مرداد ۱۲، ۱۴۰۱

باغبان و دزدان باغ



داستان دزدان باغ مانند حكايت موسى و شبان، يكى از آموزنده ترين قصه هاى مثنوى و مولاناست. و مولانا دراين حكايت هم درس اخلاق ميدهد، هم درس زندگى و هم دين اسلام و مظاهرش را به تباهى ميكشاند. حكايت ازاينقرار است كه سه تن غريبه وارد باغ مردى شده و به مال او تجاوز ميكنند. مرد باغبان براى اينكه دفع شر كند،دست به تدبير و انديشه زده و آنان را ابتدا از يكديگر جدا ساخته و زمانى كه تنها ميمانند، آنها را به سزاى كارزشت خود ميرساند. از نظر عرفانى و سمبوليك، ميتوان داستان را بدين گونه تحليل كرد كه از نظر مولانا مبارزه باپليديها كه باغ وجود آدمى را آلوده ساختند، به يكباره و با هم، بسيار دشوار و شايد ناممكن باشد، و در اينحالت ميبايستى با مدد از خرد و انديشه تدبيرى انديشيد و مثلا آنها را از هم تفكيك كرده و يك به يك به آنها پرداخت،تا به نتايج رضايت بخشى رسيد و بر آنها و تاثيراتشان پيروز شد و فائق آمد.

ولى مولاى ما در اين داستان اهداف ديگرى را دنبال ميكند كه اگر از اهداف عرفانى آن ارزشمندتر نباشند، به همان اندازه مهمند. و اين اهداف چيزى نيست بجز مبارزه هميشگى مولانا با دين و مذهب بربر ها و در اينجا، وبويژه اسلام كه مولانا توسط اين داستان تمامى نمادهاى اسلام را بزير كشيده و آنان را با لجن بسترشان، يكى ميكند.

مولانا سه مرد را كه الگو و معرف و نمايانگر اسلام هستند را بعنوان دزدانى كه وارد باغ جامعه بشرى (ايران) شده اند را به دادگاه خدا برده و يك به يك به حساب آنان رسيدگى ميكند. او ابتدا راه مبارزه با اين مفسدين وچگونگى رهايى از تجاوز آنان را به خواننده ميآموزد. سپس حقيقت درونى آنان را از ظاهرى كه براى خودساختند، به بيرون كشيده و در جلو چشم خواننده ميگذارد و وقتى آنان را خلع لباس كرد و برهنه ساخت، سپس چماق ستبر و مجازات سخت خود را بر آنان فرود ميآورد.

مطلب ديگر اين است كه، در زبان غنى و كهن پارسى كه مادر اكثر زبانهاى دنياست، مثلى وجود دارد كه ميگويد،"تفرقه انداز و حكومت كن" , و داستان باغبان و دزدان درواقع يك نمايش كوچك از اين مثل پارسيست. و اين مثل از آنجا بسيار معروف شده كه سياستهاى استعمارى دو قرن اخير در ايران، با توسل به همين شيوه تفرفه افكنى، موجب فروپاچى امپراتورى ده ها هزار ساله پارسى و بوجود آمدن ده ها كشور گشته است. سياستى كه همچنان وامروزه با جديت كامل پيگيرى و در حال اجراء است. و ظاهرا استعمارگران كتب پارسى را با دقت بيشترى ازخود ايرانيان خوانده و بكار گرفته اند، همانگونه كه حسن صباح الگوى اصلى استعمارگران دنياست و نادر شاه و كتب جنگ او بوجود آورنده نظام نظامى غالب بر دنيا.

باغبانی چون نظر در باغ کرد
دید چون دزدان بباغ خود، سه مرد
يكى بود يكى نبود، براى خداشناس، غير از خدا، هيچكس نبود. يك روزى باغبانی در باغ ميگشت كه ديد سه مرد، بدون رخصت و اجازه او، مانند دزدان وارد باغ شده و مشغول خوشگذرانيند. و براى رسيدن به ميوههاى رسيده، شاخه درختان را ميشكنند و ميوه هاى رسيده را نيمه خورده در باغ پرت كرده و لگدمال ميكنند.

