آذر ۱۱، ۱۴۰۱

ديباچه دفتر نخست مثنوى


پيش از اين در باره ديباچه دفتر نخست مثنوى مقدارى نوشته بودم و امروزتصميم گرفتم آنرا ادامه دهم، پس بخش پيشين را ابتدا مينويسم و در ادامه به باقيمانده ابيات ميپردازم.

دفتر اول نی نامه:
بشنو از نی چون حکایت می‌کند
از جدایی‌ها شکایت می‌کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
معنای صوری و ظاهری این ابیات اینستکه: نوای نی در واقع ناله‌ نی بریده شده از نیستان است که از دردجدایی شکایت می‌کند. جدایی نی از نیستان و یا دوری از محل و سرزمین و دور افتادن از جایی‌ که هر موجودى خود را در آنجا در امنیت و راحتی‌ میبیند.

مولانا در واقع شرح جدایی انسان از مبدأ خود یعنی‌ خدای خود و یا اصل خویش را بیان مینماید. و این جدایی همان جدایی آدم از بهشت است . و نی زبان و احوال و افسانهٔ آدم را می‌نوازد که ۲۰۰ سال برهنه بر روی تخته سنگى نشسته و بخاطر جدایی از بهشت و یا خدا، ناله و زاری میکرد.
نوای نی سوزناک و غم‌انگیز است، و انسان را بی‌ اختیار تحت تاثیر خود قرار میدهد. و غم جدایی و دوری ازکسی‌ که بسیار عزیز است، سهمگین و سوزناک‌ترین غم‌هاست و هر ناله‌ای که از این غم جانسوز برمیخیزدلاجرم بر دل‌ آدمى می‌نشیند و او را نیز به نالیدن وامیدارد. و یا تحت تاثیر قرار میدهد. و مولانا خود را به نی جدامانده از نیستان و یا جدا گشته از اصل خويش، تشبیه کرده، و میفرماید از من بشنو که چنین غم را میشناسم وآنرا تجربه کردهام، و حرف‌های من مانند نوا و یا نالهٔ نی که هر آدمى‌ را تحت تاثیر قرار میدهد ، مطمئناً ترا نیزمتاثر خواهد نمود، و پس از آن دلت نواخته و از زنگار نامردمی پاک خواهد شد.

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
سخن مرا تنها سینه‌ای سوخته و از درد فراق شرحه شرحه و یا پاره پاره گشته ، درمیابد و میداند. و مولانا چنین سينه اى میخواهد تا با او از درد اشتیاق بگوید.

دردِ اشتیاق دردِ جانکاهی است، که تمامی فکر و زندگی آدمی‌ را تحت شعاع خود قرار داده و در اشغال خود پرمی‌کند، تا جاییکه دیگر برایش هیچ مهم نیست و تنها رسیدن بهدف و معشوق و در نتیجه مداوای دردی که سراپای او را در بر گرفته است, هدف از زنده بودن و زنده ماندنش میگردد.
از نظر من، فیلسوف و دانشمند کبیر و حکیم علیقدر ایران زمین، محمد بلخی معروف به مولانا در اینجا از دوگونه درد سخن میگوید. یک درد فراق و دیگری درد اشتیاق.

یعنی‌ هم دوری و جدایی و فراق از هدف و هم هیجان و انتظاری که از بس بزرگ است به اشتیاق تبدیل گشته است. که در اینحالت، هیچ عامل دیگری نمیتواند از رسیدن آدمی‌ بهدف جلوگیری کند و تا زمانی‌ که اینخواستِ بزرگ و یا اشتیاق براورده نشود، آدمی‌ در حالتی‌ ویژه بسر برده که هم دردآور است و هم انگيزه و جلو برنده. و مولانا میفرماید که درد فراغ دردناکتر خواهد شد اگر دل آدمی‌ به اشتیاق هم آلوده شود . ومولانا چنین دردی را در خود دارد.
و خودِ این اشتیاق یعنی‌:
- به انتظارِ رسیدن
- هیجانی که آدمی‌ در تمامی مسیری که تا هدف طی‌ می‌کند
- آگاهی‌ از لذتی که آدمی‌ در لحظه رسیدن به نقطه پایان به آن دست میابد
- بدست آوردن
- رسیدنِ به معشوق
اینها همگی‌ محرک آدمی‌ برای رسیدن بهدف (هرچند دست نیافتنی) میباشد.

هر کسی‌ کاو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
آدمی‌ اگر از ذات و از طبیعت خود بهر دلیلی‌، دور گردد، دچار رنج و ناکامی گشته و مرتبا سر بر دیوار میکوبد،بی‌ آنکه دلیل آنرا دریابد. و تا زمانی‌ که جسم او را بخاک باز نگردانند و با طبیعت یکی‌ نگردد، آرام نخواهدگرفت. چرا که اصل و ریشه ما از طبیعت و از خاک است و بار‌ها و بار‌ها بخاک باز خواهیم گشت.
پروردگار و خالق هستی‌، طبیعت آدمی‌ را باشکوه و بسیار ساده و درعین حال تفکر برانگیز ساخته است. آدما جزکوچکی از طبیعتِ زیبا و پر از رنگ و اسرارند . ولی‌ متاسفانه آدمی‌ زندانی خویش است. او خود را در درون مرزهايى که با سیم‌های خاردار محکم شده‌اند، اسیر کرده و دنیایی کوچک و مصنوعی برای خود ساخته که نه تنها به او لذتی نمیدهد، بلکه او را از ذات و طبیعت خود نیز دور میسازد.

