (مسمی ) را بنام خود کنند. بزرگان آن زمان بجهت رفع مناقشه شهر را بنام ری کردندو مردم شهر را بنام راز چنانچه حالا نیز شهر را ری میخوانند و اهل شهر را رازی میگویند. و در اينجا مردم مرو را مروزى و اهالى رى را رازى ناميده اند.

مرو شهری است در خراسان بزرگ، و در گذشته شهرياران خراسان آنجا به تخت مينشستند ولى بعدها، تخت شهرياران اين منطقه از مرو به بخارا انتقال داده شد. در زمان امپراتورى هاى پارسى مانند، هخامنش و ساسان و صفوى و تا زمان رضا شاه، هر يك از مناطق ايران داراى يك شهريار بود كه اين شهرياران دست نشانده دولت مركزى بودند. گاهى اين شهرياران در مخالفت با حكومت مركزى شورش ميكردند كه بلافاصله سركوب ميشدند. و اسناد تاريخى كه درباره ايران نوشتند، بيشتر مربوط به قيام يكى از اين شهرياران بوده كه بزرگنمايى شده تا جاييكه آنها را يكى از سلسه هاى حاكم بر ايران ناميده اند، كه بسيار اشتباه است. بهرحال درباره مرو آمده است كه: مرو سرزمينى بانعمت است و خرم و او را کهن دژ و قلعه ٔ باستانی است كه آنرا قهندز ميناميدند. ولى امروزه به قلعه های تکی که در شهرهای غیرمشهور است قهندز ميگويند، مانند قهندز سمرقند، قهندز بخاری ، قهندز بلخ ، قهندز مرو و قهندز نیشابور. مرو را شاه طهمورث بنيان نهاده است و اندر وی کوشکهای بسیار است و آن جای خسروان بوده است و اندر همه خراسان شهری نيكتر از مرو نیست. بازار وی نیکو و خراجشان بر آب است و از وی پنبه نیک و اشترغاز (١) و فلاته و شراب و آبکامه و جامه های قزین و ملحم خیزد. و در صفت مردم آن نوشته اند:
و آموختیم که در ميان مردمان، پارسها ، خطبه ترین و پارساترين، با ادبترین و خوشایندترین آنها در گفتار و كردارند. یادداشت مرحوم دهخدا).

خاطب او را بملک هفت اقلیم
گر کند خطبه بر حقش دانند.خاقانی .
(ملك هفت اقليم، امپراتورى پارس را گويند كه هفت اقليم آباد را بر زير بيرق خود داشت كه يكى از اين اقليمها آندلس ناميده ميشد كه شامل اسپانيا و پرتغال و بطور كلى جنوب اروپاى امرروزه است. )
حمداﷲ مستوفی در نزهة القلوب آرد: مرو از اقلیم چهارم امپراتورى پارس است . طولش از جزایر خالدات «صور» و عرض از خط استوا «لزم » کهن دز مرو شاه طهمورث ساخت و شهر مرو برآورد و دارالملک خراسان ساخت . بومسلم خراسانى صاحب دعوت، درآنجا كاخ وسيع ساخت كه امروزه مسجد جامع است و در جنب آن دارالاماره ای ساخت عالی و در او قبه ای پنجاه و پنج گز در پنجاه و پنج گز و از هر طرف آن قبه، ایوانی است سی گز در شصت گز. دورش دوازده هزار و سیصد گام است و در آن ملک غله بسیار نیکو می آید.

به مرو و نشابور و بلخ و هری
فرستاد بر هرسوئی لشکری .فردوسی

(٥) گد: لاشخور، مرغ مردارخوار. اسم، مذکر. پرنده ای از نوع عقاب، بزرگتر و مردارخوار، کریگوس، كرگس(لاکنو) نوعی پاتناگ و يا پتك كه به شکل گرز درست می شود... پنهان، مصدر فعل گدايى كردن. کرگس . مرغ مردارخوار که دژکاک و به آن نسر هم گویند. مرغ مردارخوار باشد. دال . لشخور. رخم . عجوز. رخمه . و نزد بعضی رخمه است که به هندی گِد نامند. پرنده ٔ شکاری که در شریعت موسوی ناپاک و برای تیزپروازی و دوربینی معروف است . این مرغ به طول عمر شهرت دارد. پرنده ای است قوی هیکل و بدریخت و گوشت خوار از راسته ٔ شکاریان روزانه که دارای منقار قوی برگشته و گردن و سر سخت و بالهای وسیع بزرگ می باشد. در نواحی کوهستانی زندگی می نماید و بیشتر از لاشه تغذیه می کند. این پرنده در ايران، اروپاى مرکزی و جنوبی شمال آفریقا و آسیای مرکزی و غربی و جنوبی پراکنده است . در موقع پرواز گسترش بالهای وی بالغ بر سه متر می شود. برعكس عقاب، پنجه های کرکس برخلاف منقار پرقدرتش نسبتاً ضعیف است ؛ بطوری که بوسیله ٔ پنجه هایش قادر نیست جز طعمه های بسیار کوچک را نگهداری کند و به همین جهت است که بیشتر از لاشه و مردارحیوانات دیگر تغذیه می کند. پرواز وی نسبتاً آهسته ولی دارای اوج است و در مدت طولانی صورت می گیرد. قدرت دید این پرنده بسیار زیاد است ؛ بطوری که از فواصل دور طعمه های کوچک را بخوبی می بیند و کوچکترین حرکت از نظرش مخفی نمی ماند.