یک فقیه و یک شریف و صوفیی
هریکی شوخی ، فضولی ، یوفیی
آن سه نفر عبارت بودند از يكى در لباس آخوند عمامه دار٫يكى در جامه سيدان با شال سبز و سومی در لباس پشمين و صوفيگرى. سه دلقك گستاخ و بيهوده گو كه در لباس و مدعى رهبرى معنوى مردم بسوى خدا، سيد والگوى پيامبر اسلام و وارسته اى بعنوان عزيز خدا، ظاهر شده بودند.

گفت با اینها مرا صد حجتست
لیک جمعند و اجماع قوتست
باغبان با خود اندیشید که اين حق صد در صد منست كه به اينها درس ادب بدهم ولی اشكال اينجاست كه اينهايك گروهند و قوى و من تنها.
بر نیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرمشان نخست از همدگر
چون از پس سه ستمگر و بيشرم و متجاوز يك تنه و یکجا بر نمیآیم پس ابتدا باید جمعشان را ازهم بپاچم.
هر یکی را من بسویی افکنم
چونک تنها شد سبیلش بر کنم
نخست بینشان تفرقه می اندازم ووقتی تنها ماندند، سبيل يك یکشان را میکنم.
حیله کرد و کرد صوفی را به راه
تا کند یارانش را با او تباه
باغبان جلو رفت و به آن سه حقه باز با فروتنى خوشآمد گفت و دريافت كه از بين آن سه نفر، صوفى ضعيفتراست، پس او را نشان گرفت تا از جمع جدا ساخته و از طرف او ضربه را بگروه بزند. ( پيدا كردن نقطه ضعف دشمن و از آنجا آغازيدن)
گفت صوفی را برو سوی وثاق
یک گلیم آور برای این رفاق
پس رو به صوفى كرده و گفت تا من وسايل پذيرايى را جور ميكنم، تو هم برو و از خانه يك گليم بيآور تا اين رفقا برويش نشسته و خستگى از تن بدر كنند.
رفت صوفی، گفت خلوت با دو یار
تو فقیهی وین شریف نامدار
پس از رفتن صوفى، باغبان رو به دو نفر باقى مانده كرد و گفت، اى حجت خدا بر روى زمين و اى اولاد پيغمبر.
ما به فتوی تو نانی می‌خوریم
ما به پر دانش تو می‌پریم
باغبان آخوند را مورد خطاب قرار داد و گفت، ما به خاطر دانش و رهبرى معنوى تو راه راست يافته و درنتيجه صاحب روزى هستيم و روزگارمان خوش است.
وین دگر شه‌زاده و سلطان ماست
سیدست از خاندان مصطفاست
سپس روى به سيد كرد و گفت، تو هم از خاندان محمد مصطفى هستى و شاه مايى و روى چشم ما جا دارى.
کیست آن صوفی شکم‌خوار خسیس
تا بود با چون شما شاهان جلیس
ولى من اين صوفى شكمپاره و خسيس را نميشناسم، و نميدانم چگونه شما شاهان بزرگوار با چنين شخص دنى و فرومايه همراه و همنشين شده ايد.
چون بباید، مر ورا پنبه کنید
هفته‌ای بر باغ و راغ من زنید
پس وقتى صوفى آمد، او را از خود دور كرده و پنبه اش را بزنيد، و از باغ من بيرونش كنيد، و درعوض يكهفته مهمان من بوده و در باغ و بوستانم، خوشگذرانى كنيد.
باغ چه بود جان من آن شماست
ای شما بوده مرا چون چشم راست
باغ كه ارزشى ندارد، من جانم را براى شما كه از چشم راست برايم عزيز تريد خواهم داد.
وسوسه کرد و مر ايشان را فریفت
آه کز یاران نمی‌باید شکیفت
خلاصه آنقدر در گوش آخوند و سيد خواند و آنان را وعده داد تا فريبشان داد. شكايت از كه كنم، از تو يار، يا زروزگار؟
هرجا خودت را از ديگران برتر ديدى، زوال تو از آنجا آغاز ميشود. چراكه آنچه در طول تاريخ بشر، موجب تباهى آدمى شده، بينش خود مهم/بزرگ بينى بوده است و بس.
