مرداد ۰۷، ۱۴۰۱

زکریا رازی و شاگردان



در اين بخش از دفتر دوم مثنوى، به دو مطلب پرداخته ميشود: ١- روح را صحبت ناجنس عذابيست عليم. يعنی مصاحبت و همنشينى میبایستی بطور معمول ميان جانداران همگون برقرار گردد. و جانداران ناهمگون يكديگر را بهم جذب نكرده و هيچگونه همراهى و رفاقتى ميان آنان بوجود نميآيد. ( و اين واقعا اشتباه است. همسايه من، سگ و گربه اى دارد كه عاشق همديگرند و با هم ميخورند، ميخوابند، بازى ميكنند و دوستان جدا ناشدنى هستند. وامثال اینگونه دوستیها در بین حیوانات نا همجنس بسیار است. و موارد زيادى وجود دارد كه دو نا همجنس، در كنار هم با مسالمت و دوستى روزگار ميگذرانند. در اينجا همچنین گفته میشود كه اگر آدماى بدجنس به كسى اظهار علاقه و برقرارى دوستى كنند، بايد انديشناك شد كه آيا در ميان آنان تجانس و نقطه مشتركى وجود دارد و يا موضوع چيز ديگريست. و آيا اينكه ميگويند، كه افراد را ازهمنشينان و دوستانشان، ميتوان شناخت، صحت دارد يا خير. ٢- به دو روش ميشود آدم خدايى را شناخت: - ملائك بر او سجده ميكنند. - ابليس او را انكار كرده و با دشمنان او جهودان و يا انكار كنندهگانند.

گفت جالینوس با اصحاب خود
مر مرا تا آن فلان دارو دهد
جالينوس و يا هر نام ديگرى كه دارد به يكى از شاگردانش رو كرد و گفت، برو فلان دارو را براى من بگير. ماخذ داستان از كتاب، قصه ها و تمثيلات مثنوى است، ص ٦٦، كه در آنجا داستان بدين گونه نوشته شده است: شنيدم كه زكرياى رازى ( دانشمند ارزشمند ايران، و پدر علم زيست شناسى و شيمى دنيا و كاشف الكل)، باگروهى از شاگردانش در راهى ميگذشت. ديوانه اى در پيش ايشان افتاد. در هيچكس ننگريست مگر در محم زکریا رازى، ودر روى او نيك نگاه كرد و بخنديد. حكيم زكريا رازى به خانه آمد و فرمود، مطبوخ افتيمون پختند وبخورد. شاگردان، استاد را پرسيدند: كه اى حكيم بزرگ، چرا اين مطبوخ همى خورى. گفت از بهر خنده آن دیوانه كه تا وى از سودا و جنون خويش، جزوى در من نديد، با من نخنديد.

پس بدو گفت آن یکی ای ذو فنون
این دوا خواهند از بهر جنون
شاگرد گفت، استاد بلا به دور باشد، ولى اين دارو را به ديوانگان ميدهند، و براى خردمندى چون تو، تجويزنميشود.
دور از عقل تو این دیگر مگو
گفت در من کرد یک دیوانه رو
ساعتی در روی من خوش بنگرید
چشمکم زد آستین من درید
از اين مقوله ديگر سخن مگوى. استاد گفت: چندى پيش از جايى ميگذشتم، ديوانه اى مرا ديد و ايستاد و بالبخند بمن خيره شد. سپس بمن چشمك معنى دارى زده و به آستين من چسبيد و آنچنان كشيد كه پاره شد.

گرنه جنسیت بدی در من ازو
کی رخ آوردی به من آن زشت‌رو
به مصداق اينكه آب هميشه، گودال را پيدا ميكند، اين ديوانه هم از خود چيزى در من ديد كه اينچنين خواهان من شد. ديوانه چو ديوانه ببيند، خوشش آيد.
گر ندیدی جنس خود کی آمدی
کی بغیر جنس خود را بر زدى
اگر آن ديوانه، مرا از جنس خود نميديد، كى بسراغ من ميآمد؟

چون دو کس بر هم زند بی‌هیچ شک
در میانشان هست قدر مشترک
دو كس كه با هم همراه و يار ميشوند، بدون شك، نقاط مشترك در يكديگر ديده اند.

