فروردین ۱۴، ۱۴۰۲
گل خيرى، رام ايزد
خیری بیمار بود، خشک لب از تشنگی
ژاله که آن دید ساخت، شربت کوثر گوار
منظور از خيرى بيمار، گل خيرى است كه هميشه سبز است ولى به سبب سرما پژمرده و بيمار بنظر ميآيد و وقتى بهار ميشود، توسط ژاله و يا همان شبنم خنك بهارى، سيراب و درمان شده و اين شبنم بهارى منتج از هواى سرد شبهاى اوايل بهار است. و وقتى شبنم بر روى گل خيرى مينشيند، در مجاورت اين قطره آب، گل خيرى یك ماده ژلاتینى از خود تراوش مى كند كه بر روى ساقه منتشر شده و آن را چسبناك مى نماید و به شیره گل خيرى معروف است و خاقانى كه ظاهرا دانش عظيمى در گياه شناسى داشته است، اينجا تركيب اين شيره با شبنم را به شربت بهشتى، تشبيه كرده كه براى اين گل خودرو، خنك و گوارا و دلچسب است. (١)
به گل خيرى رام ايزد هم ميگويند.
رام ایزد،حركت زندگی باملایمت و آرامش و امنیت و به معنى صلح و شادى است . صفت او بخشندهً كشتزار خوب است . او رام بخش آفرینش و در نوشته هاى پهلوى با ایزد هوا وایزد مهر همراست.
ايزد به معناى آفريدگار نيست و به هر نيروى مثبتى اطلاق ميشود.
ز آتش روز ارغوان، در خوی خونین نشست
باد که آن دید ساخت، مروحه دست چنار
آتش روز يعنى آفتاب، موجب باز شدن گلهاى سرخ درخت ارغوان شده و آنرا چنان سرخ و براق ميسازد تو گويى بر روى چهره اى سرخ شده از گرما، عرق خونين نشسته است. و باد كه اينرا ميبيند، شاخه هاى چنار را بحركت درآورد تا مانند بادبزن(مروحه) او را خنك كنند. (٢)
(١)گل خیری كه آنرا گل خيرو، گل ختمى وحشى، گل خبازی و يا گل هميشه بهار هم مينامند، بومى فلات قاره ايران است. ولى گل خيرى همان ختمى نيست، چون گل ختمى در اواخر تابستان و اوايل پاييز بگل مينشيند و در اينجا خاقانى در توصيف بهار از شگفتن گل خيرى توسط شبنم بهارى سخن ميگويد. پس خيرى همان ختمى نيست.
مجلس باید ساخته ملکانه
از گل و از یاسمین و خیری الوان .رودکی .
دل شادوی شد نژند و حزین
چو خیری شدش لاله و یاسمین .فردوسى
برخى به گل خيرى، گل همیشه بهار ميگويند ، اعراب به آن دائم الحیات و حى العالم گویند، در كتب مختلف قدیم از آن به نامهاى ابرون ، افحوان اصغر، زبیده ، قوقهان ، مرجون ، كحلاء، سهلابى ، خیر، خیرى زرد، ميشا، ميش بهار، و همیشه جوان یاد شده است . گلهاى آن زرد طلایى بوده ، بدون دمگل روى نهنج (نهنج به بخشی از گل که اندامهای پوشش گلبرگها و کاسه برگها و اعضای زایشی مادگی و پرچم بر روی آن قرار گرفته اند و در گلهای مختلف به اشکال متفاوت است، ميگويند. بخشى از گل كه مجموعه اى از گلبرگها را بر روى خود حمل ميكند. ) قرار گرفته ، در ساعت نه تا ده صبح باز و در ساعت چهار تا پنج بعدازظهر بسته مى شوند، و با اینكه فاقد نوش است زنبور عسل به آن راغب بوده ، و گرده هاى آن را مى خورد. نوع كوهى آن كه در اطراف مسجد سلیمان زیاد است به تنباكوى كوه معروف بوده ، و بزبان محلى به آن داغ توتونى و اعراب دخان الفوخ گویند، و به زبان محلى ««اوكوزوكوزو»» و ««پنیره »» نامیده مى شود. در مجارستان ، بلغارستان و سوئیس روستاییان آن را به جاى توتون به كار مى برند و در سيستان و بلوچستان قلیان را با آن چاق مى كنند. گیاه خيرى چه بیابانى و چه كوهى خزان نمى كند، ساقه كوهى آن به قدر ذرعى طول داشته و به كلفتى انگشت است ، داراى رطوبتى چسبناك مى باشد كه به دست مى چسبد، گل آن داراى یك ماده زرد رنگ ، یك ماده تلخ و مقدارى صمغ و زرین بوده ، لعابدار است . ریشه آن داراى اینولین مى باشد. گل آن در مجاورت آب یك ماده ژلاتینى از خود تراوش مى كند كه بر روى ساقه منتشر شده و آن را چسبناك مى نماید و به شیره گل همیشه بهار معروف است.