او با نشاندن معیار‌های نادرستی که برای زندگی‌ خود و اجتماعی که در آن میزید، ساخته، تمامی ارزش‌های واقعى‌ انسانی، از قبیل باهم بودن، باهم زندگی‌ کردن و باهم مردن، را از برنامه زندگی‌ خود حذف و بجای آن معيارهايى از قبیل مذهب، ثروت، قدرت، مقام، خود پرستی، نژاد پرستی‌، و زیبا رویانی از این دست، نشانده که او را از طبیعت خالص و زیبایش دور و نااشنا گردانده است. ولی‌ مولانا نوید میدهد که آدمى سرانجام به اصل خويش برميگردد.

من بهر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی‌ از ظن خود شد یا‌ر من
از درون من نجست اسرار من
مولانا با دسته‌ها و گروه و جوامع گوناگون، دمخور و همزبان گشته است. با کسانی‌ که دیوانه می‌‌خواندنشان، ندار ها، فقرا، بیماران، بدحالان ...... با کسانی‌ که، دانشمند می‌‌خواندنشان، عاقلان، داراها، خوشحالان ..... دوست ، یار ، و جفت شده است. ولی‌ همه این آدما براساس فکر و شعور و دانش و توانای‌ها‌ی فکری، مغزى ودرونیشان ، او را فهمیده ا‌ند. و مولانا از اینمیان کسی‌ را نیافته است تا منِ واقعی‌ او را فهمیده، درک کرده و بااو همدلی نماید.
چرا؟ ایراد از کجاست؟ از مولانا یا از دیگران؟ آیا او آنچنان پیچیده‌ و سخت است که حتی یک تن هم نمی‌توانداو را بفهمد و بازشناسد؟ آیا آدمی‌ بطور کلی‌ آنچنان پیچیده است که کسی‌ را یارای بازشناسی‌ او نیست؟ و یاآدما طوری ساخته شده‌اند که نمیتوانند بدور از خصلت‌ها و ویژگی‌‌های روحی‌ و فکری و اکتسابی‌شان، پا رافراتر نهند و مثلا مانند یک فرد بیطرف و یا سوم شخص حاضر و ناظر به قضایا نگاه کنند و قضاوت کنند وتشخیص بدهند. آیا ما همانی هستیم که فکر می‌کنیم، هستیم؟

سرّ من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن‌ ز جان و جان ز تن‌ مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
مولانا دقیقا بهمین نکته میرسد که آدما بدلیل دوری از ذات و طبیعت خويش،توانایی‌های انسانى را از دست داده و درنتیجه نمیتوانند صاحب معرفت گشته و سره را از ناسره تشخیص داده و دریابند. و با اینکه اسرار و سخنان پنهانى که مولانا تلاش دارد بگوشِ همگان برساند، در ناله‌های او بطورِ آشکار، نهفته است، ولی‌ کو آن چشم وآن گوش که در آن نور معرفت تابیده باشد تا بتواند از ناله‌های مولانا به اسراری که آشکار می‌کند، پی‌ ببرد.
اولین راز‌ی که حکیم علیقدر ایران آشکار می‌کند اینستکه: تن‌ و جان از یکدگر جدا نیستند، ولی‌ با چشم تن‌نمیتوان جان را دید، چرا که به چشم سر این دستور و این فرمان و اینکار سپرده نشده که بتواند قضایا راشکافته و مغز را از بیرون پوست ببیند. مولانا میفرماید با اینکه آدمیزاد امروزه از خود پاک گشته و نمیتواند باچشم سر جان را ببیند ولی‌ این دلیل نمی‌شود که جان از تن‌ و یا چشم سر مستور یا پنهان باشد ، یعنی‌ هم جان از وجود تن‌ آگاه است، و هم تن‌ از وجود جان خبر دارد، و هنوز میتوان به آدمی‌ که از خود جدا گشته، و از اصل خويش دور مانده امیدوار بود.

آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
سخنانيکه با تو میگویم، بر اساس منطق انسانی‌ است، پس آنها را باد هوا نپندار، چرا که اگر آنها را باورنداری، به یقین در متفکر بودنت باید شک داشت و درعوض مطمئن بود كه بر فنا و نیستی‌ دنیا استوار و پابرجایی.

این سخنی که با تو میگویم ، آتشی است اگر بدانی‌ ..... نالهٔ نی از بادی است که در آن نواخته میشود و ناله‌ و یاسخنی که از حنجرهٔ من بیرون میاید ، بر اثر آتشی است که در وجود من روشن است و نیست باد ، زنده نباشد،آنکه این آتش در درونش نیست ، چرا که با یک شی‌ یا یک موجود بی‌ محتوا فرقی‌ ندارد و بود و نبودش یکسان است.

