بايزيد بر بستر بيمارى شيخ و مرشدش حضور يافت و از او بسيار دلجويى كرد. اين عيادت باعث شادى مرشد گرديد. و بابت اين شادى عظيم خدا را سپاس گفت. پس بايزيد وقت را غنيمت دانست و از مرشدش پرسيد كه،براى كنترل و بدست گرفتن زمام ديو هاى درون آدمى چه راهكارى را ميشناسد. مرشد و پير دانا و روشن ضميرپاسخ او را داد:
چون پیمبر دید آن بیمار را
خوش نوازش کرد یار زار را
بايزيد آگاهى يافت كه پير و مرشدش بيمار گشته پس به عيادت او رفت. احوال او را با خوشرويى و احترام پرسيد.
زنده شد او چون پیمبر را بدید
گوییا آن دم مر او را آفرید
پير از ديدن بايزيد بسيار شاد شد، چنانچه بيماريش را فراموش كرد. تو گويى خداوند او را از نو آفريد.
گفت بیماری مرا این بخت داد
کآمد این سلطان بر تخت بامداد
پير گفت چه بيمارى با سعادتى كه موجب آن شد كه سلطانى چون تو به ديدار من آمد.
تا مرا صحت رسید و عافیت
از قدوم این شه بی حاشیت
از قدم مبارك و فرخنده اين شاه كبير(بى حاشيت، يعنى بى حاشيه و بيكران، كبير. بايزيد شاهزاده دوران امپراتورى صفوى است كه از طرف امپراتور صفوى، حكمران منطقه اى بود كه امروزه اروپا ناميده ميشود) انگار بيمارى از تن من بيرون رفته وسلامتى و عافيت يافتم.
ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداری شب
پير آنچنان از ديدار شاه خوشحال ميشود كه شروع به تعريف و تمجيد بيمارى خود كرده و ميگويد، اى بيمارى واى تب و رنج و بيمارى، اى شبهاى پر از درد و بيدارى، شما را دوست دارم، چراكه موجب ديدار يار شديد.
نک مرا در پیری از لطف و کرم
حق چنین رنجوریی داد و سقم
حالا ميفهمم كه خداى زيبا چرا در پيرى و ناتوانى چنين بيمارى سختى را به من داده، چون از لطف و كرم خدا، در زمان پيرى و بيمارى به چنين سعادتى، يعنى ديدار شاه، رسيدم.
درد پشتم داد هم تا من ز خواب
بر جهم هر نیمشب لا بد شتاب
درسته كه درد پشت مرا نيمه شب سراسيمه از خواب بيدار ميسازد.
زین شکست آن رحم شاهان جوش کرد
دوزخ از تهدید من خاموش کرد
ولى از اين پشت شكسته من، و درد كشنده گران است كه شاهى چون تو برحم آمده و به ديدار من مى آيد، دردى كه دوزخ در مقابلش هيچ حرفى براى گفتن ندارد و خاموش ميماند.
رنج گنج آمد به رحمتهاى دوست
مغز تازه شد به زحمتهاى پوست
پس درد و رنج هم ميتواند براى آدمى گنجى شود، اگر خدا خواهد، درست مانند اينكه وقتى پوست (مثلا پوست پسته)خراشيده و زرد و پير ميشود ، نشان اين است كه مغز رسيده است.
ای برادر موضع تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد
و رسيدن به گنجى كه بدنبال رنج ميآيد، فقط و فقط صبورى و تحمل ميطلبد. پس اگر به هر مطلبى دچارى، مثلابيمارى، بى يارى، بى پولى، بى كارى، زندان(موضع تاريك و سرد)و و و ، صبور باش كه اينهم بگذرد.
چشمهٔ حیوان و جام مستی است
کان بلندی ها همه در پستی است
چراكه اندر بلاى سخت پديد آيد، فضل و بزرگ مردى و سالارى. و آدمى براى رسيدن به چشمه آب حيات وزندگى(آب حيوان) و جامى كه نوشيدن از آن او را مست ميكند، محتاج بردبارى و صبر و تحمل است. و براى رسيدن به قله و بلندى ميبايستى از زير و پستى شروع كرد. براى خوردن يك پيل ابتدا بايد از پاهايش آغاز كرد.
