در قسمت های پیشین مولانا برای کسانیکه گمراهند و طالب رسیدن به یک زندگی سعادتمند میباشند، برخی از راههای رسیدن به خدا را بیان میکند و میفرماید: ابتدا جسم و نیازمندیهای آنرا بشناس، سپس برای برآورد این نیازمندیها راه اعتدال را پیش گیر. صبر، اجتناب از شهوت کلام و یا حرافی و سخنان بیجا و پرگوییهای بی فایده، اجتناب از شهوت تنبلی و تن پروری، و بجای آنها تلاش و نیکوکاری، را از اهداف زندگی روزمره قرار بده تا رستگار شوی. در این بخش مولانا توضیح میدهد که چرا آدمی باید در پاکسازی روح و روان خود از پلیدیها بکوشد.
تا ببینی عالم جان جدید
عالم بس آشکار ناپدید
تزکیه نفس و پاکسازی اخلاق از صفات پلید مانند خشم و نفرت و کینه، دنیای آدمی را دگرگون کرده و او را با عالم و یا بعد دیگری از زندگی آشنا میسازد، عالمی که با وجود هستی آشکارش بمرور زمان و با حقیر شدن جان آدمها از نظرشان ناپیداست.
این جهان نیست چون هستان شده
وان جهان هست بس پنهان شده
جهان ساختگی که ما بر اساس تفکرات و تصورات خویش ساخته ایم در حقیت مجازی است، و تنها جهانی که برای آدمی وجود دارد و در آن میتواند به آرامش و خوشبختی برسد، جهانیست که آدمی با حقیر نمودن اصل خود، خود را ازآن محروم ساخته و اینک از چشم او پنهان است.
خاک بر بادست و بازی میکند
کژنمایی پردهسازی میکند
مانند غبار و خاکی که بر اثر وزش باد به هوا برخاسته و با باد بازی میکند، کژ اندیشی و تصورات غلط آدمیست که در جلو چشمش رژه رفته و امروزه برایش نقش بازی کرده و زندگیش شده است. پرده سازی یعنی بازیگری بر روی صحنه.
اینک بر کارست بیکارست و پوست
وانک پنهانست مغز و اصل اوست
آنچه در اطراف ما میگذرد مانند پوستی که دور ریخته میشود بی ارزش است ولی زندگی کنونی ماست، و برکارست. و آنچه که بطور واقعی هستی دارد مانند هسته و مغز میوه که در درون پنهان است، زندگی واقعی و اصلیست و امروزه از نظر ما پنهانست.
خاک همچون آلتی در دست باد
باد را دان عالی و عالینژاد
باد با خاک بازی میکند و خاک یک بازیچه برای باد است ولی این بدان معنا نیست که باد بد باشد و خوب و عالی نباشد. درسته که ما اسیر تن هستیم ولی این دلیل آن نیست که تن را هیچ دانسته و آنرا ندید بگیریم.
چشم خاکی را بخاک افتد نظر
بادبین چشمی بود نوعی دگر
در بازی باد و خاک، چشم خاکی ما دنبال نیازهای طبیعی انسانیست و فقط خاک را میبیند. این هم خوب است و کار اکثر آدمیان است، ولی آن دلیل اصلی که آدمی را به تحرک درمیآورد، و میتواند در این بازی باد را ببیند، چشم تننیست، چشمی از جنس دیگرست. و این کار هرکس نیست. پس زیاد سخت نگیر.
اسپ داند اسپ را کو هست یار
هم سواری داند احوال سوار
یک اسپ صاحبش را میشناسد و میداند چه کسی یار اوست ولی فقط یک سوارکار میتواند آنچه که سوارکار دیگر بهنگام اسپ سواری حس میکند را، بفهمد. کنایه از اینکه ما همه میدانیم خدا هست، ولی فقط یک کسی که خدا را حس کرده میتواند حال و حرف مرا( مولانا) را بفهمد.