ميفرمايد، جسم و جان تویی، تو خودت جانی، خدایی، جان تو خدای تست، و خدا در تست و همه جا با تست، در کنار تو راه میرود، با تو لذت میبرد، با تو غصه میخورد، با تو میخندد، با تو گناه! (بحث گناه مفصل است وکلا در طبیعت و نزد خدا چیزی به عنوان گناه وجود ندارد.) می‌کند، با تو روحانی میشود با تو شیطانی میشود،اهریمنی میگردد، اهورایی می‌کند و تنها شرط اینستکه با او باشی‌ و او را حس کنی‌. در اینحال اوست که بتوکمک میکند، برایت همه چیز فراهم می‌کند، و هرچند که جسم تو دستور دیدن او را ندارد، ولی‌ جان تو، او راحس می‌کند. و او بشرطی خدای تست که او را بخوانی، که با او باشی‌ که او را از خودت دور نکنی‌، ولی‌ اگرانکارش کردی، اگر با او نبودی، اگر نتوانی‌ او را حس کنی‌، در نتیجه او را کشتی‌، جان خودت را کشتی‌، خدایخودت را کشتی‌، این آتش را در درون خودت کشتی‌، و دیگر او را نداری، دیگر جسم و جان تو در هم آمیخته نيست، جدا کردی این آتش را. و در نهایت میشوی یک جسم، تکه‌ای گوشت و کسی‌ که سالهاست مرده و تنها به خاكسپاريش بعقب افتاده است.
همه کس خدای خودش را دارد، که یکتاست و فقط مخصوص اوست، ولی‌ همه کس از این راز خبر ندارد، و فکرمی‌کند یک موجودی بنام خدا در جای دور (مثلا در آسمان )نشسته و بر همه آدما نظارت می‌کند! و قلم و کاغذدستش است تا یک یک بیراه روی‌های آدمی‌ را نوشته و مانند فردی عقده‌ای منتظر روز و زمان مشخص است تاانتقام جانانه‌ای از آدمی‌ بگیرد!! .... نه خدای تو در درون تست از تن‌ تو مستور نیست، در تو آمیخته.
پس با او باش تا خدایی کنی‌ و خدا باشی‌.
و بی‌ او بودن یعنی‌ تبدیل به بره گم شدهٔ هابیل گشتن که هر گرگی میتواند او را ازهم بدرد.بار امانتی که دیگران نتوانستند بکشند، همین جان است که خداوند در آدم دمید و بخاطر همین جان است که خداوند بدیگر فرشتگانش فرمان داد که در مقابل آدم به زانو درایند چرا که گوشه‌ای از خدا در وجود آدم هاست كه جان نامیده شده و همه جا با اوست و خدای اوست.

آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
این آتشی که در نی (در وجود من) افتاده است، آتش عشق است، مستی این عشق و آتش است که مرا همچون مى بجوش و خروش آورده است. حافظ بزرگوار در همین زمینه میفرماید: ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم. درپياله وجودمان، نقش خدا را ديده ايم.

نی حریف هر که از یاری برید
پرده‌هایش پرده‌های ما درید
من وقتی‌ از یار جدا گشتم (خداوند در من دمید، بمن روح بخشید، از روح خودش بمن بخشید، روح من از او جداگشت)، پرده‌هایش (دانش و آگاهی‌ که به این ترتیب بمن داد) ناگاهی من را، پرده‌های مرا، چیزهای که برای من روشن نبود، اسرار را برای من روشن کرد به کمک دانش و آگاهی‌ که بمن داد، اسرار زندگی‌ بر من آشکار شد.
هرکه از این یار جدا گشت، از این آتش جدا شد، روح خدا در او دمیده شد، پرده‌هایش (نا اگاهیش) از بين ميرود، دریده میشود. یعنی‌ خدا عقل و شعور داده که از راه اندیشه به اسرار دست پیدا کنی‌. و اين اسرار چيست؟ در نوشتارهاى بعدى در مورد اين اسرار خواهم نوشت.
تمام دارائی‌ آدمی‌ همین جان اوست. فردوسی‌ کبیر ، آدمی‌ را متشکل از سه جز میداند: تن و جان و خرد.
و مولانا میفرماید، آدمی‌ صاحب و دارای چیز دیگری بجز جان و خرد و تن، نیست. ولی‌ با جان است که همه چیزبرای او آشکار شده و پردهای نادانایش ازهم دریده میشود و صاحب معرفت میگردد.

همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
اگر منظور مولانا از نى، همان انسان است كه از اصل خود و يا خداى خود ( نى از از نيزار، و آدمى از بهشت ويا جايگاه اوليه اش) جدا شده، پس دو صفت، زهر و ترياق، نيز مصوف به انسان است. اين دو صفت كاملا درتضاد با يكديگرند، و گذاشتن ايندو در كنار هم، و قرار دادن آنها در وجود آدمى ( در نى) از طرف مولانا ،نشانگر اعتقاد مولانا به اين اصل است كه، انسان معجونى متشكل از جمع اضداد است
بعلاوه او تاكيد دارد كه بجز در نى و يا انسان، در جاى ديگرى نميتوان چنين تركيبى را يافت. اهورا و اهريمن،هر دو در اوست. انسان ميتواند آخر پستى و رذالت باشد و مانند زهر مسموم و كشنده، و ميتواند مانند عيسى نجات دهنده باشد و حيات بخش. و هيچ موجود ديگرى چنين نيست.

پس اگر انسان دم كوچكى از خدا است و داراى اوصاف فهر و لطف، پس خدايى كه اصل ماجراست، نيزميبايستى داراى كان و منبع قهر و لطف باشد. اما كجا و چگونه؟

در رابطه با اين پرسش، اهل به اصطلاح عرفان ميگويند: او زهر است نسبت به اهل فسق و ارباب فجور وپادزهر است نسبت به اهل صلاح و اصحاب معرفت . گويند : انفاسِ شریفۀ انسان که از سر حال و وجدان میباشد، تریاقی است براى مریدان و زهری است براى منکران. همچون آبِ نیل که قبطی را خون بود و سبطی راآب. (قبطى اهل مصر، سبطى مهاجران يهودى و عرب)

ولى اينگونه نيست. منظور مولانا اين است كه، خداى تو، همان تويى است كه در درونت نهفته است. ترياك باشى،ترياك ميشود، ترياق باشى، ترياق است. به زبان ساده تر، ميخواهى خدا مهربان و بخشنده باشد، خودت را باپندار نيك، گفتار نيك و كردار نيك بيارا و سپس نيكو كارى او را كه بى حد و مرز است ببين، و شگفت زده و ماتشو.

تریاق = پادزهر ، دوایی است مرکب از اجزای مختلف که در معالجه زهرهای حيوانى و امراض سخت استعمال می کرده اند.