زآن عجيبتر ديده اى از من بسى
ليك حق را، كى پذيرد هر خسى؟
باطلان را چه ربايد؟ باطلى
عاطلان را چه خوش آيد؟ عاطلى
زانكه هر جنسى ربايد جنس خود
گاو سوى شير نر، كى رو نهد؟
هر حقيرى جوياى خدا نميشود، و اين از ناچيزى و نادانى اوست. برعكس باطلان و عاطلان و نادانان، با همجنسان خود خوشند و بهمين جهت در جستجوى همجنس خود هستند. همانگونه كه يك گاو هيچگاه براى همنشینی و همدلى بسراغ شير نر نميرود. ( خوب اگر برود، شير نر او را ميخورد!)

گرگ بر يوسف كجا عشق آورد
جز مگر از مكر تا او را خورد
چون ز گرگى وارهد، محرم شود
چون سگ ياران غار، آدم شود
گرگ هيچگاه عاشق يوسف نميشود!(چرا نميشود؟ اگر آدمى به حيوانات محبت كند، از آنان جز محبت نبيند. ) مگر اينكه بخواهد او را بخورد. ولى اگر گرگ(آدمى) دست از خباثت برداشته و مانند سگ ياران غار، از آدميان نیک نهاد، تقليد و كپى بردارى كند، كم كم مانند آدميان نرم خو ميشود.

کی پرد مرغی مگر با جنس خود
صحبت ناجنس گورست و لحد
يك پرنده بطور معمول و طبيعى با همجنس خود پرواز ميكند، چرا كه هم صحبتى با كسى كه نادان است، مانندرفتن و در گور خوابيدن است.

دردمندى كش ز بام افتاد طشت
زو نهان كرديم، حق پنهان نگشت
وانكه او جاهل بد، از دردش بعيد
چند بنموديم و او آنرا نديد
آينه دل صاف بايد تا در او
واشناسى صورت زشت از نكو
لازمه صاحب تشخيص و شناخت، خدايى شدن است.

آن حکیمی گفت دیدم هم تکی
می دویدی زاغ با یک لکلکی
حكيم عاليقدر ايران ادامه ميدهد كه در دشتى لك لك و زاغى را ديدم كه با هم ميگشتند و همراه بودند.

در عجب ماندم بجستم حالشان
تا چه قدر مشترک یابم نشان
از اين دوستى و همراهى شگفت زده شده و در احوالشان دقت كردم تا دليل اينكار را يافته و نقاط اشتراك آنانرا دريابم.

چون شدم نزدیک من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ
وقتى حيران و متعجب به نزديكشان رسيدم ، ديدم هر دو لنگ و پا شكسته بودند.

از اينجا به بعد در مورد اختلافى كه بين اجناس گوناگون وجود دارد سخن گفته ميشود، بدون پيش درآمد و بدون اینکه هدف و منظور مشخص باشد!

خاصه شهبازى که او عرشی بود
با یکی جغدی که او فرشی بود
چگونه ميشود، شهبازى كه در بالاى ابرها ميپرد همنشين جغدى شود كه در ويرانه ميپرد.

آن یکی خورشید علیین بود
وین دگر خفاش کز سجین بود
يكى خورشيد تابان است، ديگرى خفاشى كه خود را در تاريكى پنهان ساخته است.

آن یکی نوری ز هر عیبی بری
وین یکی کوری گدای هر دری
يكى آنچنان بزرگمنش و منزه است كه از او نور ميتابد. ديگرى نابينايى است كه به دريوزهگى رفته و خانه به خانه در كوفته و گدايى ميكند.

آن یکی ماهی که بر پروین زند
وین یکی کرمی که در سرگین تند
يكى مثل ماه در آسمان پرتو افكنى كرده، و سر به ثريا ميسايد. ديگرى مانند كرم، خودش را در سرگين پنهان ساخته است.

آن یکی یوسف‌رخی عیسی‌نفس
وین یکی گرگی و یا خر يا جرس
يكى مثال يوسف زيبا و مانند عيسى مرده، زنده كن، ديگرى حيوانى كه با غريزه ميزيد و زنگوله و قلاده بگردن دارد.

آن یکی پران شده در لامکان
وین یکی در کاهدان همچون خران
يكى به درگاه خدا رسيده، و در عالم نامتناهى معنا پرواز ميكند، ديگرى در طويله و در ميان كاه و يونجه، خرغلط ميزند.

