تیر ۳۱، ۱۴۰۱
خرس و اژدها و سوار ١
اعتماد کردن بر تملق و وفای خرس!
مولانا در اين بخش از دفتر دوم مثنوى، به گوشه ديگرى از خصوصيات آدمهاى خدايى پرداخته و به راهكارهايىكه ميشود توسط آنان، خدايى شد، اشاره ميكند. طبق معمول مثالى آورده و ميگويد، مردان خدا براى كمك به ستمدیده گان در دهان اژده ها ميروند. داستان ناقص است و با عنوانى كه در مثنوى به آن داده شده اصلامطابقت ندارد.
ابیات بسیار پیش پا افتاده است و از معنای ژرف ویژه مولانا خبری نیست.
اژدهایی خرس را در میکشید
شیر مردی رفت و فریادش رسید
مرد شجاع و دلاورى به كمك خرس بينوايى رفت كه يك اژده ها گرفته و قصد كشتنش را داشت. آيا اژدها درزمان مولانا وجود خارجى داشته است؟
شیر مردانند در عالم مدد
آن زمان کافغان مظلومان رسد
هرگاه افغان و ناله مظلومان بلند شود، اين مردان خدا هستند كه بكمك شان ميشتابند.
بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند
آن طرف چون رحمت حق میدوند
مردان خدا مانند رحمت و لطف الهى، از هر جا صداى مظلومى را بشنوند، به همانجا راهى ميشوند.
آن ستونهای خللهای جهان
آن طبیبان مرضهای نهان
مردان خدا مانند پايه هاى جهانند كه بر اثر ظلم رو به فروپاچى است. مانند پزشكانى كه بيماريهاى پنهان درنهاد آدميان را درمان ميكنند.
محض مهر و داوری و رحمتند
همچو حق بی علت و بی رشوتند
مردان خدا مانند خدا بدون چشم داشت، لطف و مهر و محبت واقعى به ديگران ارزانى ميدارند.
این چه یاری میکنی یبکارگیش
گوید از بهر غم و بیچارگیش
چرا بى شائبه به مردم بيگانه محبت محض ميكنند؟ چون يك همدردى و دلسوزى عميق با آنان دارتد و درد آنان رادر خود حس ميكنند. اين مطلب پايه و اساس استدلال مسيحيان براى توجيه به صليب كشيده شدن عيسى توسط جهودان است. و ميگويند عيسى براى نجات بشريت گناهان آنان را بدوش كشيد و بجاى همه مجازات را پذيرفت و بدينگونه محبت محض خود را به بشريت نشان داد.
مهربانی شد شکار شیرمرد
در جهان دارو نجوید غیر درد
اين محبت به ديگران و همدردى با ستمديدهگان بلاى جان اين شير مردان/زنان است، چرا كه مانند عيسى دراينراه دچار هزاران مصيبت ميشوند، ولى همچنان مانند دارو، بدنبال درمان بيماران هستند.
هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا پستیست آب آنجا دود
هركجا درد باشد، همانجا دارو هم هست، چنانكه آبهاى جارى بر سطح زمين بطرف پايين و پستى روان ميشوند.
آب رحمت بایدت رو پست شو
وانگهان خور خمر رحمت مست شو
فروتنى بياموز اگر طالب توجه پروردگارى، چرا كه اين توجه ترا از هر سكرى مست تر و بانشاطتر ميسازد.
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فرو مای ای پسر
اطرافت را كه نيك بنگرى، يكى دو تا كه نيست، سر به سر لطف و رحمت خدا نمايان است. هر نفسى كه فروميرود، تداوم زندهگى است، و چون برآيد، باعث شاديست، پس براى هر رحمت و لطف، شكرى واجب است ای پسر، اى آدم. هر درخت غرور ميآموزد، هر پرنده آزادهگى. باران كه ميبارد دل طبيعت شاد ميگردد، آفتاب كه ميتابد، هستى بحركت درميآيد و تو هيچكدام را نميبينى.
چرخ را در زیر پا آر ای شجاع
بشنو از فوق فلک بانگ سماع
نه تنها اين دنيا، بلكه چرخ(هر چه كه هست و نيست) را ميتوان با همين حقارت خاكى فتح كرد، اگر با كمی شجاعت و تلاش، توانا به شنيدن بانگ خدا شوى، بانگى كه وجود ترا به سماع خواهد آورد. و معناى اين سماع را تنها كسانى ميدانند كه دستكم در راه خدا گام برداشته باشند، و اين سماع يك راز است كه هركس نخواهددانست. و هر مدعى كه براى سماع تعريفى داد، بدان و آگاه باش كه او اصل نيست و هيچ نميداند.
