فروردین ۳۱، ۱۴۰۲

بخش پنجم توانگر و دوشيزه دفتر اول مثنوى



همانطورى كه در مقدمه اين داستان نوشتم، منظور و هدف جلال دين محمد بلخى از نوشتن داستان پادشاه و كنيچك، پرداختن به روحيات آدمى، و نماياندن ويژهگيهاى اخلاقى او بطور اخص و شناسايى جامعه بشرى بطور اعم است. و چرا اينكار را ميكند؟ چون تا شناخت لازم و كافى و واقعى از انسان بوجود نيايد، راه رسيدن به هدف هموار نميگردد. و هدف هرچه هست، مثلا رسيدن به آرامش و يا رسيدن به سعادت و حتى اهداف پليد مانند چزاندن آدميان، تنها و تنها با شناخت حقيقى و راستين از ذات و جوهره هر پديده اى امكان پذير است . درنتيجه در تمامى مثنوى، تلاشى براى قهرمان سازى و خوب و بد جلوه دادن اين و آن نشده و قهرمانان داستانهاى مثنوى، جنبه هاى منفى و مثبت خود را آزادانه بنمايش ميگذارند و استثناء هم ندارد. از پادشاه و طبيب و زن و مرد و كوچك و بزرگ، گرفته تا پيغمبر و حيوانات و گياهان، همگى همانگونه كه هستند در صحنه داستان ظاهر شده، نقش خود را بازى كرده و صحنه را ترك ميكنند. چرا كه هدف مولانا انسانها و بطور كلى موجودات نيستند، هدف او ترويج، تشويق و نشر علوم انسانى، آگاهى و شناخت در جامعه بشرى است. چراكه كه اين بزرگمرد ادبيات ما، راه نجات بشر را آگاهى واقعى و رستن از دروغ و خرافات و مذاهب ساخته بشر ميداند. و اين از نظر كسانيكه خود را به مثنوى تحميل كردند، بسيار ناخوشايند و نا مطلوب است و در نتيجه با دستكاريهاى ابلهانه، سعى در روبراه كردن مثنوى برطبق اهداف و اميال خويش بوده و هستند. مثلا در بخشى كه پس از پايان اين داستان ميآيد و اين بخش كاملا وارداتى به مثنوى است، تلاش شده تا داستان را بنفع خود تفسير كنند. چون مثنوى در زمان قاجارها بطور كامل دستكارى شده، در نتيجه مذاهب يهود و مسيحيت و اسلام بطرز مسخره و غيرقابل قبول و بخششى خود را به مثنوى تحميل كرده اند. از آنطرف هم در اين داستان(از نظر تحريف كننده گان و نادانان كه منظور مولانا جلال دين محمد بلخى را نفهميدند) پادشاه نقش منفى دارد و چون سيستم پادشاهى است و نبايد پادشاه بهر طريق و روشى ضايع و در چشم عوام خراب شود، پس اين بخش را به پايان داستان توانگر و كنيچك افزوده اند كه هم تبليغ مذهب و خداى ساخته گيشان را كرده باشند و هم مقام پادشاه را تطهير و پاك و مبرى از بدى و پليدى نموده باشند و هم مثنوى را از اعتبار راستين خود دور و آنرا بى اعتبار ساخته باشند. تا زمانيكه جوان ايرانى به دروغهايى كه به او گفته شده، پى برد، مثنوى را دو دستى دور افكند و بگويد اينهم همان اراجيف مذهبى و تحميلى است. يعنى اگر روزى ايرانى به بلوغ فكرى رسيد و هر مزخرفى را آيين و مرام زندگى خود قرار نداد و مذاهب را بزير كشيد، مولانا هم بطور خودكار، به زير كشيده شود.
درنتيجه بخش نتيجه گيرى را فقط و فقط بمنظور آوردن مثالى از خباثت اجانب در تحريف ادبيات سالم و كهن ايرانى، بويژه آثار بزرگان ادبيات پارسى مانند، محمد بلخى، در اينجا مينويسم. و متذكر ميشوم كه تمامى آنچه در بخش نتيجه گيرى داستان ميآيد به مثنوى وارد گشته و گفتار مولانا نيست و درضمن تمامى آنچه در بخش نتيجه گيرى و در پرانتز ها جاى دارد، نوشتار و نظريات آدم برفى است و مربوط به تحريفگران و در ادامه مفسران و ماله كشان نيست.
ابتدا ادامه داستان:

در خیالش ملک و عز و مهتری
گفت عزرائیل، رو ، آری بری
زرگر كه به غرورى كاذب دچار گشته بود، در ميدان يكه تازى اين تيره فكرى، دچار تخيلات مجازى و وهم هاى شيرين هم گشته و در مخيله، خود را ثروتمند، صاحب مقام و احترام ميديد. غافل از اينكه عزرائيل او را دنبال كرده است و مرگ او را ميخواند.
چون رسید از راه آن مرد غریب
اندر آوردش به پیش شه ، طبیب
همینکه زرگر كه مردى غريب در شهر پادشاه بود، به دربار رسيد، طبيب دست او را گرفته و به پيش شاه برد.
سوی شاهنشاه بردش خوش بناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز
طبيب به استقبال زرگر رفته و با عزت و احترام
او را نزد شاه برد، تا پروانه وار بر سر آن شمع بسوزد .
شمع كه از اختراعات ايرانيان است در گذشته با موم عسل ساخته ميشد و از آن برای روشنایی استفاده ميكردند. اين شمعها دو نوع بود يكى از موم، زرد و ديگرى از موم سرخ كه آنرا به تکرار ميگداختند و در آب سرد ميريختند و در ماهتاب ميآويختند تا آنرا سپيد كنند و اين مورد استعمال طبی داشت و دارد. و بهترین نوع شمع، مومى بود كه به سرخی مایل و نیک چرب بود و هنگام سوختن بوى عسل تازه از آن به مشام ميرسيد. (از صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی ). و آنرا هم برای روشنی ميسوزاندند و هم براى زيبا سازى تالارها و مجالس و هم بعنوان دارو براى افراد با بيمارى روحى و روانى مورد استفاده قرار ميگرفت.
شمعهاى ارزان را از پیه گداخته به قطر انگشتی و بیشتر و کم و بیش به درازی دو انگشت و فتیله ای در میان ميساختند. قسم عادی آن را شمع پيه اى و قسم ديگر را كه آغشته به كافور بود، شمع کافوری ميناميدند. از صفات شمع ميتوان به : آتشین جولان ، مهر فروغ ، شب افروز، گدازیافته ، جان سوز، نیم سوز، ماتم زده ، اشاره كرد و از تشبیهات او به: انگشت ، دست ، قلم ، کلک ، علم ، الف ، مصرع ، خوشه ، شاخسار، عروس ، نام برد . با افروختن و روشن کردن ، کشتن ، مردن ، خاموش کردن ، خاموش شدن و زدن مستعمل و يا مورد استفاده قرار ميگيرد.
طراز به چند معناست. يكى اينكه طراز مُعرّب تِراز که نام شهری است در تركمنستان كه تا جنگ جهانى دو جزء خاك ايران بود كه ميگفتند شهریست كه در پايان اقلیم پنجم ايران واقع شده است. شهریست نزدیک به مرز افغانستان امروزى و از سرحدهای تركمنستان و بطراز بند نیز نزدیک است و بر کنار رود سیحون واقع شده است . شهری است سرد و زنان و دختران آنجا به زيبا رويى و نیکوئی در زبان شعرا مثلند. و شعرا خوبان را بدان شهر نسبت کنند و از آنجا مشک خیزد.
ميفرمايند، دراينجا منظور از شمع طراز آن كنيچك و يا همسر پادشاه است كه از زيبارويان شهر طراز بود و زرگر ميبايستى قربانى او گردد. از طرفى اين شمع طراز در اينجا بسيار زيركانه بكار رفته چه، معنى ديگر طراز يعنى جاييكه جامه های فاخر و گرانمایه، براى شاهان و اشراف دربار ميبافتند. و يا کارگاه دیبابافی را ميگفتند و شايد هنوز هم ميگويند. مولانا نقشه طبيب در دربار شاه را به گارگاه ديبا بافى ( جاييكه جامه شاه كه اينك حيله شاهانه بافته ميشود) تشبيه كرده و زرگر را به شب كورى كه خود را به شمعى كه اين كارگاه را روشن ميكند، ( شمع كنايه از همسر شاه است كه روشن كننده زندگى اوست. )تن زده و تن ميكوبد و ميسوزد.
همه شهر از آذین دیبا و ساز
بیاراست چون کارگاه طراز. اسدی (گرشاسبنامه )
در ايران هر شهرى يك طراز خانه داشت ولى از همه معروفتر و مرغوب تر طراز خانه هاى خوزستان بويژه شهر شوشتر بود كه اشراف براى خريد جامه از آنجا دست و پا ميشكستند.
-طراز چین یا طراز چینی به جامه هاى كه رنگ آمیزی و نقش و نگار، نگارگران چین را بر خود داشت، ميگفتند.
- طراز خراسان به جامه هاييكه از پارچه ٔ بافت خراسان مهيا ميشد، ميگفتند. مثلا: از جامه های قصاره زده و طراز خراسان ، خروش برخاسته بود.
- طراز شوشتر به دیبای بافته ٔ در کارگاه دیبابافی شوشتر، اطلاق ميشد.
هست بر هر بام گوئی صد بهار قندهار
هست در هر کوی گوئی صد طراز شوشتر.
- شمع طراز کنایه از محبوب است :
پیش شاهنشاه بردش خوش بناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز. مولوی .
چون بمردی گشت جان کندن دراز
مات شو در صبح ای شمع طراز. مولوی .
کمان طراز ،کمان منسوب به شهر طراز :
دو ابر و بسان کمان طراز
برو توز پوشیده از مشک ناز. فردوسی .

