خرداد ۱۵، ۱۴۰۱

حاکم و مرد و خاربن ۲



در داستان حاکم و مرد خاربن دار، مولانا از مرد مسن و گمراهی سخن میگوید که خوش گفتار است و بدین ترتیب به مردم سخنی را میگوید و یا عملی را انجام میدهد که موجب آزار خلق میگردد. مثلا آخوند حقه باز ۶۰ ساله ای را در نظر بگیرید که بالای منبر به مردم میگوید شاه دشمن شماست و مال شما را میخورد وبه شما ظلم میکند، مردم هم فریب خورده و دو دستی خا... روی سخن مولای مابطور مستقیم بطرف کسانی است که پا بسن گذاشته و پیر شدند ولی همچنان پلیدی و خباثت میکنند. و مولانا ضمن شماتت این دسته از آدما، آنان را به بازگشت بطرف دریای لطف ایزدی تشویق کرده و از آنان میخواهد تا دیر نشده و تا نمردند چند روز باقیمانده را صرف نیکی کنند.

اندر آن تقریر بودیم ای خسور
که خرت لنگست و منزل دور دور
آنجا بودیم ای خسران دیده (ای سالخورده ای پیر)که گفتم با این خر لنگی که بر آن سواری(با سن زیادی که داری) مشگل بتوانی به مقصدی که فرش سنگهااز تو دور است برسی.(برایت سخت است تا وجودت را از پلیدیها پاک کنی)(فرش سنگ که به اختصار فرسنگ نامیده میشود از سنگفرش میآید چراکه پیش از این جاده ها را بجای آسفآلت با سنگ فرش میکردند و به آن سنگفرش میگفتند و هر سنگفرش معادل یک کیلومتر امروزی بود.) خسور یعنی زیان دیده. و ظاهرا این بخش مربوط میشود به نصیحت کهنسالان و پیران و مولانا به کسانی که در پیری، خرفت وار هنوز گناهکارند میپردازد و آنان را خسور ویا زیانکار مینامد.

بار تو باشد گران، در راه چاه
کژ مرو، رو راست، اندر شاهراه

بار تو باشد گران در راه چاه، یعنی ای کسی که به سن گران و پیری رسیدی و در راه افتادن به چاه مرگی، در زمان مولانا ایرانیان به بزرگ راه میگفتند، شاهراه که جاده و یا شاهراه ابریشم یکی از این شاهراه ها بود که نیاکان ما آنرا ساخته بودند تا شرق را به غرب متصل کرده و بدین ترتیب اقتصاد و بازرگانی در شهرهای مسیر رونق یابد، مولانا میفرماید وقتی بار تو سنگین است، یعنی وقتی سنی از تو گذشته، بجای راه و جاده های فرعی از شاهراه برو، چون در جاده های فرعی احتمالا چاه و چاله و یا دره و یا مکان عمیقی هست که اگر این بار سنگین تو به یکی از این موارد فرو افتد، نمیتوانی آنرا درآری. یعنی با این سنی که داری اگر براثر ناهمواری راه زمین بخوری دیگر نمیتوانی از جایت بلند شی، پس از راه هموار برو. سمبلیک این مطلب کاملا واضح هست که چیست. میگوید وقتی به سن پیری رسیدی و هنوز دچار دیوهای پلید اخلاقی هستی، تنها راهی که میتواند ترا به یک زندگی توام با آرامش برساند، شاهراه درستی و یا، پندار و گفتار و کردار نیک است و بس. راستی کن که به منزل نرسد کژ رفتار.