پنبهٔ وسواس بیرون کن ز گوش
تا به گوشت آید از گردون خروش
راه درست را انتخاب كن كه همانا راه راستيست و بس، و اسير افراط و وساوس دنيوى كه رسيدن به آنها، بدترين بخشهای وجودت را به جنبش درميآورد، نشو، تا توانايى شنيدن كلام خدا را بيابى.
پاک کن دو چشم را از موی عیب
تا ببینی باغ و سروستان غیب
زيبايها را ديدن، عيبجو نبودن و اعتقاد به اينكه هر مخلوقى زيباست و جان دارد و جان او شيرين و خوش است،و احترام به مخلوقات خدا، كه عين احترام به خالق آنهاست، اينچنين ديدن، در باغ بهشت را بر روى ديده آدمى باز ميكند.
هیچ مگذار از تب و صفرا اثر
تا بیابی از جهان طعم شکر
بدنبال سلامت تن باش، چرا كه بيماريها، توان و اراده آدمى را در راه رسيدن بخدا، سست خواهد كرد. روح سالم در بدن سالم و برعكس، روح سالم، تن را سالم نگاه ميدارد.
داروی مردی کن و عنین مپوی
تا برون آیند صد گون خوبروی
با زنان/مردان بيآميز و از آنان صاحب كودكان خوب روى و نيكو كار شو.
کندهٔ تن را ز پای جان بکن
تا کند جولان به گردت انجمن
پيوسته درگير نيازهاى بدن و تن مباش و اجازه بده بعد و جنبه روحى و جان تو هم فربه و بزرگ شود.
غل بخل از دست و گردن دور کن
بخت نو در یاب در چرخ کهن
خست و بخل و جمع آورى ماديات و زندگى بسبك موشها را از خود دور كن، تا زندگى و دنيايت همواره نو و بانشاط باشد.
ور نمیتوانی به کعبهٔ لطف پر
عرضه کن بیچارگی بر چارهگر
تمام تلاش خود را بكار گرفتن و درصورتى كه نتيجه نداد، سپس از خدا طلب كمك كردن، و چاره كار را ازچارهگر خواستن.
ترس و نومیدیت دان آواز غول
میکشد گوش تو تا قعر سفول
ترس و نا اميدى بزرگترين دشمنان هستى بشر و سلامت جسم و جان اويند. اين دو دشمن واقعى را نبايددستكم گرفت. ترس آدم را بطور كلى فلج كرده و نا اميدى زندگى را از او ميگيرد. آدمى بايد اين دو را تا سرحدمرگ از خود دور كند وگرنه هيچ درمانى چاره ساز نيست. ترس و نا اميدى آدمى را تا قعر سفول و يا تا ته دره جهنم بزير ميكشد. غول نام زنی جادوگر در شاهنامه است كه اسفندیار او را در خوان چهارم از هفت خوانی که در راه روئین دژ دید، ميكشد. اسفندیار در مبارزه با زن جادوگر که او را غول مینامند، زنجیری پولادی با خوددارد که زرتشت شریف از بهشت معنا برایش آورده است:
بدان آهن از جان اسفندیار
نبردى گمانی به بد روزگار
بعد از استفادۀ اسفندیار از این زنجیر، زن جادوگر تغییر شکل میدهد و تبدیل به پير زنى بسيار فرتوت و سیاه چرده و با موهاى كم پشت و بسيار بلند و كاملا سپيد میشود.