شاه دید او را ، بسی تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد
شاه تا زرگر را ديد تمام و كمال از او پذيرايى كرد. و يك مخزن طلا به او داد تا مشغول شود. اين تسليم كردن مخزن زر هم معناى ديگرى دارد و آن اينكه در گذشته وقتى شاهى در جنگ شكست ميخورد، يا سرنگون ميشد، خزانه را با همه گنجينه هايش به فاتح ميداد. كه اينجا برخورد شاه و زرگر را مانند بخشيدن همه مخزنهاى زر شاهانه به او، تشبيه كرده است. و جالبتر اينكه مخزن واقعى ثروت شاه، همسر اوست كه او را به زرگر ميدهد. و مولانا با همين يك بيت تسليم مادى و معنوى شاه، در برابر زرگر را بيان مينمايد.
پــس بفــرمــودش کــه بــر سازد ز زرّ
از سِــوار و طــــوق و خلخــال و کــــمر
هـــــــم ز انــــــواع اوانــــــی بــــی‌عــــدد
کـآن‌چنــان در بــزم شــاهنشــه ســزد
زر گـرفـت آن مـرد و شد مشغول کار
بـيخــــبر زين حــــالــــت و اين كار زار
شاه به زرگر گفت كه طلاها را بگيرد و زیور آلاتی از قبیل کمر‌بند، دست‌بند، گردن‌بند و حلقه و انواع و اقسام ظروف را که مناسب بزم شاهی است از طلا بسازد و آنها را مهیا کند. زرگر طلاها را گرفت و مشغول کار شد در حالیکه نمی‌دانست چه سرنوشتی در انتظار اوست.
سِوار: النگو. اوانی: جمع‌ إناء به معنای ظرف. کارِ زار: موصوف و صفت، زار به معنی حالت آشفته و نزار و خراب.
يك نكته اى را كه مولانا مرتبا آنرا تكرار ميكند و از آن سخن ميراند، بيخبرى زرگر است. ميگويد، زرگر در خيال خود، آينده خويش را خوش ميديد، بيخبر از اينكه آينده او، عزرائيل است. زرگر با شتاب به درگاه شاه شتافت، بيخبر از اينكه چه در انتظارش است. زرگر بسوى بارگاه رفت، بيخبر از اينكه قرار است، بسوزد. زرگر مشغول كار شد، بيخبر از اينكه سرنوشت تلخى در انتظارش است. چرا در تمامى ابياتى كه زرگر وارد ماجرا ميشود، مولانا اصرار دارد كه از بيخبرى او و نتيجه بيخبرى كه هولناك است، سخن بگويد؟ آيا نتيجه بيخبرى و نا آگاهى شوم بختى و تيره روزى است؟ آيا بطور كلى منظور از ساخت و نوشتار مثنوى، مبارزه با همين بيخبرى و درنتيجه پرهيز از عاقبت و آينده ناخوشايند آن نيست؟ و اگر هدف اين است، پس تكليف آنرا كه خبر شد، خبرى باز نيآمد، چيست؟
پس حکیمش گفت کای سلطان مه
آن کنیزک را بدین خواجه بده
پس از مدتى، طبيب به شاه گفت، اكنون وقت آن است كه دخترك را به زرگر بدهى. كلمه مه معانى و تلفظ هاى بسيارى دارد ولى در اينجا ظاهرا بمعنى ما ميباشد. كآى سلطان مه، اى پادشاه ما. مه بمعنى بزرگ و سردار قوم و رئیس و پیشوا و مهینه و مقدم و سرور هم ميباشد.
تا كنيچك در وصالش خوش شود
زآب وصلش ، دفع اين آتش شود
تا بدين ترتيب آتش عشق دخترك به زرگر خاموش گردد و حالش خوب شود.
چرا كه حكيم دريافته بود، دخترك دچار خواستن است و نه عشق.
شه بدو بخشید آن مه روی را
جفت کرد آن هردو صحبت جوی را
شاه به توصيه طبيب عمل كرده و ترتيب ازدواج آندو را داد.
مدت شش ماه می راندند کام
تا به صحت آمد آن دختر ، تمام
پس از شش ماه وصال و كامجويى، دخترك حالش كاملا خوب شد و به زندگانى طبيعى بازگشت.
بعد از آن از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پیش دختر می گداخت
سپس طبيب شربتى زهرآگين ساخت و به زرگر خوراند، و زرگر را توسط آن بيمار ساخت. و بيمارى زرگر را روز بروز نحيف تر و رنجور تر و بى حوصله تر و زرد رو تر كرد، تو گويى در آتش مسوزد و تحليل ميرود. و دخترك شاهد تحليل رفتن زرگر بود.
چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او ، نماند
زرگر بر اثر بيمارى نا زيبا و نا خوشايند شد و در نتيجه از چشم دخترك افتاد. و دخترك از رنج خواستن نجات يافت.
چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندک اندک در دل او سرد شد
همینکه زرگر رنجور و زشت شد و رنگ رخساره اش زرد شد و كم كم محبت قلبی كنيچك نسبت به او سرد و خاموش شد .
عشق هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود ، عاقبت ننگی بود
در اينجا جلال دين محمد بلخى ار عشق ناپايدارى كه تنها بواسطه زيباى و ظاهر بوجود آمده، شكايت ميكنند و آنرا نه عشق بلكه مايه ننگ ميداند. ولى خب، آدميست ديگر، اكثرا اينجورى عاشق ميشوند. كارى هم نميشود كرد.
کاش کآن هم ننگ بودی یکسری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری
ميفرمايد: اى كاش از ابتدا به آن ننگ ميگفتند و نه عشق، و در اينحال، تكليف مردم مشخص بود و ميدانستند كه آنچه در تصورشان، عشق مينامند، در واقع رسوايى و بى وفايى در نهان دارد.
در تفسير اين بيت آمده است:
اگر ضمیر «آن» در مصراع اول به «زرگر» بازگردد ، می گوید : کاشکی زرگر سرتاپا عیب و ننگ می بود و اصلا ذره ای حسن و جمال نداشت تا این وضع و حال ناگوار و قضای بد گریبانش را نمی گرفت . و اگر ضمیر «آن» در مصراع اوّل به « عشق های رنگی » باز گردد معنی بیت اینست : ای کاش عشق های رنگی و هوسناکانه نزد مردم چنان مذموم و ننگین جلوه می کرد که کسی بدان تعلّقِ خاطر نمی یافت . در نتیجه آن زرگر و امثال آن که معشوق واقع شده اند دچار سرنوشت ناگوار نمی شد .
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او
زرگر بيمار كارى بجز گريه و زارى و ناله و نفرين نداشت. و آنقدر گريسته بود كه از چشمانش جوى خون راه افتاده بود و خون گريه ميكرد. چراكه روى زيبايش دشمن جانش شده بود.
دشمن طاووس آمد پر او
ای بسی شه را بکشته فر او
ابن بلايى كه به زرگر رسيده بود، به سبب روى زيباى خود او بود، همانطورى كه زيبايى پرهاى طاووس موجب شكار او ميگردد و پادشاه هرچه غنى تر و باشكوه تر و ثروتمندتر، خصم جانش بيشتر، تا جاييكه فر و شكوهش، دليل هلاكتش ميشود. ( شاه فقيد ايران، يك نمونه معاصر اين حقيقت است. )
گفت، من آن آهوم کز ناف من
ریخت آن صیاد ، خون صاف من
زرگر كه ديگر همه چيز را فهميده بود، ميناليد كه من آن آهوى ختنم كه بخاطر مشك خوشبو و نافه، نافم شكار شدم و صياد خونم را ريخت.

ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش برای پوستین
و يا مثل آن روباه صحرا هستم كه بخاطر پوست زيبايش صيد شده و سرش را ميبرند و پوستش را ميبرند.
ای من آن پیلی که زخم پیلبان
ریخت خونم از برای استخوان
من مانند آن پيل هستم که شکارچیان، حتى گاهى پيل بان، او را زخمی می کنند و خونش را می ریزند تا عاج گرانبهایش را به یغما ببرند.
جلال دين محمد بلخى در چند بیت اخیر از ديوى بنام ديو حسد نام برده و يكى از ويژهگيها و خصلتهاى ناپسندى كه در آدميان يافت ميشود، را نام ميبرد، و ميفرمايد كه اين ديو، موجب هلاكت موجودات ميگردد. پس پرهيز از بيدار كردن اين ديو، توصيه شده و درنتيجه، فخر فروشى را ممنوع ميداند.

از اينجا تا چندين بيت بعدى، مولانا يكى ديگر از راز ها و اسرار ناگفته را بازگو ميكند و ميفرمايد، هر چه كنى، بخود كنى، گر همه نيك و بد كنى:
آنکه کشتستم پی مادون من
می نداند که نخسبد خون من
آن كسى كه به هر دليلى (بيشتر بدليل منفعت و سود شخصى و يا ضعيف كش است و يا چون قدرت دارد، ميكشد) خون موجود ديگرى را ميريزد و او را بقتل ميرساند، بايد بداند كه جان موجودى را از او دزديدن، بدون پاسخ نخواهد ماند. و خون تا خونخواهى نكند، از پا نمينشيند.
مادون يعنى زير دست. مقابل مافوق. ولى در اينجا بمعناى آنچه در من، موجب حسد شده است.
بر منست امروز و فردا بر وی است
خون چون من کس ، چنین کی ضایع است
اى كشته كه را كشتى، تا كشته شدى زار، تا باز كجا كشته شود، آنكه ترا كشت.
و يا چاه كن، هميشه ته چاه است و بسيار امثال و حكم ديگر در زبان پارسى است كه انسانها را به پرهيز از بدى، دعوت ميكند و ميفرمايد: شايد امروز، روز من نبود و من به تباهى دچار شدم، ولى مطمئن باش كه ريختن خون بيگناهى مثل من، بى تقاص نخواهد بود و به هدر نخواهد رفت و ضايع نخواهد شد و گريبان قاتل را خواهد گرفت.
گرچه دیوار افکند سایه دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز
مولانا ميفرمايد، تقاص بدى و تبه كارى، به فاصله و مدت زمانى كه سايه ديوار جمع شده و به خودش برميگردد، يعنى در يك مدت زمان مشخص، رخ خواهد داد و درست مانند همان سايه ديوار، كه ابتدا دراز است و سپس چنان كوتاه كه برخودش مى افتد، برگشت تباهى به تبهكار هم اتفاق خواهد افتاد.
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
ميفرمايد: كردار آدميان مانند پژواك صدا در كوهستانهاست، كه به او بازميگردد. هرچه كنى بخود كنى. اگر در دره اى كه اطرافش را كوه ها فراگرفته است، با بانگ بلند، فرياد برآريم، انعكاس و يا برگشت، فرياد ما، بگوش خودمان خواهد رسيد و نه يكبار، بلكه بارها اين پژواك را خواهيم شنيد. زرتشت شريف ميفرمايد، من آنقدر ترا دوست ندارم كه به تو بدى كنم، چون ميدانم اعمال بد من بطرف خودم باز خواهد گشت. و اين مهمترين راز از اسرار الهى است كه به موجب آن، فرد خداشناس ميبايستى از بدكارى و بد كردارى و بد گفتارى و بد انديشى بشدت دورى كند، چرا كه بر اساس يك قانون نانوشته،
این بگفت و رفت در دم زیر خاک
آن كنيچك شد ز عشق و رنج پاک
زرگر پس از ناله و نفرينهاى زياد، جان به جان آفرين تسليم كرده و مرد. و آن كنيچك هم با مرگ او از عشق و رنج خلاص شد. سپس مولانا به يكى ديگر از ويژهگيهاى انسانها ميپردازد و ميفرمايد، از دل برود، هر آنكه از ديده برفت و بويژه با مرگ كه بازگشتى در آن نيست. يعنى اين انسان دو پا خصلتى بنام فراموشى و نسيان دارد كه از بيمارى كه بر اثر عشق به ديگرى دچارش گشته، نه تنها رهايى يافته، بلكه معشوق را بكلى فراموش هم ميكند.
زآنکه عشق مردگان پاینده نیست
زآنکه مرده سوی ما آینده نیست
چرا عشق به آنچه مردنى است پايدار و پاينده نيست؟ چون خود آدمى پايدار نيست. چون آنچه ميميرد، باز نميگردد و در نتيجه نيرو و توان و انرژى كه عاشق براى معشوق خود گذاشته، با مرگ كاملا بهدر ميرود، چراكه هم عاشق فراموشكار است و هم معشوق مرده، دوباره براى عاشق، زنده نميشود. مولانا جلال دين محمد بلخى، عشق به آنچه مردنى و فنا پذير است را مجازى و فراموش شدنى مينامد. و تنها يك عشق را به رسميت ميشناسد و آترا واقعى ميداند. و در دفاع ار اين عقيده ميگويد، آن عشق واقعى است كه حتى با مرگ هم از آدمى دور نشده و تا ابد، پيوسته و همواره با آدميست. عشق واقعى تنها بين آدمى و خدايش رخ ميدهد. عاشق و معشوق درواقع خود آدميست، عاشق، خادم دمى است كه خدا در وجودش نهاده است. او خداست كه عشق بر او جاودان است و از بين نميرود و نسيان نمييابد. پس فقط عشق بخود، به دمى كه در درون آدميست، هرچه نامش باشد، واقعى است و ديگر هيچ.
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازه تر
عشق وقتى در درون روح و روان و حتى در چشمها زنده و قابل حس كردن و ديدن است كه هر لحظه از غنچه تازه تر باشد. يعنى تا زنده اى و به خودت عشق ميورزى، عاشق واقعى هستى و عشقت زنده است. و اين كلمه خود، كنايه از خويشتن خويش است، كنايه از جان آدميست، كه او را به عشق به جسمش و نگاهدارى آن از هر گونه پليدى، واميدارد.
عشق آن زنده گزین کو باقی است
کز شراب جانفزایت ساقی است
پس آدمى بايد از عشقى كه از غنچه تازه تر و زنده تر است، برخوردار شود تا آن عشق بتواند مانند ساقى مهربان، پياله روانش را با شرابى پر كند كه بر كالبدش جان تازه ببخشد و او را مست و مدهوش و خوشحال نمايد. و عشق تازه و زنده چيزى نيست بجز عشق به جان و جسم خود آدمىيست.
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
با نا اميدى نگو كه ما را بدرگاه او راه نيست، ما بلد نيستيم و يا جستيم و نيافتيم، و چون بسيار گناهكاريم، اينكار شدنى نيست. صد بار اگر توبه شكستى، باز آ. صد بار اگر تلاش كردى و نشد، مانند مورچه گان سماجت بخرج بده، خداوند بسيار مهربانتر و بخشنده تر از آن چيزى است كه ميدانى. و عشق و نزديكى بخدا، بسيار ساده تر از آن چيزى است كه ياد گرفتى.
يعنى تصور نكن كه در درونت چيزى نيست، يا دم خدا را فراموش نكن و نگو اينها تصورات باطل و نادرسته، كافيه فقط يك گام براى شناخت اين خداى درونى گام بردارى، تا ببينى كه تا بكجا ترا ميبرد.

مولانا جلال دين محمد بلخى داستان را با اندرزها و پيامهايش در اينجا به پايان ميبرد. و چندين درس گرانبها از علم انسان شناسى را بخواننده ميآموزد و اين آخر ماجراست. ولى تحريفگران كوتاه فكر و نادان، همانگونه كه در مقدمه عنوان شد، از اين پايان راضى نبوده و شرحى را برايش مينويسند كه بسيار مسخره و سطحى است و نشانگر آن است كه ايشان حتى كلمه اى از پيام مولانا را هم نگرفته اند، چه درغير اينصورت، مبادرت به نوشتن چنين افتضاحى نميكردند.