چشم حس اسپست و نور حق سوار
بیسواره اسپ خود ناید بکار
همانگونه که چشم اسپ قادر بدیدن صاحبش است، آدم معمولی هم آگاه بوجود خداست، ولی او را حس نمیکند، باید سوار بر این دانش بود تا بتوانی خدا رابشناسی و از این شناخت، مادی و معنوی لذت ببری. و اسپ بی سوار سرگردان است و بکار نمی آید( البته بکار آدمی نمیآید وگرنه اسپ حیوان نجیبیست) و تنها کسی که از میان لشگری از دشمنان، بدون زره و سلاح، بسلامت میگذرد، میداند من چه میگویم.
پس ادب کن اسپ را از خوی بد
ورنه پیش شاه باشد اسپ رد
پس برای سوار شدن به این آگاهی و دانستن و شناخت خدا، ابتدا این اسپ وحشی را رام کن و خو و خصلت و عادات و اخلاقیات ناپسند و پلید را از خود درو کن، چراکه تا اسپ تربیت نشود لایق سوار نیست، آنهم سواری چون شاه، وتا آدم معمولی با تذکیه نفس تربیت نشود، از نزدیکی با خدا خبری نیست.
چشم اسپ از چشم شه رهبر بود
چشم او بیچشم شه مضطر بود
میفرماید: برای یافتن راه احتیاج به چشم سوارکار است. اگر چشم سوارکار نباشد، اسپ به بیراهه میرود و نمیداند که مسیر و راه درست چیست. بدون رسیدن بخدا امکان رسیدن به یک زندگی واقعی و خوشبختی و آرامش و امنیت واقعی وجود ندارد. حتی اگر تمامی ثروتهای دنیا را جمع کنی و اصلا خدای مادیات و کره زمین باشی ، هنوز بدبخت و شوربخت و تیره روزی، در حالیکه من در کلبه گدایی خویش، پادشاه عالمم.
چشم اسپان جز گیاه و جز چرا
هر کجا خوانی بگوید نی چرا
اسپ که باشی، چشمت دنبال کاه و یونجه و چراگاه است، بهت هم برمیخورد اگر براه راست خوانده شوی، عربده میکشی که اینهایی که مولانا میگوید داستان است و حقیقت ندارد.
نور حق بر نور حس راکب شود
آنگهی جان سوی حق راغب شود
زمانی که بفهمی که مولانا چه میگوید، آنوقت جانت بسوی یافتن حق بشوق میآید. نور حق یعنی راهنمایی یزدان که بشکل الهامات به او وارد میشود و نور حسی یعنی تواناییهای فردی آدمی. نورخدا را به نور انسان پیوند بزن، تا جان آدمی خود را به او برساند.
اسپ بی راکب چه داند رسم راه
شاه باید تا بداند شاهراه
اگر اسپ بدون سوار رها شود، قادر به پیدا کردن و رسیدن به مقصد و منزل مورد نظر آدمی نیست.اسپ باید رام و تربیت شود تا بشود توسط آن به هدف رسید و همچنین شایسته سوارکاری مانند شاه شود. پس زمانی که اسپ رام شد و تحت کنترل درآمد، سپس سواری مانند شاه خواهد داشت که او را بطرف شاهراه زندگی راهنمایی خواهد کرد. مولانا میفرماید: آدمی هم باید اسپ خواسته ها و هوسهای طول و دراز خود را رام کند، باید کنترل خواهشهای تن را در دست بگیرد تا بتواند شایسته دریافت معنا و الهام های الهی گردد.
سوی حسی رو که نورش راکبست
حس را آن نور نیکو صاحبست
سوی حسی برو یعنی صاحب اخلاقی شو که مورد پسند خداست، اسپی باش که سوارکار و یا راکبش الهامات خداست، سوار و راهبرش نور است که نور همان اصل آدمیست. صدها سال پیش دانشمندان پارسی میدانستند که دل هر ذره را که بشکافی، آفتابی درآن نهان باشد و یا آفتابیش درمیان بینی. در درون هر ذره نوری نهان است که به آن بمب اتم گویند. و جسم آدمی صاحب میلیونها بمب اتم است. و هاتف اصفهانی این بمب را به خورشید و یا آفتابی نهان که در درون هر ذره پنهان است توصیف کرده است. و مولانا با اشاره به این نور، میفرماید: تلاش کن تا به این نور برسی، وآنرا تحت کنترل خود درآری. تصور اینکه یک تن صاحب اینهمه بمب اتم باشد، غیر واقعی و به خیالپردازی میماند. ولی حقیقت دارد.