چون به ره کردند صوفی را برفت
خصم شد اندر پیش با چوب زفت
وقتى صوفى با گليم برگشت، آخوند و سيد يقه اش را گرفته و گفتند، تو دشمن آبرو و اعتبار مايى. اصلا از اول هم بيخودى خودت را بما چسباندى، ما كجا و تو كجا؟ و از باغ به بيرون پرتش كردند. باغبان خوشحال شد و ازآندو تشكر كرد و به آنها گفت، من بروم و وسايل پذيراى را مهيا كنم. ولى درواقع خشمگين و خصمانه با چماقى ستبر و محكم به دنبال صوفى رفته و او را تنها در بيرون باغ يافت.
گفت ای سگ صوفیی كو از ستيز
اندر آید باغ مردم تيز، تيز
گفت اى كسى كه سگ، مرامش بيش از اين معرفت و تصوفيست كه تو دارى. صوفيگرى اين است كه بدون اجازه و گستاخانه وارد باغ مردم شده و به مال مردم تجاوز و دست درازى كنى؟
این جنیدت ره نمود، يا بایزید؟
از کدامین شیخ و پیرت این رسید؟
اين معرفت و تصوف را از جنيد ياد گرفتى يا از بايزيد؟ كدام پير و مرشد و شيخ طريقت چنين عمل زشتى را بتو آموخته؟

بايزيد بسطامى شاهزاده اى از دوران امپراتورى صفويست( احتمالا دوران شاه اسماعيل اول) كه در شجاعت و رشادت او را همتايى نبوده است. اين شاهزاده از دوستان نزديك جامى دانشمند و حكيم عاليقدر ايران دردوره امپراتورى صفويست. بايزيد مناطقى كه امروز اروپا ناميده ميشود را تحت حاكميت خود داشته است وراسین شاعر معروف تراژدی خود بنام باژازت را در مرگ او ساخته است . بايزيد علاوه بر رشادت جسمانى داراى آن و قدرت روحى بسيار بالايى بوده كه اعمال خارق العاده و خارج از توان آدم معمولى را به او نسبت ميدهند. از جمله راه رفتن بر روى آب و ديدن وقايعى كه در آينده رخ ميداده است. اوست كه صاحب چشم سوم است. ميگويند گفته زير از اوست:
از واقعه ای ترا خبر خواهم کرد
و آنرا بدو حرف مختصر خواهم کرد
با عشق تو در خاک فروخواهم خفت
با مهر تو سر ز خاک برخواهم کرد
و بدين خاطر او را بعنوان مرشد اول تصوف و عرفان ايران برسميت ميشناسند. و ميگويند اگر كسى مانند بايزيد بتواند بر روى آب راه رفته و مانند او قدرتمند و نورانى باشد، آنوقت ميتوان به او، مرد خدا گفت. بايزيدبيش از ديگرعرفا دارای شهرت و اهمیت بوده و رفتار و گفتارش در همهٔ مردان راه حق تأثیر کرده‌است، به این جهت داستان‌هاو سخنان او بیش از هر عارفی در کتب صوفیه و عرفا آمده‌است و مخصوصا در آثار منظوم عرفانی مانند آثارعطار و مثنوی مولوی بیشتر جلوه‌گر است.
فریدالدین عطار در ذكر الاولیا ۵۵ صفحه را به ذکر شرح حال و اقوال بایزید اختصاص داده و این مقدار تفصیل درباره هيچ صوفی و عارفی دیگر در هيچ کتابى به نظر نمی‌رسد. عطار در آغاز شرح حال او می‌نویسد «آن سلطان و پادشاه عارف، آن برهان و دليل دانشمندان و محققين، بايزيد كه بزرگ شيوخ از مشایخ بود و اعظم اولیا وحجت خدای بر روى زمين و سلطان به حق، هم در امور دنيوى و هم اسرار و حقایق نظری. آنچنان نافذ و حدى بليغ داشت كه نه پیش از او و نه پس از او، کسی را در معانی طریقت چندان استنباط نبود و نباشد، که اوراست.»
