اسفند ۰۸، ۱۴۰۱

بخش سوم از داستان توانگر و دوشيزه دفتر اول مثنوى



خلوت طلبیدن ابن سينا از پادشاه جهت دریافتن رنج كنيچك

چون حکیم از این سخن آگاه شد
وز درون همداستان شاه شد
گفت: ای شه، خلوتی كن خانه را
دور كن هم خویش و هم بیگانه را
كس ندارد گوش در دهلیزها
تا بپرسم از كنيچك چیزها
در برخى از نسخ قديمى آورده شده است كه مولانا منظورش از اين طبيب حاذق و الهى همان ابن سينادانشمند و پدر پرشكى دنياست. چرا كه مشابهه همين داستان در احوال ابن سينا و درمان شاهزاده اى بنام وشمگير كه مبتلا به عشق پنهانى شده بود، آمده است. و درضمن، در زمان تحريف ادبيات ما، معمولا نام بزرگان و دانشمندان ايرانى را يا پاك كردند و يا نام عرب و يا يهودى و مسيحى را جايگزين. بهرحال هنگامى كه ابن سينا از حال دخترك آگاه شد، با شاه كمى صميمى تر گشته و به او گفت، شاها، من بايد با همسر تو تنهاسخن بگويم، پس خلوتى فراهم كن كه حتى در دالانها و دهليز هاى آن هم گوش شنوايى نباشد، تا در آن خلوت بتوانم از دخترك پرسشهاى لازم را بپرسم.

در گذشته، در پشت درب سالنها و اطاقهايى كه شاه و يا افراد خانواده اش در آنجا حضور داشتند، جمع بزرگى از خدمتكاران ويژه و غلامان ترك حلقه بگوش و محافظان مصرى بخدمت مى ايستادند، تا بمحض اينكه پادشاه آنان را ميخواند، بحضور برسند. و طبيب از شاه درخواست كرد كه حتى آنها را هم مرخص كند. تاگوشى به سخنان آنها گوش نداده و او بتواند پرسشهاى سرپوشیده و خصوصی از همسر او بپرسد.

خانه خالی کرد شاه و شد برون
تا بپرسد از كنيچك او فسون
خانه خالی ماند و، یك دیار نی
جز طبیب و جز همان بیمار، نی
شاه به ميل طبيب عمل كرد و همه را مرخص كرده و بجز طبيب و كنيچك كس ديگرى نماند.
ديار در اينجا بمعنى مرئی بودن . آشکار و هویدا بودن است. و منظور اين است كه خانه از آشكار و نهان، خالى گشت و بجز طبيب و بيمار كسى حضور نداشت.

نرم نرمك گفت: شهر تو كجاست؟
كه علاج اهل هر شهری جداست
واندر آن شهر از قرابت كیستت؟
خویشی و پیوستگی با چیستت؟
وقتى خلوت حاصل شد، طبيب حاذق نبض دخترك را در دست گرفت و نرم نرمك شروع به پرسش از او كرد. ابتدااز او پرسيد، اهل كدام شهر است، چون مردمان هر شهر بخاطر آب و هواى متفاوت شهرها، درمانی جداگانه داشتند. سپس از او سراغ خانواده و خويشان و دوستانش را گرفت و در ضمن گفتگو نبض دخترك را در دست داشت.
در طب كهن ايران، رسم براين بود كه براى مردمانى كه در هر یک از شهرهاى ايران ميزيستند، به اعتبار دوری ونزدیکی آن شهر از خط استوا و کوهستان و دریا و … مزاجی قائل بودند كه براى درمان بيماريشان آنرا مد نظرميگرفتند. و بدين ترتيب طبيعت و اثرات آن بر روى آدمى را مهم دانسته و آنرا بطور جدى درنظر ميگرفتند. دانشى كه در طب امروزى فراموش شده است.

دست بر نبضش نهاد و یك به یك
باز میپرسید از جور فلك
ابن سينا همچنان كه دستش بر نبض كنيچك بود، از پرسشهاى معمولى كار را بهه پرسشهايى درباره احوال روزگارو جور فلك كشاند.