(٢)خوى (تلفظ اين كلمه مانند تلفظ نام شهر خوى است كه به تازگى دچار زمينلرزه شده است. )يعنى عرق كردن آدمى، و حافظ در جايى دارد، زلف آشفته و خوى كرده و خندان لب و مست، پيرهن چاك و غزلخوان و صراحى در دست، نرگسش عربده جوى و لبش افسوس كنان، نيمه شب دوش به بالين من آمد، بنشست. و اين صحنه زيباى شهوتناك، حكايت از اين دارد كه حافظ عزيز ما، معشوق را با موهاى پريشان و پيكرى كه از گرما و هيجان گلگون و خيس است و لبى خندان و خود معشوق هم مست و دگمه هاى پيراهنش تا به پايين باز و آواز خوان و جام شراب بدست، درحاليكه شرارت از چهره اش ميبارد ولى انگشت بر لب نهاده و هيس كنان به او امر بسكوت دارد، دوست ميدارد
(٢) ارغوان، بمعنى سرخ صُبغ سرخ . آتش گون. ارغوانی. جامه های سُرخ. رنگی است سخت سرخ. سرخی. نشاسته، است.
ولى دراينجا منظور خاقانى درختی است که در بهار گل سرخ ببار ميآورد. درخت ارغوان بومى فلات قاره ايران كه در بهار گلهاى بغایت سرخ و رنگین ببار آورد. درختی است که شاخهای باریک دارد و در موسم بهار همه ٔ درخت از گلها، سرخ میگردد و اصلاً برگ ندارد و در موسم دیگر پربرگ شود. درختی است که كوهستانهاى استان خراسان ايران را برنگ قرمز درآورده و مناظر بسيار زيبايى را ميسازد. این درخت همچنين در دره های گرگان بیش از دیگر نقاط جنگلهای خزر روييده، و لرستان خاستگاه اصلى اوست. طبیعت اين درخت سرد و خشک است ، و ميگويند اگر در بهار از گلهاى آن شربتی سازند و بخورند رفع خمار کند و اگر چوب آنرا بسوزانند بر ابرو مالند موی برویاند و سیاه برآید. (هيچكدام از اين خواص مورد تائيد اين سايت نيست. فردا اگر بر اثر استفاده از اين درخت، به كچلى هميشه خمار، تبديل شديد، ربطى به آدم برفى ندارد. ) و معرّب آن ارجوان است . و از ارتفاع ١٨ گزی تا ٩٠ گزی دیده میشود. ( گز معادل ذرع و هر، گز ١٦ گره است .امروزه گز را معادل «متر» گیرند. وسيله اندازه گيرى طول و درازا است. خط كشى از چوب یا از آهن که بدان جامه و قالی و پلاس و زمین و امثال آن اندازه زنند.) دو گونه از این درخت در دره ٔ سپيدرود و دره های نسبتأ گرم لرستان هست و هر دو گونه را ارغوان نامند. بنامهاى ارجوان ،خزریق، زمزریق و زعید هم نامند.;
مورد بجای سوسن آمد باز;
می بجای ارغوان آمد باز. رودکی .
همه غار و هامون پر از کشته شد
ز خون خاک چون ارغوان گشته شد. فردوسی .
گل ارغوان راکند زعفران;
پس از زعفران رنجهای گران. فردوسی .