سال شست آمد که در شستت کشد
راه دریا گیر تا یابی رشد

اینک که پا به سن گذاشتی و ۶۰ سالت شده است، پیش از اینکه بمیری راه دریای معرفت و نور خدا را بگیر بلکه رستگار شوی. شست یعنی زنار و زنار کمربند و یا شالی ابریشمی بود که موبدان زرتشی آنرا به کمر میبستند. و چون رسم بود که بدن موبدان را نمیبایست لمس کرد، زمانی که کسی با آنان کاری داشت، این زنار که یک حلقه طلایی هم به آن وصل بود، را میکشیدند. اندازه حلقه طلایی معرف درجه و یا شأن موبد زرتشتی بود و هرچه این حلقه بزرگتر میبود یعنی آن موبد مقام بالاتری داشت. پیش از آنکه شستت را کشند، یعنی پیش از اینکه عزرائیل بیاید و زنارت را کشیده و ترا با خود ببرد. پیش از اینکه مرگت فرا برسد. و مولانا کلمه شست را که هم بمعنی تعداد سالهای عمر است و هم بمعنی زنار در یک مصرع دو بار به زیبایی بکار برده است. رشد که بر وزن کشد(کشیدن) خوانده میشود یعنی راه راست یافتن، هدایت شدن.راه راست.

آنکه عاقل بود در دریا رسید
شد خلاص از دام و از آتش رهید

خردمند به دریای معرفت انسانی و نور خدا میرسد و درنتیجه از تمامی بلایا درامان است. و اینرا فقط آدمیانی بواقع میفهمند که تن در این دریا زدند، برای دیگران داستان است.

چونکه بیگه شد و آن فرصت کذشت
مرده گرد و، رو سوی دریا ز دشت

وقتی فرصت از دست رفته و دیگر کاری نمیشود کرد و میمیری، پس از دشت خشک نامردمی به طرف دریای انسانی برو.

ورنه در تابه شوی بریان بسی
اینچنین هرگز کند برخود کسی؟

وگرنه مثل گوشت مرده در تابه بریان میشوی و براستی کدامین خردمند با خود چنین میکند؟ کنایه از مجازات گناهکاران پس از مرگ است.

حال آن سه ماهی و آن جویبار
گفته شد اینجا برای اعتبار

برای تائید و اعتبار بخشیدن به گفتار و جا انداخت ادعایم، لاجرم حکایت آن جویبار و سه ماهی را نوشتم و یا گفتم.(این داستان را ما در نسخ رایج در اینجا نداریم، موارد دیگر هم هست و این شک که ترتیب مثنوی را مانند شاهنامه بهم ریختند را قویتر میکند،)

سال بیگه گشت وقت کشت نی
جز سیه‌رویی و فعل زشت نی
وقت کشت و کار امسال به پایان رسید، یعنی گاه کاشت سالانه بی گاه شد، و تو چیزی نکاشتی و زمینت بی حاصل ماند، و حالا باید گرسنه بمانی و صبر کنی تا سال بعد که این یک فرصتی بی اعتبار است، چراکه هیچکس از لحظات بعدی زندگی و مرگ خود خبر دار نیست و این تمثیل درواقع شلاق مولانا به بدن کسانیست که به وقت مرگ نزدیک شدند درحالیکه هیچ تلاشی برای رسیدن به پروردگار و یا اصل خویش ننمودند. و آنچه که برایشان بجا مانده، نام و یاد ننگین در این دنیا، سیه رویی در برابر خدا و پس دادن تاوان خباثت خویش است.

کرم در بیخ درخت تن فتاد
بایدش بر کند و در آتش نهاد

وقتی تنه وجود آدمی با کرمهای پلیدی
بفساد و تباهی مینهد، چاره اش این است که با آتش بخشهای گندیده و چرکین را سوزاند تا این چرک تمامی بدن را نخورد و سیاه نگرداند.
هین و هین ای راه‌رو بیگاه شد
آفتاب عمر سوی چاه شد

هشدار ای پیر که فرصتت در این دنیا به پایان رسید و به مرگ نزدیک شدی.