نبض شناسی یکی از اصول طب كهن ايرانى و شگرد ابن سينا بود كه بكار گيرى آن محتاج مهارت طبيب است. سالها پيش در هاليود يك سريال انگليسى ساخته بودند كه قهرمان با گرفتن نبض متهمان از آنان اقرار ميگرفت،يعنى يك تقليد مضحك از اين روش ابن سينا و علم كهن ايرانى.

چون كسی را خار در پایش خلد
پای خود را بر سر زانو نهد
وز سر سوزن، همی جوید سرش
ور نیابد میكند با لب ترش
خار در پا شد چنین دشوار یاب
خار در دل چون بود،.واده جواب
درآوردن خار در پا اينگونه است كه آنكسى كه خار كوچكى به پايش رفته ابتدا پايش را روى زانوى پاى مقابل گذاشته و با سر سوزن دنبال سر خار ميگردد. اگر سر خار را بدين طريق نيابد، انگشت خود را با آب دهان تركرده و محل خار را تر ميكند تا با سر انگشت آنرا بيابد. براى يافتن خار كوچكى كه در پا فرو رفته، چنين دشوارى را بايد متحمل شد، پس بايد كار يافتن خارى كه در دل آدميست، بسيار سخت باشد.

خار دل را گر بدیدی هر خسی
دست كی بودی غمان را بر كسی
اين بيت يكى ديگر از ابيات ارزشمند مثنوى است كه در آن جلال دين محمد بلخى با استادى تمام و مانند يك روانشناس حاذق به مطلب مهمى اشاره ميكند كه دانستنش، موجب سهولت كار براى خيلى از كسانيست كه بر سر دو راهى چكنم ايستاده اند. در اينجا مولاى ما ميگويد، اگر هر نااهلى، هر بيمقدارى، هر مدعى بيسوادى، هر خسى، توانا به يافتن مشكلات واقعى روحى وروانى آدميان بود، و ميتوانست خار هاى روحى كه در دلشان است را يافته و آنرا بيرون كشد،آدما تا اين اندازه در رنج و درد و مشكلات روحى و روانى غوطه ور نبودند. پس نبايد خود را به هر ابلهى سپرد، با او راز دل گفت و انتظار سرانجام نيك داشت.

كس به زیر دم خر، خاری نهيد
خر ندانست دفع آن، بر ميجهيد
خر ز بهر دفع خار، از سوز و درد
جفته می انداخت، صد جا زخم كرد
آن لگد، کی دفع خار او کند؟
حاذقی باید که بر مرکز تند
بر جهد آن خار محكمتر زند
عاقلی باید كه خاری بر كند
حكايت آن خرى است كه وقتى ظالمى خارى به زير دمش فرو برد، خر كه راه دفع خار را نميداند، براى رهايى ازرنج سوزش آن، بر ميجهيد و جفتك به هر جا ميانداخت و اينكار باعث شد كه بدنش در صد جاى ديگر هم زخم شود. چون با جفتك كه نميتوان چاره خار فرو رفته را كرد. برعكس خار بيشتر فرو ميرود. پس بايد كسى باشد كه بلد كار باشد و دفع خار كند. و اين حكايت كسانيست كه ادعاى دانستن ميكنند ولى بجاى بيرون آوردن خارهاى روحى دل مردم، آنها را عميقتر و وخيمتر ميسازند. آدمى بر اثر ناملايمات روزمره دچار پريشانى، نگرانى، ترسو نا اميديست، و مانند غريقى كه براى نجات به لبه خنجر هم چنگ ميزند، براى رهايى از فشار ناراحتى، رو به كسانى كه جامه مردان خدا را بتن كرده اند ميآورد تا از طريق سخن با آنان، آرامش بيابد. ولى آنها به بيمار چه ميدهند و چه راه حلى در پيش پايش ميگذارند؟ داستانهاى غير منطقى و افسانه هاى احمقانه كه در حد جفتك زدن است وخار را در دل او فروتر مينمايد.
و يا همينطور مردم عادى كه دچار ظالمى گشتند كه خارى به پشتشان فرو كرده، به جای ریشه یابی ناراحتی ودفع ظالم و بجاى اينكه براى درمان به عاقلى مراجعه كنند و درمان و دفع خار را از او بجويند، دست به انجام اعمال نابخردانه زده كه در نتيجه، نه تنها رفع خار نكرده بلكه موجب زخمى شدن بيش از پيش آنها ميشوند.