بخشى كه در زير ميآيد از طرف ميرزا بنويسهاى مزدور زمان قاجارى به مثنوى اضافه شده و از گفته هاى جلال دين محمد بلخى نيست و مجددا متذكر ميشوم كه تمامى آنچه در بخش زير ميآيد به مثنوى وارد گشته و گفتار مولانا نيست و درضمن آنچه در بخش زير در پرانتز ها جاى دارد، نوشتار و نظريات آدم برفى است و مربوط به تحريفگران و مفسران و ماله كشان نيست.
بخشى كه به مثنوى اضافه گشته و تفسير بيخردان چنين است:
کشتن این مرد بر دست حکیم
نی پی امید بود و نی ز بیم
کشته شدن مرد زرگر بدست آن حکیم الهی ، نه بدین خاطر بود که حکیم امید و نظری به عطای شاه داشت و نه از اینرو که حکیم از عقاب شاه می ترسید.

(حكيم كه مرتكب قتل شده، چون براى پادشاه كار ميكند و بطور طبيعى منافع او را پاسدار است، بايد از اين لكه ننگ پاك شود، پس ميگويند، طبيب الهى خودش قتل نكرده بلكه خواست خدا را انجام داده. و چون خدا سخن نميگويد، پس براحتى ميتوان، قتل را به گردن او انداخت!!!)

او نکشتش از برای طبع شاه
تا نیامد امر و الهام اله
حکیم الهی آن زرگر را برای خوشایند شاه نکشت بلکه تا وقتی که امر و الهام خداوند به حکیم نرسید او بدان کار اقدام نکرد. (ببين چقدر مسخره است.)

آن پسر را کش خزر ببرید حلق
سر آن را در نیابد عام خلق
(يك بيت احمقانه ديگر كه هم قتل را توجيه ميكند و هم مذهب تحميلى را مبلغ است! در تفسير اين بيت مخرب مينويسند:)
براى مثال سر و حکمت بریده شدن گلوی آن پسرک بدست حضرت خضر در فهم عوام الناس نیست. ( قتل را الهى ميكنند! قتلى كه رازش را مردم نميفهمند!) حکایت حضرت خزر و حضرت موسی در سوره کهف ، آیات ٦٥ تا ٨٢ آمده است . در قرآن نامی از خزر نیامده است بلکه او را با عنوان «عبداََ مِن عبادِنا» یاد می کند. به او خزر میگویند چون حافظ دریای سبز رنگ مازندران است. و هر کجا که گام می نهاد، زمین از برکت گام های او سرسبز می شد . طبق روایات سبب جاودانگی او این است که آب حیات نوشیده است.

آنکه از حق یابد او وحی و جواب
هرچه فرماید بود عین صواب
آن پیر راهدانی که از بارگاه الهی بدو وحی رسد و از جانب خدا جواب سوالاتش را میگیرد هر چه گوید و امر کند عین صواب است و خطائی در کارش نیست (يعنى ملا و كشيش و خاخام هرچه ميگويند بدون شك و ترديد و پرسشگرى بايد گردن نهاد! )

آنکه جان بخشد اگر بکشد رواست
نایب است و دست او دست خداست
آن کسی که به آدمیان جان می بخشد اگر جان آنان را بستاند جایز و رواست زیرا که او ولی و نایب خداوند است و هر چه انجام دهد درست است . ( قاتلى كه نامش خداست و چون جان را او داده پس حق دارد جان را هم بگيرد، و اينكه اصولا چرا جان داده، اگر بعدا هوس ميكند كه دوباره بستاند؟ اين خدا كه تعادل روحى ندارد و مرتب اشتباه ميكند و با كشتن اشتباه را رفع و رجوع مينمايد، خيلى ترسناك است! و تازه ميگويد كه نماينده و ولى خدا بر روى زمين، يعنى آخوند و كشيش و خاخام، هم مجاز به كشتن و قتل هستند! چون دستور از خداى قاتلشان ميگيرند! و اينها را از زبان مولانا ميگويند كه همين چند بيت پيش سفارش اكيد ميكرد كه بد نكنيد چون اگر بد كرديد، آن بدى بخودتان باز گردانده ميشود و براى تاييدش مثال كوه و پژواك، صدا را آورده است)

همچو اسماعیل پیشش سر بنه
شاد و خندان پیش تیغش جان بده

(آنچنان آدمها را احمق فرض كردند كه با بيشرمى هرچه تمامتر اين بيت را مينويسند: و ميگويد كه نه تنها نبايد اعتراض كنى بلكه بايد از اينكه بدست نماينده خدا، كشته ميشوى هم خوشحال باشى و پيش تيغش با شادى، جان بده!)
همانگونه که حضرت اسماعیل (ع) در برابر حضرت ابراهیم (ع) سر بر زمین نهاد و تسلیم او شد تو نیز در برابر هادی و مرشد (آخوند و كشيش و خاخام)سر اطاعت فرود آور و در برابر تیغ امرش راضی و خشنود باش .
مولانا با اشاره به واقعه ذبح اسماعیل به فرمان خداوند به دست ابراهیم خلیل الله در صدد بیان این مطلب است که انسان ناقص باید در برابر حکم انسان کامل تسلیم باشد . ( ار نظر مذاهب دست ساز، انسان كامل، به آخوند و كشيش و خاخام ميگويند، و ديگر مردم انسان ناقصند! و عدالت خدا اينچنين است كه گروهى را بر ديگران، ترجيح ميدهد! پس تا اينجا نتيجه ميگيريم كه خدا هم قاتل است و هم نژاد پرست!)