به زنجیر شد گنده پیری تباه
سر و موی چون برف و رنگی سیاه
غول در افسانه هاى كهن ايران، موجودات شريرى بودند كه بهر شكلى ميتوانستند تغيير ظاهر بدهند، تنها چيزیکه در آنها تغيير نميكرد، پاهاى آنان بود که بشکل سم ميبود. آنها ميتوانستند بصورت زيبا رويانى درآيند كه صداهای فرشته گونه داشته و بزيبايى ميخوانندند تا جاييكه آدمى كه صوت و آواز يك غول را گوش ميداد، ازمسرت بيهوش و از خودبيخود ميگشت. اين غولها از هر چيزى كه از فلز ساخته شده بود، بشدت ميترسيدند و ازآن فرار ميكردند. اعتقاد بر اين بود كه در هر خانه اى كه در آن اشياء فلزى باشد، غول بدان وارد نميگردد وتوسط حيله هاى ديگر آدمى را بطرف خود ميكشد. جالب است كه مردم اروپاى شرقى و روسيه معتقد بودند كه غولها(ابلیس) هميشه با لبخند با آدمى روبرو ميشوند، و بهمىن علت كلا لبخند زدن در بين آنان، بسيار ناخوشايند و دور ازاتيكت است. همچنين در بسیاری از فرهنگهادر دنیا، خنده اى كه طى آن دندانها نمايان شود بسيار ناخوشايند و نشان توحش و بى تربيتی است، چراكه فقط حيوانات وحشى، دندان نشان ميدهند. در نتیجه هنگام خنده با دست جلو دهان گرفته میشود.
هر ندایی که ترا بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
هر ندايى كه موجب رهايى آدمى از پليديها گردد، و در آدمى ايجاد صفا و آرامش و نشاط كند، اين ندا، وحى ازجانب خداست.
هر ندایی که ترا حرص آورد
بانگ گرگی دان که او مردم درد
برعكس هر آهنگ و يا گفته، عمل و يا ندايى آدمى را به افراط، شهوت و پست فطرتى تشويق كند، درواقع بانگ پلیدی و آواز غول است.
این بلندی نیست از روی مکان
این بلندیهاست سوی عقل و جان
آدمى از نظر مقام و جايگاه بالای مادى، رستگارى نميابد، بلكه آدمى از طريق پرورش روحش به جايگاه بالاميرسد.
هر سبب بالاتر آمد از اثر
سنگ و آهن فایق آمد بر شرر
هر سببى از آنچه توليد ميكند، برتر است، چنانچه بر اثر تماس آهن با سنگ جرقه و شرر توليد ميگردد كه درمقام پايينتر از اين دو است. چراكه سنگ و آهن در عمل سابقه دارند و پايدار درحاليكه جرقه، پاره آتشى است زود گذر.
سنگ و آهن زین جهت که سابق است
در عمل فوقی این دو لایق است
همان شرح بالا.
وآن شرر از روی مقصودی خویش
ز آهن و سنگست زین رو پیش و پیش
ولى وقتى صحبت هدف و مقصود باشد، جرقه بر سنگ و آهن ارجح تر است.
سنگ و آهن اول و پایان شرر
لیک این هر دو تنند و جان شرر
سنگ و آهن مثل تن و كالبد آدمى هستند و شر و جرقه آتش، روح او.
در زمان شاخ از ثمر سابقترست
در هنر از شاخ او فایقترست
از نظر عمر و سابقه شاخه درخت به ميوه سر تر است، ولى از نظر استفاده ميوه برتر است.
چونک مقصود از شجر آمد ثمر
پس ثمر اول بود و آخر شجر
اگر مقصود و هدف از كشت درخت استفاده از ميوه آن باشد، پس در رديف بندى اول ميوه است سپس خوددرخت.
آن فلانی فوق آن سرکش نشست
گرچه در صورت به پهلویش نشست
فلان شخص كه در بالا نشسته، ضرورتا بخاطر اين بالا نشينى ارزشمندتر نيست، حال آنكه ممكن است كسىكه پاييتر از او( در پهلوىش) نشسته، خيلى ارزشمندتر باشد. بقول صائب تبريزى:
من از روييدن خار سر ديوار دانستم
که ناکس کس نميگردد از اين بالا نشينيها
من از افتادن سوسن بروى خاک دانستم
که کس ناکس نميگردد ازاين افتان وخيزانها.
فوقی آنجاست از روی شرف
جای دور از صدر باشد مستخف
چرا كه شرف مقام بالاى آدمى را تعين ميكند، نه مكان و جايگاه اجتماعى كه داراست و هر مقام و جايگاهى غيراز شرف آدمى، سخيف و حقير و بى ارزش است.
خرس چون فریاد کرد از اژدها
شیرمردی کرد از چنگش جدا
از فرياد خرس، يك شير مرد جلو رفته و نرس را از چنگ اژده ها رها ساخت.
حیلت و مردی به هم دادند پشت
اژدها را او بدین قوت بکشت
نتيجه تدبير و دلاورى مرد، كشته شدن اژدها بود.