آن حكیم خارچین استاد بود
دست میزد، جا بجا میآزمود
زآن كنيچك بر طریق داستان
باز می پرسید حال دوستان
ولى ابن سينا كه از راه رسيده بود، حاذق بود و ميدانست، چه بايد كرد. پس بر جابجاى دل دخترك دست ميگذاشت، و همچنان كه نبض او را در دست داشت، پرسشهايى از احوال دوستان و كسانش ميپرسيد.

با حكیم او رازها میگفت فاش
از مقام و خواجگان و شهر تاش
كم كم دخترك با طبيب خو گرفته و صميميتر گشته و شروع به گفتن آشکار از اسرار و زندگى خصوصى اش کردو اينكه از كدام فاميل و خانه است، و بزرگان و والدينش چه كسانى هستند و غلامان و خواجگان خدمتگذار خانه پدرى اش چگونه عمل ميكنند و حتى درباره همشهری های شهر تاش كه از آنجا آمده بود سخن گفت.

سوی قصه گفتنش میداشت گوش
سوی نبض و جستنش میداشت هوش
تا كه نبض از نام كی گردد جهان
او بود مقصود جانش در جهان
گوش طبيب به سخنان دخترك بود و هوش و حواسش به نبض او كه با کمال دقت و فراست در دست داشت وحرکت نبض او را دنبال ميكرد تا از نوسانات نبض به اسرار درونش پی برد. طبيب ميخواست بداند كداميك ازمطالبى كه مورد گفتگو، است، دخترك را به هيجان آورده و موجب تند زدن نبضش ميشود. و كدامين نام است كه نبض او را به جهيدن وا ميدارد، چراكه همان جان و جهان دخترك است. جهان در مصرع اول يعنى جهيدن و درمصرع دوم بمعنى دنيا است.

دوستان شهر او را بر شمرد
بعد از آن شهر دگر را نام برد
گفت: چون بیرون شدی از شهر خویش
در كدامین شهر میبودی تو بیش؟
نام شهری گفت و زآن هم در گذشت
رنگ روی و نبض او دیگر نگشت
خواجگان و شهرها را یك به یك
باز گفت از جای و از نان و نمك
شهر شهر و خانه خانه قصه كرد
نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد
طبيب یکی یکی دوستان شهر دخترك را نام برد و سپس درباره شهر هاى ديگر پرسيد . و گفت : وقتی که از شهرخود بیرون رفتی در کدام شهر بیشتر اقامت کردی .طبيب يك به يك نام شهر ها را بر زبان مى آورد و در باره آنهاپرسجو ميكرد ولی نه رنگ صورت و نه نبض دخترك از شنیدن آنها تغییری نمى يافت .

نبض او بر حال خود بُد بی گزند
تا بپرسید از سمرقند چو قند
آه سردی برکشید آن ماه روی
آب از چشمش روان شد همچو جوی
با همين فرمان پيش ميرفتند تا اينكه طبيب نام شهر سمرقند زيبا را برد. دخترك تا نام سمرقند چون قند و چون بهشت را شنيد، اشك مانند آبى كه در جوى روان است، از ديدهگانش جارى شد.
نبض دخترك كه بحال طبيعى و عادى بود بيكباره با شنيدن نام شهر سمرقند از زبان طبيب شروع به تپش كرد. چراكه سمرقند شهرى بود كه دخترك در آنجا بزرگ شده و خاطرات شیرین از آنجا داشت.
پيش از فروپاچى امپراتورى پارسى كه در دويست سال پيش رخ داد، در ايران چهار بهشت وجود داشت كه به سبب کثرت باغهاى ميوه هاى شيرين و گلستانها و بوستانهاى پر گل و آب و هواى بينظير و روحبخش و طبيعت سرسبز، و مردم شاد و با ادب و هنرمند و متمدن به آنها بهشت ميگفتند. یکی از اين چهار بهشت روی ايرانزمین، سمرقند بود. اين چهار بهشت و يا جنات اربعه عبارت بودند از: دمشق، شيراز، بصره و سمرقند. مولانا كه خود از بلخ است اين منطقه را بخوبى ميشناسد و بارها از آنجا سخن رانده است.