تا بماند جانت خندان تا ابد
همچو جان پاک احمد با احد
( بگذار هر بلايى دلشان ميخواهد بر سرت بياورند اگر طالب سعادتى! و ميخواهى مثل محمد خوشحال باشى!)
تا جانت همواره خندان و شادان بماند چنانکه جان پاک حضرت احمد ( ص ) در پیشگاه حضرت احدیت شادان بود .

عاشقان جام فرح آنگه کشند
که بدست خویش خوبانشان کشند

عاشقان زمانی جام شادمانی سرمی کشند که معشوقان آنان ، ایشان را به دست خود بکشند یعنی آنان را از خویشتن موهوم و هستی مجازی برهانند .
اگر :به دست خویش” را به “عاشقان” اسناد دهیم همان مفهوم مرگ اختیاری و فنای عارفانه است .( كشته شدن توسط نمايندهگان خدا بر روى زمين را فناى عارفانه مينامند!)

شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد

شاه آن خونی که ریخت از روی هواهای نفسانی نبود پس تو نیز در باره وی گمان بد به خود راه مده و دست از مجادله و مناقشه بردار .( يعنى آن كارى كه شاه براى بدست آوردن دل معشوق انجام داد، نفسانى و شهوانى نبود، داشت درواقع امر خدا را انجام ميداد!)