رخش پژمراننده ٔ ارغوان
جوان سال و بیدار و بختش جوان. فردوسی;
ارغوان در کتب طب سنتی ايران با نامهای «اکوان»، «خرزیق» و «زعید» آمده است.
ارغوان همچنين نام يك نوع رنگ قرمز هم ميباشد كه به آن قرمز اشرافى ميگويند و از باستان اشراف و اليت جامعه جامه ارغوانى بتن كرده و اين رنگ نشان تشخص ميبوده است. بويژه اهالی بابل رنگ ارغوانی را بسیار استعمال میکردند و بطور كلى در تمامى امپراتورى ايران باستان نیز بسیار مشهور بود. و سلاطین و اعیان و اعاظم نیز محض امتیاز از رعایا لباس ارغوانی در بر میکردند. ميگويند وقتی که مسیح (حسين منصور حلاج ) را در محکمه حاضر کردند، برای استهزاء وی را بلباس ارغوانی ملبس کردند. امروزه هم به احترام اليت جامعه بشرى، در مقابل پاى آنان فرش قرمز پهن ميكنند كه از رسوم كهن پارسى گرفته شده است. مردم دو شهر صور و صیدون(دو تا از شهرهاى لبنان كه تا جنگ جهانى اول بخشى از ايران بودند) این رنگ را از صدف مخصوص تحصیل میکردند بدین واسطه در این صنعت مشهور گشتند و اکنون در طرف جنوب صیدا کومه ٔ عظیمی از صدفهائی که درزمان قدیم این رنگ را از آنها گرفته اند پیدا میشود. و گاه ارغوانی را از کرمی که بر بلوط قرمز یافت میشود، بدست آورده و تحصیل میکردند.
به چهره ٔ گلگون هم ارغوانى ميگويند. رخ سرخ رنگ :
گر او را وامها می بازخواهند
چرا چون زعفران گشت ارغوانت .ناصرخسرو
دست صبا برفروخت، مشعلهٔ نوبهار
مشعله داری گرفت، کوکبهٔ شاخسار
ز آتش خورشید شد، نافهٔ شب نیم سوخت
قوت از آن یافت روز، خوش دم از آن شد بهار
خامهٔ ما نیست طلع، چهره گشای بهار
نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخسار
گشت ز پهلوی باد، خاک سیه سبز پوش
گشت ز پستان ابر، دهر خرف شیرخوار
پروز سبزه دميد، بر نمط آب گیر
زلف بنفشه خميد، بر غبب جویبار
نرگس بر سر گرفت، طشت زر از بهر خون
تارک گلبن گشاد، نیشتر از نوک خار
شاه ریاحین به باغ، خیمهٔ زربفت زد
غنچه که آن دید ساخت، گنبدهٔ مشک بار
آب ز سبزه گرفت، جوشن زنگار گون
سوسن کان دید ساخت، نیزهٔ جوشن گذار
سرو ز بالای سر، پنجهٔ شیران نمود
لاله که آن دید ساخت، گرد خود آتش حصار
یاسمن تازه داشت، مجمرهٔ عود سوز
شاخ که آن دید ساخت، برگ تمام از نثار
خیری بیمار بود، خشک لب از تشنگی
ژاله که آن دید ساخت، شربت کوثر گوار
ز آتش روز ارغوان، در خوی خونین نشست
باد که آن دید ساخت، مروحه دست چنار
بر چمن آثار سیل، بود چو دردی منی
فاخته کان دید ساخت، ساغری از کوکنار
فیض کف شهریار، خلعت گل تازه کرد
بلبل کان دید گشت، مدحگر شهریار
شاه علاء الدول، داور اعظم که هست
هم ازلش پیشرو، هم ابدش پیش کار
خست به زخم حسام، گردهٔ گردون تمام
بست به بند كمند، گردن دهر استوار
ای به گه امتحان، ز آتش شمشیر تو
گنبد حراقه رنگ، سوخته حراقهوار
نام خدنگ تو هست، صرصر جودی شکاف
کنیت تیغ تو هست، قلزم آتش بخار
از پی تهذیب ملك، قبض کنی جان خصم
کز پی تریاک نوش، نفع کند قرص مار