این دو روزک را که زورت هست زود
پر افشانی بکن از راه جود

این چند روزی که هنوز زنده ای، پر افشانی کن، مانند عقاب که وقتی پیر میشود، به قله کوه بسیار بلندی رفته و تمامی پرهایش را میکند و آنقدر پنجه هایش را به سنگ میزند تا تمامی ناخنهایش میشکند و صبر میکند تا دوباره پرهای جدید و ناخنهای جدید درآورد، و بدین ترتیب ۴۰سال به عمرش اضافه میگردد. به اینکار پر افشانی عقاب میگویند. مولانا میفرماید ای پیر که هنوز خبیثی، این چند روز آخر عمرت را صرف پاک سازی روحت کن تا دستکم تلاشی کرده باشی، و اینکار پر افشانی را از راه جود یعنی سخاوتمندانه انجام بده و در راه دور ریختن پلیدیها خست بخرج نده. ای که هفتاد رفت و درخوابی، شاید این چند روزه دریابی.

این قدر تخمی که ماندستت بکار
تا در آخر بینی آنرا برگ و بار

این چند تخمی که هنوز برایت باقی مانده است را بکار، تا هنوز میتوانی کار مثبتی انجام دهی، بده، شاید رستگار شدی.

این عمری که ماندستت، بباز
تا بروید زین دو دم عمر دراز

این قسمت بحث مفصلی دارد، معنی لفظی آن اینست که این مقدار از زندگی و عمری که برایت باقی مانده، صرف پاکسازی جان و درونت کن، تا عمرت طولانیتر شود. اولا که مولانا برای این از فعل باختن استفاده میکند چون این باختن از نظر خود آن شخص است، چرا که پیر خبیث به نوع دیگری از گذران زندگی عادت کرده و روش دیگر را قبول ندارد و آنرا مردود و مانند باخت میداند، میگوید این چند روزت را بباز تا بلکه عمر درازتری بیابی. چگونه؟ این یک بحث بسیار مفصل است که با هرکسی هم نمیتوان کرد. همینقدر اشاره وار میتوان گفت که در گذشته، مردم پارسا و پرهیزگار صدها سال زندگی میکردند، قهرمانان داستانهای شاهنامه، قهرمانان داستانهای کتب کهن و باستانی ایرانیان که تورات و انجیل و قرآن را از روی آنان نوشته اند و یا درواقع کپی کردند، و بسیاری از اسناد و مدارک تاریخی نشان میدهد که آدمیانی بودند بویژه در بین آریایها که سن آنان تا نهصد سال هم میرسید،(نوح در تورات و قرآن) و این نه بخاطر نژاد آنان و یا این که تغذیه سالم داشتند و یا عوامل مادی از ایندست، بلکه بخاطر پرهیزکاری آنان بود و چون آنان به اصل خویش متصل بودند، به دریای انرژی درونیشان چنگ زده بودند و درنتیجه گذشت زمان آنان را بتحلیل نمیبرد. حضرت مولانا میفرماید، این چند روز آخر عمرت را دست از خباثت بشوی بلکه تو هم بتوانی به طول عمرت بیافزایی.

تا نمردست این چراغ با گهر
هین فتیله اش ساز و روغن زودتر

دستیابی به همین انرژی درونی را مولانا تحت عنوان روغن که به فتیله جان آدمی میرسد نام برده و میفرماید تا هنوز مقداری از دم ایزدی که هدیه گوهربار خداوند در وجود توست، باقیست، تا نمردی، با پرهیزگاری و راستی، خودت و گوهر درونت را نجات بده.

هین مگو فردا که فرداها گذشت
تا بکلی نگذرد ایام کشت

هی امروز و فردا نکن که فرداهای بسیاری گذشته است و هنوز فردای تو نیامده، ایام و فصل کشت بیگاه شود و بگذرد و دیگر فرصتی برای جبران باقی نماند.
در بخش سوم مولانا چگونگی پاکسازی جان از پلیدیها را بیان میکند.
نویسنده: مریم