تیر ۰۳، ۱۴۰۱

دفتر دوم لقمان حکیم ۱


لقمان یکی از دانشمندان ایرانیست که در اکثر آثار بزرگان و دانشمندان ایران، از او نام برده شده است. بجز مولانا، عطار در منطق طیر و سعدی بزرگ و سعید ابوخیر و و و از لقمان امثال و حکم بسیاری آورده اند. ولی چون ادبیات و منابع معنوی ایران هم مانند منابع مادی عظیم نفت و گاز و مس و آهن و طلا و اروانیم براحتی توسط بربر های تازه بدوران رسیده به یغما رفته و چپاول گشته، آثار و شرح حال دانشمندان و بزرگیهای آنان هم بیرحمانه غارت گشته و هرچه امروز ما میدانیم از ترجمه کتب دانشمندانن خودمان است که به خارج از ایران برده شده و از سوختن نجات یافته و به زبانهای دیگر ترجمه شده است. و بهرحال دانشمند و عارف بزرگی مانند لقمان بعنوان یک برده بی نام و نشان به ما معرفی شده است. که احمقانه ترین ادعاست، چرا که لقمان بگونه ای با شاهان و امپراتوران ایران سخن میگقت تو گویی نوکران و خدمتگذارانش میباشند و چنین رفتاری، مسلما از یک برده بعید و ناممکن بوده است. و ما امروزه مطلب زیادی از او نمیدانیم و تنها بزرگیهای عارفانه او اینجا و آنجا و بعنوان درس زندگی به ما رسیده است. در این بخش مولانا پس از حکایت سرنوشت ناهنجار یکی از دانشمندان و عارفان بزرگ که او را ذو فنون نامیده( احتمالا منظور او شیخ بهایی و یا شاید هم منظور مولانا از ذو فنون همین لقمان بوده است) به دانشمند و حکیم و ذو فنون و عارف بزرگ دیگری بنام لقمان پرداخته و شرح حال یکی از راه یافته گان به دریای معرفت خداوند را بازگو کرده و لختی به او میپردازد. شاید این قسمت پیش از حکایت ذوفنون بوده و مولانا ابتدا ذوفنون را(که شاید همین لقمان بوده) معرفی کرده و سپس از سرانجام و عاقبتش که به جنون عرفانی میرسد، نوشته است. بهرحال لقب «محب» لقب شیخ بهایی در دربار شاه عباس کبیر بوده است.


نی که لقمان را که بنده پاک بود
روز و شب در بندگی چالاک بود
لقمان یکی از مردان خدا بود که روز و شب در راه رضای خدا میکوشید.

خواجه اش میداشتی در کار پیش
بهترش دیدی ز فرزندان خویش
شاه او را در رأس کارها قرار داده بود و او را از فرزندان خود بیشتر دوست داشت.

زانکه لقمان، گرچه بنده زاده بود
خواجه بود و از هوا آزاده بود
برای اینکه لقمان از مردم معمولی بود ولی آزادهگی و پاکی نفس او از دیوهای درونی که او رادر بین مردان خدا قرار داده بود، شاه واقعی اش کرده بود.

گفت شاهی شیخ را اندر سخن
چیزی از بخشش ز من درخواست کن
صفت شیخ در گذشته و در دوران امپراتوری صفوی به دانشمندانی داده میشد که دانششان سرآمد همه دانشمندان بوده و از طریق پرهیزگاری به دریای حکمت و دانش خدا هم دست یافته و بدین سبب لقب مردان بزرگ خدا را داشتند و شیخ نامیده میشدند. و اینان عبا و دستار داشتند و بدین ترتیب در جامعه از دیگران تمیز داده میشدند و مردم میتوانستند آنان را بشناسند. در زمان قاجارها یک مشت دزد و بی سواد و کسانی که بشدت سخیف بودند، را به ایران آورده و با بتن کردن جامه و لباس این مردان بزرگ و با نامگذاری خود بنام شیخ، عوام را فریفته و جایگزین این مردان خدا و بزرگان ایران کردند. سپس آنان را بر فراز منبرها نشانده و آنان هم با تزریق عقبمانده ترین، مرتجعترین وننگین ترین و بربر منشانه ترین افکار و رسوم و قوانین، به جامعه پندار و گفتار و کردار نیک، موجب نابودی و تباهی یک امپراتوری هنر و دانش و راستی و درستی شدند و مردم را بفساد و تباهی و نابودی کشاندند. و حکایت همچنان باقی است. و امروزه نام شیخ آنچنان ننگین است که وقتی در جایی خوانده میشود بلافاصله نمای یک آخوند دزد و قاتل و منحرف جنسی و شارلاتان و بیرحم و نوکر اجنبی در جلو چشم ظاهر میشود. ولی اینجا منظور از شیخ چنین پلید جهنمی نیست و منظور یکی از مردان بزرگ خدا ملقب به لقمان است. بهرحال شاه از لقمان حکیم که بشدت به او علاقمند بود خواست که یکی از آرزوهایش را بگوید تا او فورا آنرا اجابت و برآورده کند.