نبض جست و روی سرخ و زرد شد
كز سمرقند، زرگرى را فرد شد
چون ز رنجور آن حكیم این راز یافت
اصل آن درد و بلا را باز یافت
هنگامى كه با شنيدن نام سمرقند رنگ دخترك زرد و سرخ شد و نبضش جهيدن گرفت، طبيب شروع به پرسش درباره آشنايان دختر در اين شهر كرد تا در آخر تنها نام يك تن باقى ماند، و يا فرد شد. و آن نام جوان زرگرى بودكه در آنجا روزگار ميگذراند. حكيم دريافت كه اصل ماجرا چيست. و از راز بیماری آن كنيچك آگاه شد و دانستکه دخترك بیمار عشق آن زرگر است.

گفت كوی او كدام است در گذر
او سر پل گفت و كوی غاتفر
گفت آنگه، آن حکیم با صواب
آن كنيچك را، که رستی از عذاب
سپس طبيب از دخترك، آدرس محل زندگى زرگر را پرسيد و پس از اينكه فهميد در محله غاتفر كه در سر پل واقعاست، منزل دارد، رو به كنيچك كرده و به او گفت كه بيماريش را تشخيص داده، و او را از رنج بيمارى رها خواهدساخت.

گفت، دانستم كه رنجت چیست، زود
در علاجت سحرها خواهم نمود
شاد باش و فارغ و ایمن، كه من
آن كنم با تو، كه باران با چمن
من غم تو میخورم، تو غم مخَر
بر تو من مشفق ترم از صد پدر
هان و هان این راز را با كس مگو
گرچه شاه از تو كند بس جستجو
طبيب به دخترك گفت كه من علت را فهميده ام و فورا در علاجت خواهم كوشيد. از اين پس شاد و راحت و درامان باش كه من، مانند باران دشت وجود ترا زنده خواهم ساخت. پس از اين غم مخور كه من مانند پدرى دلسوز غم ترا خواهم خورد. و تنها شرط اين است كه رازت را به كسى نگويى، بويژه به شاه، حتى اگر براى دانستنش بسيار اصرار و پرسجو كند.

تا توانی پیش کس مگشای راز
بر کسی این در مکن زنهار باز
در اينجا جلال دين محمد بلخى، شروع به نصيحت خوانندهگان كرده و ميفرمايد، تا آنجايى كه مقدور است و دركنترل و توان توست، نزد كسى رازت را فاش نكن و از مطالب خصوصى زندگى خود با ديگران سخن مگوى. واين در را بروى كسى باز نكن. چرا كه دانستن يعنى قدرت. و كسى كه از نهان تو خبر يابد بر تو قدرت يافته وتسلط مييابد.

چون كه اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود
هنگامى كه اسرارت را پنهان سازى و كسى را از آنها آگاه نسازى، حل مشكلاتت آسانتر و رسيدن به اهدافت سريعتر خواهد بود.

گفت آنكس كو، سر خود نهفت
زود گردد با مراد خویش جفت
هركس كه از اهدافش با ديگران سخن نگويد، بمراتب زودتر و راحتر به آنها خواهد رسيد.

دانه چون اندر زمین پنهان شود
سِرّ آن، سر سبزی بستان شود
درست مثل اينكه تادانه را در زمين پنهان نكنى، حاصل نداده و موجب سرسبزى دشت نخواهد داد.