و جنيد از دانشمندان و حكما و عرفاى دوران امپراتورى سامانى است. از مردان خدا و عزيز او بوده است. ابيات زير از اوست:
شب گیر صبوح را ز سر گیر
بر بانگ خروس و ناله ٔ زیر
خورشید که برزند سر از کوه
آن به که خورد ز جام تشویر
از جام به جامه ٔ شبانگاه
وز جامه به جام رو به شب گیر.
کوفت صوفی را چو تنها یافتش
نیم کشتش کرد و سر بشکافتش
سپس به قصد كشت صوفى را آنچنان كتك زد تاكاسه سرش شكست و مرد.
گفت صوفی آن من بگذشت لیک
ای رفیقان پاس خود دارید نیک
صوفى در حال زار و مرگ گفت، من مجازات خودم را دريافت كردم، خدا بفرياد شما دوستان نيم راه برسد.
مر مرا اغیار دانستید هان
نیستم اغیارتر زین قلتبان
مرا از خود جدا ساختيد و غريبه و دشمن خوانديد. درحاليكه اين ديوث صد بار از من دشمنتر است. قلتبان= قالتاق، ديوث و بى حميت.
اینچ من خوردم شما را خوردنیست
اين چنین ضربت جزای هر دنیست
اين كتكى كه من خوردم را شما هم خواهيد خورد. نوش جانتان كه سزاى هر فرمايه اى چنين ضربتى است.
رفت بر من، بر شما هم رفتنيست
چوب قهرش مر شما را خوردنيست
آنچه بر من رفت، بر شما هم خواهد رفت. چوب انتقام او بر روى شما هم بلند خواهد شد.
این جهان کوهست و گفتگوی تو
از صدا هم باز آید سوی تو
اين جهان مانند كوهى است و اعمال تو مانند آن فريادى است كه در كوه سر ميدهى. و مسلما پژواك صدا باشدت بيشترى بطرف تو برميگردد.
چون ز صوفی گشت فارغ باغبان
یک بهانه کرد زان پس جنس آن
کای شریف من برو سوی وثاق
که ز بهر چاشت پختم من رقاق
وقتى باغبان با صوفى تصويه حساب كرد، برگشت بطرف آن دو ديگر و بهمان روش اول عمل كرد و حيله اى دوباره ساخت و گفت، اى سيد من، عزيزم تا من آتش روشن ميكنم شما برو و از اطاق آن نانهاى لواش را كه براى نهار پختم بيار.
بر در خانه بگو قیماز را
تا بیارد آن رقاق و غاز را
برو به خانه و به خدمتكار خانه(قيماز، كنيز) بگو كه آن نانهاى لواش و غاز بريانى را بياورد. قيماز نامى است كه بروى زنان خدمتكار و كنيزان ترك، نهاده بودند. همانگونه كه به مردان خدمتكار و نوكران ترك، غلام ميگفتند. وتركها تا پيش از فتنه ٥٧ همواره كنيزى و غلامى و باربرى ايرانيان را برعهده داشتند.
چون بره کردش بگفت ای مرد دين
تو فقیهی ظاهرست این و یقین
وقتى سيد رفت، باغبان رو به آخوند كرده و گفت، اى فقيه و مرد دين، از ظاهرت كاملا معلوم و مشخص است كه دانشمندى و در اين هيچ شكى نيست.
او شریفی می‌کند دعوی سرد
مادر او را که داند تا چه کرد
ولى از كجا معلوم كه آن سيد درست ميگويد و واقعا اعراب مادرش را گايده باشند و او سيد بدنيا آمده باشد.
بر زن و بر فعل زن دل می‌نهید
عقل ناقص وآنگهانى اعتميد
آيا شما آخوندها براساس عقل و كردار زن فتوا صادر ميكنيد؟ يا هميشه زن را ناقص عقل ناميديد، و بعد چگونه بيكباره به گفته زن اعتماد ميكنيد كه ميگويد، بابات عرب بوده است و تو سيدى؟
خویشتن را بر علی و بر نبی
بسته است اندر زمانه بس غبی
در تاريخ هر كودن و احمق و ابلهى خود را سيد ناميده و به على و خاندانش وصل كرده، و مدركش هم عقل ناقص مادرش بوده است.