نور حس را نور حق تزیین بود
معنی «نور علی نور » این بود
این نور و یا انرژی که در تک تک ذرات و یاخته های آدمی نهان است، نمیتواند تابناک شود و مورد استفاده آدمی قرار بگیرد، مگر اینکه ابتدا آدمی به اصل خویش و یا نور خدایی برسد، و وقتی این دو نور بهم برسند، همان میشود که در مثل میگویند: نور علا نور شده است.
نور حسی میکشد سوی ثری
نور حقش میبرد سوی علی
نور و یا انرژی که در درون آدمی نهان است و آدما بمقدر بسیار محدود از آن بهره میگیرند، باعث و بانی بقای آدمیست و او را در طول عمر و تا زمان مرگ یاری میدهد. و او را به ثریا میبرد. اما آن نور و یا انرژی که آدمی با راهنمایی الهی به آن میرسد، موجب عروج آدمی به کهکشانها میشود. او را بسوی علا میبرد. معراج محمد بهیچوجه افسانه نیست و او با دستیابی به انرژی درونی مانند بمب اتمی عمل کرده، مشگل اینجاست که منبع و منشاء این داستان از کجاست و شخص واقعی که معراج کرده کیست.
زانک محسوسات، دونتر عالمیست
نور حق دریا و حس چون شبنمیست
چون تمامی آنچه که برای آدم معمولی قابل فهم است، چیزهایی است که از طریق احساسات پنج گانه خود دریافت میکند، و این محسوسات درواقع مانند قله کوه یخی در دریای شمال است، و اصل کوه در آب پنهان است. این توانایهایی که آدمی در خود میبیند، مانند دیدن، شنیدن، بوییدن، لمس کردن، چشیدن، تنها شبنمی از دریای قدرت آدمیست، و به اصل دریا فقط با کمک خدا میتوان رسید. و ما آدما چه بینواییم که برای درمان سر درد بدنبال داروی ساخته شده توسط یک آدم معمولی دیگر میدویم، درحالیکه تمامی علم پزشکی شناخته شده و ناشناخته در درون خود ما پنهان است، و چگونه میشود به آن دست یافت؟ مولانا ادامه میدهد:
لیک پیدا نیست آن راکب برو
جز به آثار و به گفتار نکو
تنها و تنها با راستی. بچه که بودیم بما یاد دادند: تا خوب نشی، خوب نمیشه. هیچگاه معنای عظیم و عمیق این جمله ساده و بچه گانه را نفهمیدیم و شاید هم هیچگاه درنیابیم. بهرحال مولانا میفرماید با کردار نیک( آثار نکو) و گفتار نیک( گفتار نکو) میتوان آن سوار ناپیدا را یافت و از او خواست که ما خران و اسپان را به مقصد برساند. برو یعنی بر او. سوار بر او راه نمی یابد مگر با پندار و گفتار و کردار نیک.
نور حسی کو غلیظست و گران
هست پنهان در سواد دیدگان
درست جلم چشم آدمی، درمیان مردم چشمش( سواد دیدگان یعنی سیاهی مردمک چشم) انرژی عظیمی وجود دارد، ولی آدمی قادر بدیدن آن نیست.
چونک نور حس نمیبینی ز چشم
چون ببینی نور آن دینی ز چشم
وقتی آدمی انرژی را که در مردمک چشمش هستی دارد،نمیبیند، چگونه میتواند، الهامات خدایی را ببیند؟ نور آن دینی یعنی الهامات الهی، حرفهایی که خداوند با آدمی هر لحظه هر روز در خواب و بیداری مانند سروشی واضح مانند مردمک چشم به او میگوید، و آدمی یا درنمی یابد و یا باور ندارد.
نور حس با این غلیظی مختفیست
چون خفی نبود ضیائی کان صفیست
نور و انرژی مادی که به این واضحی و غلیظ است، و درست جلو چشم آدمیست از نظر او پنهان است، مختفی است، چگونه میتوان نتظار داشت که معدن نور پاک و انرژی الهی از نظر آدمی نهان نباشد؟ در ادامه و در قسمت بعدی مولانا به این مطلب نقب زده و موضوع را عمیقتر میشکافد.