آن يكى سلطان عالى مرتبت
وين يكى در گلخنى در تعزيت
يكى پادشاهى بزرك و عالى مكان، ديگرى حقيرى در زير زمين و در کنار کوره حمام.

آن يكى خلقى ز اكرامش خجل
وين دگر از بينوائى منفعل
يكى آنچنان سخاوتمند و دست و دلباز است كه مردم درمفابلش بى اختيار تعظيم ميكنند. ديگرى آنچنان درتنگنا و كم روزى كه در تنگدستی، بى چاره مانده است.

آن يكى سرور شده ز اهل زمان
وين دگر در خاك خوارى بس نهان
يكى سرور مردم شده، ديگرى خوار و حقير خلق.

بلبلان را جاى مى زيبد چمن
مر جعل را در چمين خوشتر وطن
بلبل در باغ و چمن، كرم در لجن.

با زبان معنوی گل با جعل
این همی‌گوید که ای گنده‌ بغل
گر گریزانی ز گلشن بی گمان
هست آن نفرت کمال گلستان
گل با زبان معنا به كرمى كه در لجن ميپلكد، ميگويد، اى بوگندو، اگر از باغ و راغ و گلزار و گلشن، گريزانى،درواقع به اينجاها لطف كردى. (اين ابيات از مولاناست؟ يا همان عقبمانده اى كه به خود اشرف مخلوقات گفته وديگر موجودات را براساس عقل ناقص خود دسته بندى كرده و سگ را نجس ناميده، اسپ را نجيب، كرم رابوگندو و بلبل را محبوب يار!) و اينها را ميگويد كه چه چيزى را اثبات كند؟ كه هر كسى لايق خدا نيست و بايدجزء اشرف مخلوقات بود تا لايق خدا شد؟ اينكه بدترين توهين بخداست، كه مخلوقاتش را ناچيز، بد، حقير وبوگندو بنامند!)

چند بيت بعدى هم در ادامه همين حماقت سروده شده است. و ميگويد، همنشينى جانداران و آدميان حقير، باعث برخوردن به تريچ قباى من ميشود، و بى حرمتى به كسى كه حرمتى ندارد. و چقدر من خوبم و تو بدى!

غیرت من بر سر تو دورباش
می‌زند کای خس ازینجا دور باش
ور بیامیزی تو با من ای دنی
این گمان آید که از کان منی
گر درآميزد، ز نقصان من است
زانكه پندارند كو زآن من است
گر درآميزد بمن آن زهرناك
موش و دريا باشد و ماهى و خاك
حق مرا چون از پلیدی پاک داشت
چون سزد بر من پلیدی را گماشت
یک رگم ز ايشان بد و آن را برید
در من آن بد رگ کجا خواهد رسید

یک نشان آدم آن بود از ازل
که ملایک سر نهندش از محل
يكى از نشانه هاى آدم خدايى اين است كه هرجا رود با آغوش باز و احترام مواجه ميشود، و مانند آهن ربا،انسانهاى خدا جو را بطرف خود جذب ميكند.

یک نشان دیگر آنکه آن بلیس
ننهدش سر که منم شاه و رئیس
نشان ديگر عزيز خدا، اينست كه حاسدان، مغرضان و مردم پست فطرت و نادان، او را مورد آزار و فحاشى وبى حرمتى قرار ميدهند و اين ارثى است كه از پدر خود، ابليس، كه از ازل در مقابل آدم فروتنى نكرد، به آنان رسیده است.

پس اگر ابلیس هم ساجد شدی
او نبودی آدم او غیری بدی
پس اگر گفته شود كه ابليس به عزيز خدا سجده كرده است، بدان كه او عزيز خدا نبوده و اسمش در رسانه هاى دروغ پرداز ابليس جهانى، بعنوان آدم، تبليغ شده است.

هم سجود هر ملک میزان اوست
هم جحود آن عدو برهان اوست
هم سجده فرشتگان ، هم انكار و جحود ابليس، هر دو از نشانه هاى شناخت، عزيز خداست.

هم گواه اوست اقرار ملک
هم گواه اوست کفران سگک
همان شرح بالا.

اين سخن پايان ندارد باز گرد
تا چه كرد آن خرس با آن شير مرد.
نویسنده: مریم