خواند افسونها شنید آن را فقیه
در پیش رفت آن ستمکار سفیه
خلاصه باغبان آنقدر از سفاهت و نادانى و حماقت آخوند بهره برده و او را با وعده ها تهى پر ساخت تا آخوندمتجاوز و دزد و دروغگو و ستمكار را با خود همراه كرده و فريفت.
گفت ای خر، اندر اين باغت كه خواند؟
دزدی از پيغمبرت میراث ماند؟
پس به سراغ سيد رفته و گوشش را گرفت و پرسيد، چه كسى ترا به باغ دعوت كرده بود كه بى اجازه و دزدكى وارد خانه و باغ مردم شدى؟ تو پيغمبرت دزد بوده و راهزن وبا شيادى او را بنام محمد امين بمردم انداختيد،معلوم است كه تو هم كه فرزندشى بايد دزد و كلاش باشى، چرا كه دزدى ارث باباى دزدت است.
شیر را بچه همی‌ ماند بدو
تو به پيغمبرت ميمانى، بگو
همانطورى كه شير بچه به پدرش شير ميماند، تو دزد هم به پيامبر دزدت ميمانى. ظاهرا دل باغبان (مولانا) ازاكثر مردم پر تر بوده و از اسلام بيزار تر.
با شریف آن کرد مرد ملتجی
که کند با آل یاسین خارجی
خلاصه آن باغبان بدرگاه خدا پناه برده، با آن سيد هم آنچنان كرد كه با صوفى رفت و باغبان همانكارى كه خوارج با آل ياسين، كسانيكه حرف حساب بگوششان نميرفت و سردسته شان هم على بود، كردند. كرد. يعنى گردنش را زد.
برخى از سوره هاى قرآن سخيف ترين نوشته هاى ضد بشريست كه مسلمين را به بيرحمى مطلق دعوت كرده ودر آن به كشتن ايرانيان، بطرز فجيع و هولناك، تاكيد ميكند. و توصيه به شكنجه و سر بريدن كوچك و بزرگ آنان( ايرانيان) بدون هيچ ترديد و رحم دارد. گفته ميشود، در تفسير و قبول سوره ياسين بين على و برخى از يارانش اختلاف پيش آمده و ياران مخالف كه بعدها خوارج ناميده شدند، اين سوره را از محمد ندانسته و برعكس على وقاتلانش خود را آل ياسين ناميدند.
گفته ميشود، جمعى از ياران على، امام اول شيعه كه در بيرحمى و قساوت در تاريخ بينظير است، بر سر تقسيم غنايمى كه از كشتار ايرانيان و غارت شهرهاى آباد و آزاد و ثروتمند ايران بدست آورده بودند، اختلاف افتاد و پسرعمو ها بجان هم افتادند. اين واقعه در جنگ صفين اتفاق افتاد، و موجب شد كه بربرها به دو گروه تقسيم شوند. على و قاتلهاى روانيش از طرفى و گروهى كه بعدها خوارج ناميده شدند از طرف ديگر، به مخالفت با باهم پرداختند. كه در نتيجه موجب جنگ بين اين دو گروه شد كه آنرا جنگ نهروان مينامند. در جنگ نهروان على وقاتلانش ميبازند و خانه نشين ميشوند ولى همچنان به فتنه ميپرداختند. (البته نوشتند على اين جنگ را ميبرد. ) تااينكه بعدها پسر عمو ها به اين مقدار هم راضى نشده و گردنش را ميزنند. ميگويند بهنگام نماز و در مسجد بوده كه دروغى بيش نيست. گفته ميشود كه على را در عالم مستى و بيخبرى در كوچه اى گير آورده و پس از درگيرى و زدن رباط پاهايش، و شكستن سرش، با شمشير ابن ملجم سرش را جدا ميكنند. و دليلش هم اينست كه على بسيار وحشىيانه ميجنگيده است و در حال معمولى از پسش برنميآمدند. پس از آن تمامى آل ياسين از طرف خوارج گردن زده ميشوند. در اينجا مولانا با اشاره به اين واقعه ميگويد، باغبان با سيد و نواده على همانكارى راكرد كه خوارج با پدرش و يا آل ياسين كردند.