آن بهاران مضمرست اندر خزان
در بهارست آن خزان مگریز از آن
همچنانكه تا بهارى نباشد و درختان جوانه نزده و برگ و بار ندهند، پاييزى هم وجود نداشته و رسيدن ميوه ها وبرگ ريزان و و و هم بى معناست. همانگونه كه اگر پاييزى نباشد و برگها زرد نشوند و درختان لخت نشوند، بهارهم نيست و دوباره جوانه زدن هم وجود ندارد. پس هر علتى داراى معلوليست و هر معلولى را علتى است. قانون بقا و انرژى خيام كبير كه ميگويد، ماده به خودى خود بوجود نميأيد ، و از بين نميرود، بلكه از گونه اى به گونه ديگر تغيير ميابد.
همره غم باش و با وحشت بساز
میطلب در مرگ خود عمر دراز
اين بيت بحث گسترده اى را ميطلبد. و من سعى ميكنم تا آنجايى كه در توان و توشه مختصرم هست تعريف وشرحى را بنويسم.
گفته ميشود كه آدمى تنها يكبار ميميرد. يعنى بمعناى واقعى ميميرد، و ديگر مواقع دچار مرگ نيست بلكه بدنياى برزخ و انتظار براى مجازات اعمال خود، منتقل ميگردد.
آدمى وقتى خدايى گردد، مثلا در كودكى توسط تربيت خاصى، وجودش از پليديها دور بماند و در طول عمر خودكاملا و يا تا حد زيادى اين پاكيزهگى را حفظ كرده و انسان بماند، زمانى كه ميميرد، بمعناى واقع مرده و به اصل و خداى خود ميپيوندد و جاودان گشته و عمر دراز ميبابد. ولى اگر مانند اكثر قريب به اتفاق مردم دچارتربيت پليد و اشتباه گردد و در دوران عمر خود بناچار (به جبر آموخته هاى اشتباه خود) مرتكب پليدى گردد، درنتيجه محكوم به غم و وحشت و ترس و نگرانى و تلخى است كه نتيجه مستقيم و منتج و ناشى از كردار و افعال خود اوست. و اگر در اينهنگام كسانى يافت شوند كه واقعا به اين آگاهى برسند كه از آنان است كه بر آنهاست و براى زيبا سازى خود دست به باز سازى زده و مثلا از همين امروز تصميم بگيرند كه ديگر دروغ نگويند و يامردم آزارى و ظلم نكنند، درنتيجه پس از مدتى به يك آگاهى كه از درونشان منتج شده ميرسند و وجدان خفته آنان بيدار گشته و آنان را دچار ندامت و رنج مينمايد. اين افراد ميبايستى آنقدر با اين رنج و وحشت و غم دست وپنجه نرم كنند تا به پاكيزهگى و تذكيه نفس دست يافته و بجايى برسند كه لياقت عمر دراز را بيابند. و در زمان مرگ، بمرگ واقعى دست يافته و عمر جاودان بيابند. پس مولانا ميگويد، اين وحشت و غم را تحمل كن و با آن بساز و خود را تذكيه كن تا زمان مرگ، عمر دراز و جاودان بيابى. و منظور اين نيست كه برو غم بخور و ترسوباش تا مرگت ترا به عمر دراز برساند، چنانكه همه مفسرين مثنوى اينرا تفسير كردند، كه در واقع يك نوع تبليغ براى توحش و سينه زنى و پاى منبر حماقت نشستن است، و نتايج آن كه خروج و بيرون رفت از متانت و شأن وفضيلت انسانى است.
آنچه گويد نفس تو، كآينجا بد است
مشنوش، چون كار او ضد آمد است
آنچه كه ديو هاى درونت ترا بطرف آن سوق ميدهند، همانها موجب گمراهى توست. چرا كه اين ديو ها كارشان،عمل بر ضد توست.
نفس ميخواهد كه تا ويران كند
عقل را گمراه و سرگردان كند
خواست اين ديوها ويرانى و تباهى تست، تا خرد ذاتى تو گمراه گشته و دچار آشفتگى و سرگردانى گردى.
مشورت با نفس خود اندر فعال
هرچه گويد، عكس آن باشد كمال
با ديوهاى درونت در مورد كارها و كردارى كه ميخواهى انجام دهى مشورت كن، و هرچه گفتند، تو عكس آنراانجام بده.
برنیایی با وی و استیز او
رو بر یاری بگیر آمیز او
اگر توان نه گفتن به ديوهاى درونت را ندارى و قوت انسان شدن در تو نيست برو و از مرشدت و يا آنكه ميدانى پارسا و پزهيزگار است، كمك بگير.