زرّ و نقره گر نبودندی نهان
پرورش كی یافتندی زیر كان ؟
و مثل اينكه اگر طلا و نقره بر روى زمين پهن بودند، از آنها معدن تشكيل نميشد، و هركس از راه ميرسيد، آنرابراى خود برميداشت. و انباشته و كان و معدن نميشدند.

وعده ها و لطفهای آن حكیم
كرد آن رنجور را ایمن ز بیم
يكى از شروط طبيب خوب بودن، چگونه سخن گفتن او با بيمار است. وقتى يك طبيب با لحنى مثبت با بيمار سخن بگويد، هرچند بيمارى هم سخت باشد، براى بيمار اميد و دلگرمى بهمراه دارد و روحيه او را قوى ميكند. وهمين دلگرمى و وعده بهبودى را طبيب به دخترك داد و او را از بيم و ترس و رنج بيرون آورد.

وعده ها باشد حقیقی دل پذیر
وعده ها باشد مجازی تاسه گیر
سپس مولانا دوباره رو به خوانندهگان كرده و ميگويد، آنچه كه دل پذير است و بر دل مينشيند، حقيقت و راستى است، حتى اگر بشكل وعده و قول باشد. و برعكس وقتى پاى وعيد و يا وعده دروغين در ميان باشد، خفقان آوراست. آدمى را دچار اضطراب مينمايد. تاسه گير است.
تاسه يعنى اندوه و ملالت، انتظار آمیخته با بیقراری . تاسیان، كسى كه در نتیجه ٔ سفر عزیزی اندوهگين است. فشرده شدن گلو از غم و ملالت یا از پری. بغض.
درین جهان که سرای غمست و تاسه و تاب
چو کاسه بر سر آبیم و تیره ازسر آب.
تاسه گرفتن ، همچنين به معنى خستگی و کوفتگی (اعضای بدن و غیره ) است. درماندن در رفتار از سستی ،دچار اضطراب شدن.
چشم چون بستی ترا تاسه گرفت
نور چشم از نور روزن کی شکفت. مثنوى مولوی

وعدۀ اهل كرم گنج روان
وعدۀ نااهل شد رنج روان
چرا كه وعده و قول مردمان نيك سرشت و راستگو مانند گنج است و برعكس، وعده نامردمان و نا اهلان وناكسان، مايه رنج و دلسردى و نا اميدى.

روان در مصرع اول بمعنى جريان داشتن و گنج روان كنايه از ثروتى است كه براحتى و نرم و روان بدست ميآيد. و روان در مصرع دوم كنايه از جان و روح و اهوراى آدمى است.

وعده را باید وفا کردن تمام
ور نخواهی کرد، باشی سرد و خام
اگر وعده ميدهى، ميبايستى به آن وفا كرده و به انجام رسانى، وگر نه هم نزد خدا سر افكنده اى وهم نزد مردمان شرمسار. سرد نزد خدا و خام و يا بى اعتبار نزد خلق خدا.

آن حکیم مهربان چون راز یافت
صورت رنج کنیزک باز یافت
بعد از آن برخاست، عزم شاه كرد
شاه را زآن شمه ای آگاه كرد
شاه گفت: اکنون بگو تدبیر چیست؟
در چنین غم، موجب تأخیر چیست؟
گفت: تدبیر آن بود، كان مرد را
حاضر آریم از پی این درد را
تا شود محبوب تو خوشدل، بدو
گردد آسان این همه مشکل، بدو
خلاصه وقتى طبيب به راز دختر آگاه شد، پس از همدرديهاى فراوان، ازو جدا شده و به سراغ شاه رفت و شمه اى از ماجرا را براى شاه تعريف كرد. شاه غمگين گشته و پرسيد، حالا تكليف چيست و چگونه ميتوان از غم خلاصى يافت.

شمه اى در اينجا يعنى اندکی . کمی . برخی . فصلی . قسمتی . بخشی . قدری
طبيب به شاه گفت : چاره این است كه مردى كه كنيچك به او مهر ميورزد را آورده و به كنيچك رسانيم. تا دخترك با ديدن او دلش شاد گشته و حل مشگل و بيماريش آسان گردد.ادامه دارد