شد شریف از زخم آن ظالم خراب
با فقیه او گفت با چشم پر آب
باغبان گردن سيد را زد و سيد با چشمهاى پر از اشك با آخوند مى گفت.
پایدار اکنون که ماندی فرد و کم
چون دهل شو، زخم می‌خور بر شکم
و تو اينك تنها ماندى و ضعيف، با ضربات مهلك و كشنده باغبان، پس سعى كن شكمت را مقابل ضرباتش بگيرى و پايدارى كنى.
گر شریف و لایق و همدم نیم
از چنین ظالم ترا من کم نیم
گفتى كه سيد و لايق دوستى تو نيستم، ولى بدان كه گرفتار بد ظالمى شدى.
شد از او فارغ بیامد کای فقیه
چه فقیهی ای تو ننگ هر سفیه
باغبان وقتى سيد را هم بسزاى عملش رساند، بسراغ آخوند فقيه نما رفته و گفت، كه آهاى فقيه! تو فقيه اى؟ تونه تنها فقيه و دانا و آگاه نيستى بلكه مايه ننگ هر سفيه و احمق و نادانى.
فتویت اینست ای ببریده‌دست؟
کاندر آیی و نگویی امر هست؟
اى ببريده دست يعنى اى دزد، ميگويد، فتواى تو دزد اين است كه بدون اجازه وارد خانه و باغ مردم بشوى؟ توبراى آن بيچاره گانى كه از ناچارى و براى اينكه از گرسنگى نميرند، تكه نانى بدون اجازه برميدارند، فتواميدهى كه دستشان را بايد زد. پس طبق فتواى خودت، دستت را بايد بريد كه بدون اجازه از باغ من خوردى.
این چنین رخصت بخواندی در وسیط؟
یا بدست این مساله اندر محیط؟
وسيط و محيط نام دو كتاب از امام محمد غزالى است كه در فقه پس از قرآن از اهميت ويژهاى برخوردارند. باغبان به طعنه از آخوند ميپرسد كه دزدى و تجاوز به مال مردم را از روى ايندو كتاب ياد گرفتى؟
اين بگفت و دست بر وى برگشاد
دست او، كين دلش را داد، داد
باغبان (مولانا) پس از اينكه قرآن و پيغمبر و خاندان على و كتب فقه شيعه و تصوف و هرچه كه مايه شيادى وكلاشى و ساخت بشر بود را به تمسخر و استهزاء كشيد، دست روى آخوند بلند كرد، و آنچنان مشت و مالى اورا داد كه دستش داد و انتقام او را به دل پر كينه اش داد.
گفت حقستت بزن دستت رسید
این سزای آنکه از یاران برید
آخوند بجاى اينكه ار كردار زشت خود مغموم و شرمنده باشد، گفت، مرا بزن كه اين سزاى كسى است كه ازيارانش ميبرد و آنان را از خودش جدا ميسازد. نميگويد اين سزاى دزد و متجاوز است، از دزدى و تجاوزش ناراحت نيست، از اين ناراحت است كه چرا ياران را براى دزدى و تجاوز، چنانچه رسم آخوند جماعت است، نگاه نداشته است.
من سزاوارم به اين و صد چنين
تا چرا ببريدم از ياران بكين
گوش كردم خدعه و افسوس تو
ميزنم بر سر كه شد ناموس تو
زد ورا القصه بسيار و بخست
كرد بيرونش ز باغ و در ببست
باغبان پس از اينكه آخوند را خوب كتك زد، از باغ به بيرون پرت كرد و درب باغ را بست.
هر كه تنها ماند از ياران خود
اينچنين آيد مر او را جمله بد
پس عيادت از براى اين صله است
وين صله از صد محبت حامله است.