تو گمان بردی که کرد آلودگی
در صفا ، غش کی هلد پالودگی
تو چنین گمان کردی که آن شاه با اغراض نفسانی ، خود را آلوده کرد . حال آنکه آن نفسی که از آلودگیهای نفسانی پاک باشد چگونه ممکن است در کار خالص خود ناخالصی بکار برد .( يعنى كافيه آخوند ، كشيش و خاخام باشى، تا هر كارى دلت خواست انجام بدى، و چون نماينده خدا هستى، هر خلافى كه مرتكب شوى، از آلودگى، مبرا و پاكى و هم در اين دنيا و هم در آخرت، مجازاتى برايت نيست!)
بهر آن است این ریاضت وین جفا
تا برآرد کوره از نقره جفا
این ریاضت و مشقت برای تصفیه نفس است تا کوره گدازان ریاضت ، خس و خاشاک را از نقره جدا کند .
ریاضت اهل سلوک نیز بدین خاطر است که روح از تیرگی ها و زنگار جسمانی پاک گردد .( و در ادامه ميگويد، بى دليل كه رنج آخوند شدن را نكشيديم كه! براى اين امتيازاتش است!)
بهر آن است امتحان نیک و بد
تا بجوشد ، بر سر آرد زر ، زبد
آزمایش سره و ناسره نیز برای آن است که طلا به جوش و غلیان آید و ناخالصی را بر سرش جمع کند تا طلا عیارش کامل شود.
زبد به معنی “کف مایعات” است. ( يعنى هر فردى كه بخاطر ضريب هوشى پايينى كه داشته، ناچارا او را به مدارس مذهبى ميفرستادند تا دستكم با خواندن اشتباه قرآن بر سر قبور مسلمين، دوزار بگيرد و از اين طريق امرار معاش كند، و تاريخا به او مرده خوار ميگفتند، درواقع، در فيضيه ها، تبديل به زر خالص گشته است!)
تا نبودی امر و الهام اله
او سگی بودی دراننده ، نه شاه
اگر کار شاه الهام الهی نبود و خدا دستور قتل نداده بود، قطعا او سگی هار و درنده اى ميبود و نه شاه!
پاک بود از شهوت و حرص و هوا
نیک کرد او ، لیک نیک بدنما
اما آن شاه از حرص و هوای نفس و شهوات پاک بود و در واقع کار خوبی انجام داد ولی ظاهرا آن کار بد می نمود .( با اينكه عقل و شعور تو ميگويد كه شاه قتل و پليدى انجام داده، ول تو بايد به شعور خود توهين كرده و برخلاف خردو قوه تميز خود رفتار كرده و بگويى كار شاه خوب است! و اين درواقع حكايت ١٥٠سال تحميق ملت ايران بوده و هست!)
گر خزر در بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست
برای مثال اگر خزر در دریا کشتی سالم آن مستمندان را شکست ، در آن شکستن بسی درستی ها وجود داشت. ( ومثال ميآورد كه اگر خضر هم كشتار كرده، بخاطر اين بوده كه خداى قاتل به او دستور داده بوده است! اگر اين سخنان شيطان نيست، پس چه كسى ميتواند با اين وقاحت به خدا توهين كند؟!)
وهم موسی با همه نور و هنر
شد از آن محجوب ، تو بی پر ، مپر
حتی حضرت موسی با آن همه عقل و ادراک و مرتبه نورانی اش نتوانست از اسرار کار خضر آگاه شود پس تو نباید بدون بال و پر عشق و همت و ارشاد مشایخ و هادیان در آسمان معانی پرواز کنی .
(این بیت نیز بر ضرورت داشتن مرشد و هادی و آخوند و كشيش و خاخام اشارت دارد!)
آن گل سرخ است تو خونش مخوان
مست عقل است او ، تو مجنونش مخوان
خون آن زرگر در واقع خون نبود بلکه گل سرخ بود! پس در واقع شاه خونی نریخت!! گل سرخی را از ساقه اش جدا کرد.پس بر زرگر ستمی نرفت چرا که آن شاه مست عقل است و تو نباید او را دیوانه محسوب داری. ( توجيه قتل بهمين راحتى!)
گر بدی خون مسلمان ، کام او