قبطى، نسبت است به قبط و آن مردمانى بوده اند در مصر قدیم كه در اصل به آنها سمعانی ميگويند. هرمز امپراتور ساسانى را شش پسر بود كه يكى از آنان سمعان و يا قبط ناميده ميشد و هم او والى مصر بود. ( هرمز ، رااعراب اسلم و يهوديان ابراهیم پيغمبر ميگويند). سمعانيها مردم مصر كه أباء و اجدادشان در مصر بوده بخلاف سبط که از اولاد یعقوب و مهاجران راگويند. و اين سبط بمعناى آدمى با موى صاف و كم پشت و نازك است. و اين نوع مو درآن روزگار ناپسند و عيب ميبود و مربوط به قبايل بربر كه بر اثر نگرفتن حمام و امراضى نظير كچلى، از داشتن مو و زلف محروم بودند. وآنها را كه اكثرا سرگردان و مهاجر بودند، سبطى ميناميدند. و داشتن موهاى پرپشت و مجعد و تابدار نشان نژاد برتر و ثروت و شهرنشينى بود. ويهوديان بدين سبب كلاه مخصوصى روى سر ميگذاشتند كه در دو طرف درناحيه گوش چند رشته موى مجعد چسبانده بودند، و بدين ترتيب كچلى وكم پشتى و صافى موى خود (سبطى بودن) را ميپوشاندند تا بدين ترتيب عيب خود را پوشانده باشند. و در عوض موهاى ايرانيان، مصريان وآفريقاييها كه پر پشت و تابدار بود، هميشه مورد حسرت و حسادت اينجماعت ميبود.

درباره ٔ اشتقاق نام سمعانى و يا قبطى سخن بسیار گفته اند و امروزه برآنند که این کلمه تحریف Aiguptios پارسى(Egypte - مصر) است. قبط به زبان پارسى اسم جمع است و مفرد آن قبطی و قفطی است و اين نام مردم قديم مصر و بقایای آنان است که امروز در مصر سکونت دارند و هنوز معتقدبه مذهب اوليه و يا آتش میباشند. شباهت این نام با کلمه ٔ «اکوپت» یا«اغوپت » قابل ملاحظه است . و اين نامی بوده که مردم قدیم مصر بخودمیدادند. قوم قبط یعنی مصریان قدیم از نژاد ايرانى بودند و زبان آنان به زبانهاى ايرانى مشابهت دارد، و از اینجا میتوان حدس زد که قبطیان درروزگار قدیمتری از فلات قاره ايران به كناره نیل مهاجرت کرده اند. هروس و سيت و يا اهورا و اهريمن نيز خدايان مشابه در ايران و مصر ميباشند. اماشباهت زبان قبطی بزبانهای ايرانى کمتر از مشابهتی است که آن زبانها به همديگر دارند و در اینجا این استنباط پیش می آید که تاریخ مهاجرت قبطیان از فلات قاره ايران به مصر به روزگاری بسیار قدیم میرسد یا اینکه آنان دروادی نیل با بومیان آنجا بهم آمیخته و عوامل زیادی از زبان آنان به عاریت گرفته اند .در دوره ٔ تاریخی پس از فروپاچى امپراتورى پارسى در اوايل قرن١٨، مصر به دست اقوام بربر افتاده و در اندک زمانی آن سرزمین آباد وثروتمند ويران گشته و قبطيان نيز مانند ايرانيان گروه گروه قتلعام شدند. وزبان هر كه غير از زبان بربر ها بود بريدند، و آنرا را بصورت یک کشور عربی درآوردند، در هر صورت بعد از آنکه مصر در زمره ٔ ممالک اسلامی درآمد مهاجرت اعراب و يهوديان بدان دیار چنان فزونی گرفت که مصریان قدیم درمیان آنان مستهلک گردیدند و فقط اقلیتی که در دین زرتشت باقی ماندند،زبان قدیم خود را نگه داشتند و نام قبط به آنان انحصاریافت، ولی آنان نیزبه گذشت زمان زبان خویش را فراموش کردند و امروز جمله ٔ آنان بزبان عربى سخن میگویند و فقط روحانیانشان در معابد، زبان قبطی را بکارمیبرند. این زبان با آثار بازمانده از زبان قدیم مصراختلاف زیادی ندارد. عده ٔقبطیانی که امروز در مصر سکونت دارند کمتر از نیم ميليون تن است و فرق آنان با مصریان دیگر فقط اختلاف مذهبی است.

نی حدیث راه پر خون میکند
قصه های عشق مجنون ميكند
نى و يا آدمى، راه خود را پر از مشكلات و سختىها ميكند، اگر زجر ميكشد، مقصر خود اوست، و اوست كه راهزندگى را پر از رنج و خون ميكند. چراكه فقط يك ديوانه است كه بجاى لذت بردن از عشق، آنرا پر از رنج و جنون ميسازد.
دو دهان داریم گویا همچو نى
یک دهان پنهانست در لبهای وی
یک دهان نالان شده سوی شما
های و هوئی در فکنده در سماء
لیک داند، هر که او را منظر است
کاین دهان این سری هم، زآن سَر است
دمدمه این نای از دمهای اوست
های و هوی روح از هیهای اوست
محرم این هوش جز بی هوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
همانگونه كه گوش آدمى تنها مشترى زبان آدميست، آدم بيهوش هم تنها كسى است كه محرم راز است.

بيهوش كيست؟ بيهوش كسى كه از خود بيخود گشته، از خود رفته، از من خود گذشته، كسى كه ميداند و ايمان دارد كه "جزء جدا گشته اى " است از او .

بيهوش آدمى است كه نسبت به چيزى ادعا ندارد و ميداند كه حتى اگر داناييش به آنجا رسد كه همگان در پشت او بصف بايستند، باز هم نادان است.
كسيكه به اين حقيقت رسيده كه حتى مالك نفس كشيدنش هم نيست و اگر شروع بشمارش آنها كند، خفه خواهدشد.
كسيكه ميداند حتى نميتواند به اختيار، آب دهان خود را قورت دهد.
كسيكه ، حواس وی از کار افتاده باشد و درد را احساس نکند. يك بيحسى يك رخوت ارادى.