تیغ تو با آب و نار، ساخت بسی لاجرم
هم شجر اخضر است، هم ید بیضا و نار
مرد کشد رنج آز، از جهت آرزو
طفل برد درد گوش، از قبل گوشوار
از فزع آنکه هست، هیبت تو نسل بر
خصم تو را آب پشت، خون شود اندر زهار
بیخ جهان عزم توست، بیخ فلک نفس کل
میخ زمان عدل توست، میخ زمین کوهسار
هست سه عادت تو را، بخشش و مردی و دین
دست سه عادات توست، تخم سعادات کار
در کف بحر کفت، غرقه شود هفت بحر
آنک جیحون گواست، شرح دهد با بحار
فرق تو را در خورد، افسر سلطانیت
گر چه بدین مرتبات، غیر تو شد کام کار
مملکه شه باز راست، گرچه خروش از نسب
هست به سر تاجور، هست به دم طوق دار
با تو نیارد جهان، خصم تو را در میان
گر همه عنقا به مهر، پروردش در کنار
گر چه ز نارنج پوست، طفل ترازو کند
لیک نسنجد بدان، زیرک زر عیار
صورت مردان طلب، کز در میدان بود
نقش بر ایوان چه سود، رستم و اسفندیار
عالم خلقت ز غیب، هژده هزار آمده است
عالم اعظم توئی از پس هژده هزار
گر چه ز بعد همه، آمدهای در جهان
از همهای برگزین، بر همه کن افتخار
ز آن سه نتیجه که زاد، بود غرض آدمی
لیک پس هر سه یافت، آدمی این کار و بار
صبح پس شب رسد، بر کمر آسمان
گل پس سبزه دمد، بر دهن مرغزار
چون کنی از نطع خاک، رقعهٔ شطرنج رزم
از پس گرد نبرد، چرخ شود خاکسار
شیر علم را حیات، تحفه دهی تا شود
پنجهٔ شیران شکن، حلق پلنگان فشار
در تب ربع اوفتد، سبع شداد از نهیب
تخت محاسب شود، قبهٔ چرخ از غبار
از خوی مردان شهاب، روی بشوید به خون
وز سم اسبان نبات، جعد نهد بر عذار
مرگ شود بوالعجب، تیغ شود گندنا
کوس شود عندلیب، خاک شود لاله زار
کرکس و شیر فلک، طعمه خوران در مصاف
ماهی و گاو زمین، لرزه کنان زیر بار
چرخ چو لاله به دل، در خفقان رفته صعب
دهر چو نرگس به چشم، در یرقان مانده زار
چون تو برآری حسام، پیش تو آرد سجود
گنبد صوفی لباس، بر قدم اعتذار
امر دهد کردگار، کای ملکوت احتیاط
پند دهد روزگار، کای ثقلین اعتبار
فاش کند تیغ تو، قاعدهٔ انتقام
لاش کند رمح تو، مائدهٔ کار زار
باز شکافی به تیر، سینهٔ اعدا چو سیب
بازنمائی به تیغ، دانهٔ دلها چو نار
تا مژه برهم زنی، چون مژه باهم کنی
رایت دین بر یمین، آیت حق بر یسار
ای ملک راستین، بر سر تو سایبان
وی فلک المستقیم، از در تو مستعار
در کنف صدر توست، رخت فضایل مقیم
با شرف قدر توست، بخت افاضل بکار
در روش مدح تو، خاطر خاقانی است
موی معانی شکاف، روی معالی نگار
مشرق و مغرب مراست، زیر درخت سخن
رسته ز شروان نهال، رفته به عالم ثمار
هست طریق غریب، نظم من از رسم و سان
هست شعار بدیع، شعر من از پود و تار
ساعت روز و شب است، سال حیاتم بلی
جملهٔ ساعات هست، بیست و چهار از شمار
عز و جلال آن توست، وانکه تو را نیست چیست
تا به دعاها شوم، از در حق خواستار
روز بقای تو باد، در افق بامداد
رسته ز عین الکمال، دور ز نصف النهار
بزم تو فردوس وار، وز در دولت در او
راه طلب رفته هشت، جوی طرب رفته چار.
خاقانى