کافرم گر بردمی من ، نام او
اگر منظور آن شاه آن بود که خون مسلمانی را مباح کند و آنرا به ناحق بریزد کافر هستم اگر نام او را بر زبان آورم. ( و براى اثبات پليدى هم عذر بدتر از گناه ميآورد!)
می بلرزد عرش از مدح شقی
بد گمان گردد ز مدحش ، متقی
زیرا عرش جهان هستی از اینکه شخصی تبهکار مورد ستایش قرار گیرد بر خود می لرزد چرا که مدح اشقیا مذموم و منفور است .
در این بیت بدین حدیث اشارت رفته است که “هرگاه شخص تبهکار مورد ستایش قرار گیرد ، خداوند خشم آرد و از خشم او عرش بلرزد. (و ميگويد فقط ما ميتوانيم قتل و پليدى را پاك كنيم و شما مردم عادى حق چنين كارى را نداريد چون خدا از اينكه فرد تبهكار را تشويق كنيد خوشش نميآيد! يعنى مردم را از احمق هم احمقتر فرض كردند. )
شاه بود و ، شاه بس آگاه بود
خاص بود و ، خاصه الله بود
او شاه بود اما شاهی آگاه و دانا بود و از دوستان و خواص خداوند بشمار میآمد. (درنتيجه عمل قتل او رحمت حساب ميشود.
آنکس را کش چنین شاهی کشد
سوی بخت و بهترین جاهی کشد
آنکس را که چنین شاه دانائی بکشد در حقیقت مقتول را بسوی نیک بختی و مقام رفیع می برد. (يعنى مقتول از اينكه بدست شاه كشته شده بايد خوشحال هم باشد و در آنجا كه مولانا ميگويد هر كسى هر كارى انجام دهد، نتيجه اش بخود او برميگردد، در مورد آخوند و كشيش و خاخام، صادق نيست، و اينها اگر كسى را بكشند، درواقع به آنكس نيكى كردند!)
گر ندیدی سود او در قهر او
کی شدی آن لطف مطلق ، قهرجو
اگر شاه در کشتن او زرگر خیر و صلاح او را نمی دید ، آن لطف مطلق الهی کی جویای قتل و قهر او می شد ؟ چون قهر حق تعالی خالی از لطف و مصلحت نیست. از آنجا که خداوند لطف محض است پس قهرش نیز خالی از لطف نیست و انسان کامل نیز که مجلای الهی است همینطور است . پس نیش و قهر آن حکیم نیز خالی از خیر و مصلحت نبود. ( خداى اينها يك جنايتكار وقيح است و درواقع اينها شيطان را ميپرستند!)
بچه می لرزد از آن نیش حجام
مادر مشفق در آن غم ، شادکام
مثلا کودک از نیش حجامتگر بر خود می لرزد ولی مادر مهربان او در همان لحظه که کودکش هراسان و گریان است شادمان و خرسند است . زیرا می داند که نیش حجامت برای سلامتی فرزندش خوب است . همینطور قهر الهی نیز خالی از لطف و مصلحت بندگان نیست. (سفسطه يعنى اين!)
نیم جان بستاند و صد جان دهد
آنکه در وهمت نیاید ، آن دهد
حق تعالی جان ضعیف ترا می گیرد و به عوض آن صد جان به تو می دهد و پاداشی که در وهم و گمانت نمی گنجد به تو عطا می کند .
مصراع دوم ماخوذ است از این حدیث “خداوند تعالی فرماید : برای بندگان شایسته ام چنان پاداشی فراهم آرم که نه چشمی آنرا دیده و نه گوشی آنرا شنیده و نه بر قلب احدی از آدمیان خطور کرده است “( حكايت اين كه ميگويند در اين دنيا لب به شراب نزن تا در آن دنيا، بعنوان پاداش يك رودخانه شراب بگيرى! اگر شراب نجس و گناه است، چرا پاداش الهى و بهشتى است؟!)
تو قیاس از خویش می گیری ولیک
دور دور افتاده ای ، بنگر تو نیک
تو کار خداوند و اسرار اولیاءالله را با خود قیاس می کنی در حالی که از حقیقت خیلی دور افتاده ای. ( در آخر هم اگر اينهايى كه ما اينجا نوشتيم را قبول نداشته باشى، احمقى بيش نيستى.)