كسيكه مدهوش شده ، از خود مفقود گشته و حس و سایر مشاعرش فقط در جهت رضاى دوست بكار گرفته ميشود. چنين انسانى آرزوى اوست.

سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
سخن رساند هشیار را به عهد و لوا. مولوی
چنين آدمى يافت مى نشود، جسته ايم ما.
گر نبودی ناله نی را ثمر
نی جهانرا پر نکردی از شکر
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها به بطالت گذشت، چرا كه ما شاد نبوديم، و غم روزهاى ما را سوزاند. پس آنچه كه به زمان، به لحظه ها، به دقايق به روزها و و و معنا و مفهوم و ارزش ميبخشد، به شادى گذراندن آنهاست، و درغيراينصورت، باخت وبطالت است.

روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنکه جز تو پاک نیست
و اين مهم نيست كه عمر ما مى گذرد، مهم اين است كه ما عمرمان را بدنبال يار و همدم و همنفسمان، و ياخدايمان، بگذرانيم. و خواهان او و بودن با او باشيم.
ميگويند، ارزش و اعتبار حیات از دید عاشق عارف ، نیل به حضرت معشوق است و حیاتی که عاری از طلبحقیقت باشد در نظر او هیچ ارزشی ندارد .

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هر که بی روزی است روزش دیر شد
ماهى را از آب بگيرى، ميميرد. پس عاشق آب بودن، براى ماهى از سر تفنن نيست، ماهى براى زندگى و نفس كشيدن محتاج آب است. كدام آدمى همين رابطه را با خداى خود دارد؟ از هشت ميليارد انسانى كه روى زمين نفس ميكشد، چند تن، بدون خداى خود ميميرند؟ پاسخش كاملا واضح است، هيچ آدمى پيدا نميشود كه به آبحيات خود، يعنى اصل خويش، ماهيوار احساس نيازمندى داشته باشد، و گرفتارى بشر هم از همينجاست كه فكر ميكند، زندگى ميكند، درحاليكه نقش آن ماهى بيرون افتاده از آب را داراست، كه آنقدر تقلا ميكند تا بپايان رسد.
روزهايى كه بى او ميگذرد، روز نيست، بيگاه است. به بيرون افتادن ماهى از آب است.

بيت زير از مولانا نيست :
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
معناى صورى اين بيت اين است كه، شخص خام نمی تواند احوال پختگان را دریابد زیرا حال آنان را نمیتوان با الفاظ و عبارات درک کرد ، حال که چنین است پس باید سخن را کوتاه نمود و دم فرو بست . و اين با روحيات مولانا در تناقص است. يعنى مولانا دم فرو بندد؟ او كه آنچنان پر از سخن است كه هرچه مينويسد، پايان نميابد؟اگر ميخواست دم فرو بندد، به هزار و يك شب، يكنفس سخن ميگفت؟ دم فرو بستن كار عاشق نيست، و مولانا ازعشاق راستين بود. اين بيت كار شعراى دربار قجريست.)

باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش اسیر هوش ماست
باده از ما مست شد، نی ما از او
قالب از ما هست شد، نی ما از او
بر سماع راست هر تن چیر نیست
طعمه هر مرغکی انجیر نیست
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
اين بيت هم از مولانا نيست و مربوط به همان شعراى بيت فروش قاجار است كه بر اساس سياستهاى استعمارى، مردم ثروتمند ايران را به گدايى و گوشه نشينى و ترك دنيا، ترغيب كرده و اينها را فضيلت ميشماردند، تا شأن انسانى را از انسان مغرور ايرانى بگيرند. تمام سفارشات و تاكيدات و نصايح به گدا پيشگى و گداصفتى دروغ و جعل اهريمنى است. توجيح زندگى نكبتبار اجانب در آنزمان است. زمانى كه ايرانيها روزانه چهار وعده خوراك گرم و لذيذ ميخوردند، شيرينى و تنقلات بهشتى طبق طبق پخش ميكردند و در عوض قبايل سرگردان ريشه و برك درختان خوراك شاهانه شان بود. اولين سياستى كه توسط قاجارها به اين ملت تحميل شد،گدا صفتى بعنوان خصيصه برجسته انسان خدايى بود، و البته ترياك هم در اينميان نقش برجسته اى داشت.

ولى بطور كلى آدمى داراى روزيست كه از طرف خدا براى او قرار داده شده كه بايد آنرا بخورد. و اگر روزى كسى بيش از ميزان و توانايى فردى اوست، با ديگران تقسيم كند، و اجازه دهد، ريزه خوارش باشند. و اينكه دست از روزيش بشويد و گوشه گيرى كند، و يا آنرا كنار بگذارد، عين ناسپاسى و دشمنى با حق تعالى است. اينكه اى پسر ، قید و بند تعلقات دنیوی را پاره کن و از زنجیر دنیوی و نفسانی آزاد شو!
آخر تا کی گرفتار سیم و زر خواهی بود!
و اى پسر، بنده دل در گروی چیزی نسپار اِلّا به حق! پس شرطِ پختگی و کمالِ روحانی ، گسستن حُبِ عِنانگسیخته به مال و مُکنتِ دنیوی است ، و امثال اين اراجيف انحرافى نابخشودنى در ارتباط با خداست. دخالت دركار خدا و كفر مستقيم است. خدا ترا همانجورى كه هستى دوست دارد.

گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای
ميفرمايد، آدمى را ميتوان به كوزه اى تشبيه كرد كه داراى يك ميزان معين، توانايى و گنجايش است. شما اگرتمام عمر كنار دريا بنشينى و آب آنرا در درون يك كوزه خالى كنى، قادر به اضافه كردن، بيشتر از يك قطره ازگنجايش كوزه به آن نيستى. پس اينكه از خود و يا ديگران، بيش از توانايى ها و جنبه اى كه خدا به آدمى داده،انتظار داشته باشى، انتظارى بيهوده است. و مسلما نتيجه نا اميدى و تلخى است. خودت را همانگونه كه هستى دوست داشته باش، و ديگران را همانگونه كه هستند، بپذير. و هنر زندگى همين است كه با داشته ها بند بازىكنى، نه با انتظارات. اكثرا اين بيت را به پرهيز از مال اندوزى تفسير كردند كه درست نيست.

کوزه چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
اين بيت هم وارداتى است كه شاعر قاجارى چون متوجه منظور مولانا در ابيات گذشته نشده، دراينجا افزوده تابه اهدافى كه براى تحميلش پول گرفته، نزديكتر شود.

برخى بر اين بيت اين تفسير را نوشته اند: چشم آزمندان با همه محدودیتی که دارد هرگز سیر نمی شود و هرچه زر و سیم بیندوزند پریشانی خاطرشان بر طرف نمی شود بلکه هر روز آتش حرص و آزشان تیزتر گردد . برای مثال تا صدف قانع نباشد و از قطرات فراوان باران به چند قطره اکتفا نکند هرگز درونش پر از مرواریدنگردد . [ برخی از قدما می پنداشتند که مروارید از دانه های باران نیسان حاصل می آید . خواجه نصیر گوید : که در افواه مشهور است که آن وقت که باران نیسان می آید. صدف ، دهان باز گشاده و قطرات باران را میگیرد و چون این قطرات به باطن صدف می رسد به خاصیتی که در جوف صدف ، قدرت ازلی تعبیه کرده . مروارید متولد می شود . مولانا در بیان ضرورت و فایده قناعت این باور عامیانه را بر سبیل مثال آورده است . ( نیسان : ماه هفتم سریانی مطابق فروردین و اردیبهشت است . در قدیم وقتی در این ماه باران می بارید . ظرفیدر بیرون می نهادند و قطرات باران را جمع می کردند و ادعیه ای بر آن می خواندند و آن را جهت استشفای بيماران و سلامتی ، مدام می نوشیدند . امروزه آب باران آنچنان آلوده به مواد شيميايى است كه بيشتر سم است تا ترياق.)

هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و جمله عیبی پاک شد
در نزد آدميان، قدرت تاثير گذارى كلمات تنها وقتى بسيار است، كه از نفرت پر و لبريز اند. مثلا هزاران تن ازهنرمندى تمجيد ميكنند و هنرمند تنها لبخند ميزند ولى بمحض اينكه كسى انتقاد تندى انجام ميدهد، هنرمندساعتها بحث ميكند تا پاسخو باشد. ولى همين كلمات زمانى كه از عشق سرشارند، هم نامفهومند، هم كسالتآور و هم زود فراموش شده و آنچنان تاثير گذار هم نيستند.

و كلا جنبه خباثت و پليدى آدمى، بر بخش لطف و مهرش ميچربد، چرا و به چه دليل؟ باز هم برو و داستان اولين گناه آدمى در بهشت را بخوان، در آنجا عشقى اهورايى و تمام لذايذ مادى و بهشت برين، فقط و فقط براى يك لحظه پليدى، از طرف آدمى بحراج گذاشته ميشود. حالا اينجا عكس اين مطلب مطرح ميشود و ميگويد،

هر کس از شدت عشق به حضرت معشوق ، مجنون گردد و جامه چاک شود، او از حرص و هر نوع عیبی پاک خواهد شد! در اينكه خود عشق خواه حقیقی یا مجازی، سبب تغيير اخلاق، هم درجهت مثبت و هم در جهت منفى است، شكى درش نيست، ولى آيا آدمى توانا به ايجاد چنين رابطه عشقى با خداى خويش هم هست؟ جاى پرسش و ترديد دارد.

شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
مولانا در تمامى آثارش و در اكثر مواقع در انتهاى نصايح و اندرزها، به صحراى كربلا زده و عشق بزرگش جلوچشمانش حاضر گشته و درنتيجه همه چيز را رها ساخته و به او ميپردازد، در اينجا هم رو به معشوق كرده و اورا " عشق خوش سودا" ناميده و ميفرمايد: اى عشق و اى طبيب، همواره از من راضى و شاد باش ، چراكه با تومن سالمم، بى تو پر از علت و بيمارى.

ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
اى خدايى كه مرا از شر غرور بيجا و ناموس ميرهانى و آزاد ميكنى.

ناموس در نزد ايرانيان بمعناى كسى است كه صاحب سرّ شر است. مالك افكار شيطانيست. يعنى بدخواهى كه ميداند پشت عمل پليد انجام شده چه هدف خبيثانه و شرى خوابيده است. اين كلمه ناموس بين يهوديها بسيارمهمه، و از كسى كه صاحب ناموس است، ميترسند و او را بقولى رئيس مافيا ميدانند. استاد سخن سعدى كبيردر گلستان ميفرمايد : پرده ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه ٔ روزی خواران به خطای منکر نبرد. وحافظ هم از اين كلمه زياد استفاده كرده و مثلا ميفرمايد:

کوس ناموس تو بر کنگره ٔ عرش زنیم
علم عشق تو بر بام سماوات بریم.

متاسفانه اعراب كه پس از جنگ جهانى اول بر بخشهاى زيادى از كشورمان چيره گشته و از نبود حكومت مركزى در ايران سوءاستفاده كرده و سوريه و عراق و لبنان و عربستان را بضرب شمشير جدا ساختند، به ايرانيان صفت ناموس كه بارمنفى دارد را بستند، و آخوندها كه نمايندهگان اعراب در ايرانند، براى اينكه اين كلمه را درفرهنگ ايران جا اندازند، آنرا به دفاع از خانواده، معنى كردند كه كاملا اشتباه است. و امروزه بيناموس يكدشنام در زبان عامه است. كه در واقع يكنوع تعريف است. در اينجا مولانا از خدا بعنوان كسى كه آدمى را ازغرور بيجا و ناموس و يا افكار شيطانى نجات ميدهد، نام ميبرد.

جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
جسم خاك از عشق بر افلاك شد، تشبيه سماء است كه آدمى بر اثر عشق به خدا، با اصوات عالم به سماءدرآمده و بر اثر پايكوبى و سماء گرد و خاكى كه بلند ميشود به افلاك ميرسد. و اين عشق آنچنان شور و شوق در موجودات ايجاد ميكند كه جاى تعجب نيست كه اگر كوه ها هم به سماء درآمده و چالاك شوند.

عشق جان طور آمد ، عاشقا
طور مست و خَرّ موسی صاعقا
اين بيت تحريف شده است و بى معنى است و از مولانا نيست.

طور يعنى كوه، و منظور نام كوهى است بنام سينا (طور سينا) كه نزديك جايى بنام ایلة در مصر است. فردوسى كبير در شاهنامه ميفرمايد: هوشنگ پادشاه پيشدادى ايران زمين با همراهانش ٦٦٦٦ گام تا قله آن رفت و در آنجا وقتى مار عظيم جثه اى را ديد، با شمشير به طرف آن كوبيد، مار جست و شمشير با سنگى اصابت كرد و از نتيجه اصطحكاك ايندو جرقه اى زده شد و بته خارى آتش گرفت، و بدين ترتيب هوشنگ آتش را كشف كرد. او كه تا بر سر قله ششهزارو ششصد و شصت و شش پایه و يا پله رفته بود، مانند نردبان از سنگ خارا، پله ها ساخت و در آنجا در كنار درختی آتششكده اى از رخام ساخته و بعدها سقف صنوبر و درهاى آهنین و روی و مس به آن افزود و در آنرابه صحیفه های سربى (رصاص)کرده و مزين ساخت. این آتشكده بدان جایگاه نزد ايرانيان بسيار مهم بوده است كه گويند حق تعالی در آنجا آتش را به آدمى ارزانى داشته است.( و قوم يهود اين داستان را چنين تحريف كرده كه موسى به طور سينا رفته و درحال مناجات با خدا ازو خواسته كه با وى سخن گويد، و خدا بته اى راآتش زده و بته با موسى سخن گفته است، سپس موسى بيهوش شده و وقتى بهوش ميآيد ایزدتعالی كه با اومناجات كرده، در اثر آن موسى پيغمبرى يافته است، داستانى كه امروزه حتى كودكان را هم ميخنداند ) بعدها در اينمحل ششهزار آتشكده ساخته شدو دویست هزار مغان و رهبان و مقیمان در آنجا اقامت گرفتند. و ايرانيان هزاران سال خراج ملک مصر را بنام و رسم ایشان كرده بودند و اکنون هفتاد آتشكده ازآن ِ زهاد و عباد ماندهاست و تعداد اندكى از مغان مانده اند. و همه کوه درخت بادام و میوه ها و سروستانست و بر دامن کوه دیری هست ازآن ترسایان و درخت علیق آنک او از آن نور دید هنوز آنجا بجای است. برخی از دانشمندان گویند که طور سينا آن کوه مشرف بر نابلس است و بدین سبب سامریان حج ّ آن کنند و یهودیان را در وی اعتقادی عظیم استو پندارند که ابراهیم پیغامبر آنجا بكشتن اسماعیل فرمان یافت و آن نزدیک مصر بجایگاهی است بنام مدین .

اجانب براى ساخت پيشينه و نياكان بظرز شرم آورى به تاراج ادبيات ايرانيان پرداخته و در آنها دخل و تصرفهاى ناجوانمردانه كرده اند. يك مثال همين داستان دروغين موسى و كوه سيناست كه آنرا در ادبيات پارسى به سعدى و حافظ و مولانا وارد كرده تا بدين ترتيب بقول خود براى داستانشان سند از دانشمندان ايران آورده باشند.

ميگويند: موسی خطاب به خداوند در کوه سينا ميگويد: اَرَنی (خود را به من نشان بده) خداوند ميگويد: لن ترانی(هرگز مرا نخواهی دید) و سپس از زبان سعدى گفته اند:

چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب "لن ترانی"

و حافظ گفته است:
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر
تو صدای دوست بشنو، نه جواب "لن ترانی"

و مولانا:
"ارنی" کسی بگوید که ترا ندیده باشد
تو که با منی همیشه، چه "تری" چه "لن ترانی"

كه هيچكدام درست نيست و اين ابيات از حكماى ايران نميباشد.

سّر، پنهان است اندر زیر و بم
فاش اگر گویم جهان برهم زنم
آنچه نی میگوید اندر این دو باب
گر بگویم من جهان گردد خراب
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر كه او از همزبانی شد جدا
بینوا شد، گر چه دارد صد نوا
چون كه گل رفت و گلستان در گذشت
نشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشت
چونکه گل رفت و گلستان شد خراب
بوی گل را از که جوئیم؟ از گلاب
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
اگر با او يكدل و يكزبان شوم، اسرار نهفته براحتى بر زبانم جارى ميگردد.
و اينرا تنها كسانى درميابند كه دستكم يكبار با او همدل و همزبان گشته اند،براى ديگران فقط يك داستان نامفهوم و زودگذر و تركيب واژه هاست.

هر که او از همزبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
و اگر با او همدل و همزبان نباشى، هرچه ببافى لفافى و هرچه بگويى حرافى است، حتى اگر بعنوان استادسخن جايزه بگيرى.