اژدها را هست قوت حیله نیست
نیز فوق حیلهٔ تو حیلهایست
اژدها مثل آدمى نقشه كش و حيله گر نيست، ولى نبايد فراموش كرد كه دست بالاى دست بسيار است، يعنىحيله كنى، حيله گرى بسراغت خواهد آمد.
حیلهٔ خود را چو دیدی باز رو
کز کجا آمد سوی آغاز رو
اگر كسى سرت را كلاه گذاشت، بنشين فكر كن كه كجا سر كسى را كلاه گذاشتى.
هر چه در پستیست آمد از علا
چشم را سوی بلندی نه هلا
فروتنى از بزرگيست، پس بزرگوار باش.
روشنی بخشد نظر اندر علی
گرچه اول خیرگی آرد بلی
بزرگوارى جانت را شفا ميبخشد، هرچند ساده نيست و مشكلات خودش را داراست. مثل اينكه وقتى به نور زياد،مثلا خورشيد، نگاه كنى، ابتدا چشمانت اذيت ميشوند، ولى بتدريج عادت ميكنند.
چشم را در روشنایی خوی کن
گر نه خفاشی نظر آنسوی کن
اگر به بزرگوارى خودت را عادت ندهى، ذلت پذير خواهى بود. مثل اينكه خفاش هيچگاه به نور و ديدن روشنايىخود را عادت نداده و در نتيجه در تاريكى بسر ميبرد.
عاقبتبینی نشان نور تست
شهوت حالی حقیقت گور تست
آينده نگرى و دو قدم را جلوتر ديدند، مقابله با شكست و تيره روزى است، و نشانه بصيرت و خردمندي توست. درحاليكه افراط و بى بند و بارى، درواقع موجب خسران توست.
عاقبتبینی که صد بازی بدید
مثل آن نبود که یک بازی شنید
آدم با تجربه كه حواسش به آينده هست، مثل آدم خامى نيست كه لاى پنبه بزرگ شده و از زندگى هيچ نميداند. واآنكسى نيست كه با يك مشكل، پايه زندگيش فرو ريزد.
زان یکی بازی چنان مغرور شد
کز تکبر ز اوستادان دور شد
آدم خام، متظاهر و خودپسند و از خود راضى هم هست و فكر ميكند با اندك تجربه اى كه دارد از استاد و زالروزگار جلوتر است و بهتر ميداند. از خود و ويژهگيهايش راضى و مغرور گشته و از آنطرف بام ميافتد.
سامریوار آن هنر در خود چو دید
او ز موسی از تکبر سر کشید
سامرى از آنجا به موسى خيانت كرد كه خودش را قويتر از موسى ديد. چون موسى الكن بود و نمىتوانستدرست سخن بگويد و اين هارون برادرش بود كه از طرف موسى مردم را موعظه ميكرد، و وقتى براى مدت درازىموسى غيبش زد، سامرى كه از ياران نزديك موسى بود، و كمى از او ياد گرفته بود، خود را جانشين موسى بهمردم معرفى كرد.
او ز موسی آن هنر آموخته
وز معلم چشم را بر دوخته
درواقع سامرى هرچه ميدانست از موسى آموخته بود، با اينحال به معلم خود پشت كرده و خود را برتر از او ديد.
لاجرم موسی دگر بازی نمود
تا که آن بازی و جانش را ربود
موسى وقتى از غيبت كبرى بازگشت و سامرى را شاه ديد، مانند مربيان كشتى كه همه فنون كشتى را بهشاگردانشان ياد نداده و هميشه يك فن را براى خود نگاه ميداشتند، موسى هم آن فنى را كه براى خود نگاهداشته بود، بناچار بكار گرفت. و در نتيجه سامرى كشته شد.
ای بسا دانش که اندر سر دود
تا شود سرور بدان خود سر رود
بوعلى سينا، دانشمند بزرگ ايران و پدر پزشكى دنيا ميفرمايد، برسد دانش من بدانجايى، كه بدانم هنوز نادانم. چرا اينرا ميگويد؟ چون آدمى در مقابل عظمت طبيعت، ذره اى بيش نيست، و هرچه هم كه بخواند و پژوهش كند،به نزديكى عمق دانشى كه در طبيعت خفته نميرسد. آدمى ميتواند تا مرحله استادى هم دانش كسب كند، ولى تابخواهد بفمد، عمرش به پايان رسيده است. و اگر به اندك دانش خود مغرور گردد، دچار مصيبت خواهد شد.