عقل قوت گیرد از عقل دگر
نیشکر کامل شود از نیشکر
چرا كه مشورت با خردمندان، موجب خردمندتر شدن آدمى ميگردد همانگونه كه كاشت نيشكر تنگ هم، موجب مرغوب شدن نيشكر ميگردد.
من ز مكر نفس خود ديدم چيزها
كآو برد از سحر خود تمييزها
من از اين ديوهاى درونى آنچنان مكر و حيله هايى ديده ام كه گاهى خودم هم در تشخيص سره از ناسره به شك افتاده ام. اين ديوها چنان ترا جادو ميكنند تا قوه تشخيص خود را از دست بدهى.
وعده ها بدهد ترا تازه بدست
كو هزارن بار آنها را شكست
از مكر و حبله آنان همين بس كه وعده و قولهاى تازه بتو ميدهد، درحاليكه پيش از اين هزاران بار خلف وعده كرده و پيمان شكسته است.
عمر اگر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزى بهانه نو دهد
اين ديوها در تمامى طول عمر با تو هستند، حتى اگر صدها سال زندگى كنى، و بامزه اينجاست كه هر روزبطريقى تازه ترا ميفريبند.
گرم گوید وعده های سرد را
جادوی مردی ببندد مرد را
وعده هاى توخالى و دروغين را آنچنان فريبا جلوه ميدهد، چنانكه تو خود و خرد خود را باخته و مردى و سالارى برخود را فراموش ميكنى. و مهر و هوس كارهاى ناروا را چنان در دل تو جا ميدهد كه تدبير و آگاهى انسانى تودر راه مبارزه با پليدى، از كار ميافتد.
عوام اعتقاد داشتند كه با جادو ميتوان توان و قوت و مردانگى را از كسى گرفت.
از فلک آویخته شد پردهای
از پی نفرین دل آزردهای
اين بيت فلسفه اى را در پشت خود ميكشد و محتاج تفكر است. گفته ميشود هر آدمى خداى منحصر بفرد خودرا دارد كه همواره با اوست. بين آدمى و خدايش پرده و حجابى است كه اين دو را از هم جدا ميسازد و اين پرده از همان زمانى كه آدم نافرمانى كرد بين خالق و مخلوق كشيده شد. حافظ شيرازى در اينباره ابيات متعدى داردو ميفرمايد، حجاب راه تويى حافظ از ميان برخيز. و خيام كه لقب دانشمند دانشمندان را بدوش ميكشدميفرمايد،
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده در افتد نه تو مانی و نه من
ويا،
گرچه نهان كرده اى روی به پشت حجاب
لیک ز لطف تو اند خلق جهان كامياب. صفير اصفهانى
و يا،
جهانتابی ز نور حق بیاموز
که او با صد تجلی در حجاب است
اين پرده و حجاب در چند مورد كنار رفته و مخلوق از اسرار ناگفته، آگاهى مييابد. اولين موردى كه موجب كناررفتن اين پرده ميشود، پارسايى و پرهيزگارى و خدايى شدن آدميست كه با غلبه بر ديو هاى درونيش و كنترل اعمال آنان، بدست ميآيد.
در ره عشق تو جز خویش ندیدیم حجاب
چون گذشتیم ز خود از تو خبردار شدیم
ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
پس از آن، حقيقثى بنام مرگ است كه اين پرده را ميدرد.
و مورد ديگر، آهى است كه از دل ستمديده بيگناهى كشيده ميشود. و اين مورد آخر همان است كه مولانا در اين بيت به آن اشاره ميكند و ميفرمايد،
به مردم بد كنى به خدا بد كردى. چراكه در ميان مردم و خداى آنان پرده اى آويخته است. زمانى كه ظالمى به بيگناهى ظلم ميكند، آن پرده فرو افتاده و دراينحالت سر و كار ظالم ديگر با مظلوم نيست بلكه با خداى مظلوم است. پس از ظلم و ستم بپرهيز كه ظلم تو پرده ميان ستمديده و خدايش را كنار زده و دراينحالت تو با خداى ستمديذه طرف خواهى بود.
میانه من و او هر حجاب بود بسوخت
ز بسکه از دل من آه آتشین برخاست ...
ويا،
چون ز روی خویش بر گیرد حجاب
او حسابست او ثوابست او عذاب.
نويسنده: مريم