ميگويند:
یکی از آداب اهل سلوک “صَمت” به معنی خاموشی است و آن بر دو نوع است یکی صَمت عامگان و دیگریصَمت خاصگان . مراد از صَمت عامگان این است که سالک مبتدی باید زبان خود را مواظبت کند و آنرا کمتربکار گیرد تا خطا کمتری مرتکب شود . چرا که زبان همچون مَرکبی نافرمان است که اگر بسته اش ندارند ،توسنی کند و موجبِ زیان شود . و اما مراد از صَمت خاصگان این است که عارفان کامل و سالکان منتهی مجازنیستند که اسرار طریقت و حقیقت را به هر گوشی القا کنند مگر به قدر اهلیت اشخاص .

( اينها را كسانى ميگويند كه شناختى از خدا ندارند و براى فرار از ندانستن پاسخها، به اين شيادى روىآوردند، درحاليكه مولانا كيلومترها كاغذ نوشته تا به مردم اسرار را به اين واضحى بگويد. )

گويند : اهلِ تصوّف را سخنانی است که به هر زبان بیان آن نتوان کرد و ایشان به آن زبان خاص بیان اسرارِحققت می کنند در میان همدیگر ، هر که واقف نیست پیش او سخن تصوّف نتوان گفت.
در اسرار صَمت گويند : صَمتِ مطلق درست نیست زیرا بنده مأمور است که ذکر خدا گوید . بلکه تنها اینخاموشی در ظاهرِ اوست و نه در باطن وی. اين رسالات هم مانند تاريخ جعلى و مانند علف هرز پس از دزدىمال ايرانيان و به نان و نواى حرام رسيدن، از هر گوشه بيكباره به بيرون زده است.

چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زآن پس ز بلبل سرگذشت
گفتن اينگونه بديهيات تكرارى كار مولانا نيست. معلومه كه بلبل فقط در باغ ميخواند.

جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
باز هم پرده، حجاب و آنچه كه بين خدا و خادم قرار دارد.
ميگويند در بين مقام انسان و خدايى شدن، تنها يك پرده فاصله هست، وچون اين پرده كنار رود، ديگر من(انسان عاشق) و تو(خدا) ، بطور مجزاوجود ندارد ، و هر دو يكى ميشوند. در اينحالت من، يا مقام انسانى ميميردو آنچه بجا ميماند، فقط خداست.

چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پر ، وای او
آدمى اگر به اصل خود، و يا منبع عشق به پروردگار، بهر طريقى متصل نباشد، و اشتياقى براى نزديكى به لطف خدا نداشته باشد، درست مانند مرغى شور بخت است كه با وجود پرنده بودن، بى پر برجا مانده، كه اين بدترين اتفاقى خواهد بود كه براى يك پرنده رخ ميدهد.

پر و بال ما کمند عشق اوست
مو کشانش میکشد تا کوی دوست
من چگونه هوش دارم پیش و پس ؟
چون نباشد نور یارم پیش و پس
نور او در یَمن و یَسر و تحت و فوق
بر سر و بر گردنم چون تاج و طوق
عشق خواهد كاین سخن بیرون بود
آینه، غماز نبود، چون بود ؟
آینه ات دانی چرا غماز نیست ؟
زآنکه زنگار از رخش ممتاز نیست
آينه كز زنگِ آلايش جداست
پُر شعاع نور خورشيد خداست
رو تو زنگار از رخ او پاك كن
بعد از آن، آن نور را ادراك كن
اين حقيقت را شنو از گوش دل
تا برون آيى بكلى زآب و گل
فهم اگر داريد، جان را ره دهيد
بعد از آن از شوق، پا در ره نهيد.
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس ؟
آدمى داراى يك گذشته و پيشينه اى است و يك آينده و آنچه در پيش روست. اين پيش و پس زمانى معنا دارد كه همراه با لطف خدا باشد، چراكه درغير اينصورت عمر به بطالت سپرى شده است.

ميگويند، همين امكان هم خواست خداست، يعنى خدا بتو اين لطف را ميكند كه از مريدان او باشى و يا نباشى!

از نظر من اين ادعايى بيش نيست و كاملا اشتباه است. و فكر نميكنم سخن مولانا باشد، چراكه همه آدمهابرهنه و بيك طريق ساخته و بدنيا ميآيند( به استثناء ها كارى نداريم) و همه آدمها يكروز ميميرند و به يك طريق ميپوسند، و اين يعنى عدالت واقعى، پس وقتى هيچ فرقى بين آدمها در دو زمينه زندگى و مرگ نيست، چرا برخى برتر از ديكران باشند واين امتياز نزديكى به خدا را داشته باشند؟

عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه ، غماز نبود چون بود ؟
اين بيت در واقع پاسخ كسانيست كه مردم را به خواص و عوام دسته كرده و سالكان و يا خواص را به سكوت دعوت ميكنند، و به بهانه اينكه گوش نامحرم نباشد، جاى پيغام سروش، اسرار را پنهان ميسازند. مولانا در اينجابوضوح ميگويد كه اگر عشق واقعى باشد، بهر زبانى هادى مردم است و درست مثل آينه افشاگر راستيست وهمه چيز را منعكس ميكند. و اينكه تو نميفهمى، پس نبايد گفت، حرافى است.

غمّاز = سخن چین ، اشاره کننده به چشم ، طعنه زننده. در اینجا به معنی آشکار کننده و نشان دهنده است

آینه ات ، دانی چرا غماز نیست
زآنکه زنگار از رخش ممتاز نیست
و حالا چرا برخى به بهانه اينكه عوام نميفهمند از پاسخ به پرسشها طفره ميروند؟ چون خود هيچ نميدانند. چراآينه شان نشانگر راستى نيست، به دليل اينكه عاشق واقعى نبودند و در نتيجه به معنا راه نيافتند، زنگار ازدلشان پاك نشده است.