گفت ای شه شرم ناید مر ترا
که چنین گویی مرا زین برتر آ
لقمان به شاه گفت: تو خجالت نمیکشی که خودت را بالاتر از من میدانی واز من چنین خواسته ای داری؟

من دو بنده دارم و ایشان حقیر
وآن دو بر تو حاکمانند و امیر
فقط دو تا از غلامان حقیر من، مقامشان بالاتر از توست که شاهی!

گفت شه آن دو که اند این ذلت است
گفت آن یک خشم و دیگر شهوت است
شاه که گویی به چنین لحن تندی از طرف لقمان ، عادت داشت با ناراحتی گفت، چه ذلت و خواری بزرگی برای منست، این دو غلامان چه کسانی هستند؟ و لقمان گفت: یکی غلامی بنام خشم است و دیگری افراط و یا شهوت.

شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است
بی مه و خورشید نورش بازغ است
در اینجا مولانا دقیقا مقام و منزلت لقمان در دربار شاه را بخوبی تشریح کرده و میفرماید: شاه آن کسی نیست که تاج بر سر گذاشته و بر تخت مینشیند. شاه واقعی لقمان است که بی نیاز از قدرت و ثروت یک شاه، با سخن و دانش و هوش سرشارش، برای چنین شاهی تره هم خرد نمیکند و نور و قدرت وجودش از نور خورشید و ماه، تابانتر است. بازغ یعنی تابان، درخشان، طلوع کننده.


مخزن آن دارد که مخزن عار اوست
هستی او دارد که با هستی عدوست
یکی دیگر از شاهکارهای مولانا در این بیت که خود یک شاهکار است، در اینجا آورده شده است. کلمه « مخزن » دوبار در مصرع اول با دو تعریف متفاوت و کلمه «هستی » هم دوبار در مصرع دوم با دو معنی مختلف آورده شده تا یک دنیا معنا و حکمت را در رگهای خواننده تزریق کنند. میفرماید:کسی صاحب گنج واقعی است که وجودش انبار و یا مخزن اسرار خداست ، کسی واقعا زنده است که موجودیت و هستی اش با هست شدن و یا فنا در شهوات دنیا دشمن است. در مصرع اول، اولین «مخزن » به معنای گنج است و « مخزن » دوم بمعنای انبار و یا محل جمع آوری. در مصرع دوم کلمه «هستی » بمعنای زنده بودن، و دومین «هستی » به معنای یکی شدن با نیازمندیهای افراطی و شهوت.

خواجهٔ لقمان, بظاهر خواجه‌وش
در حقیقت بنده، لقمان خواجه‌اش
در ظاهر شاه، شاه بود درحالیکه واقعیت این بود که او فقط بنده لقمان بود.

در جهان باژگونه زین بسی است
در نظرشان گوهری کم از خسی است
در این دنیای واژگون(باژگون) و بی بند و بار و حقیر، بسیار کسان هستند که گوهر شناس نیستند و گوهر واقعی را خس و خاشاک میبینند. کنایه از ظاهر بینی آدما است که فقط برای کسانی ارزش و احترام قائلند که صاحب پول و مقام و شهرت هستند. درحالیکه انسانهای واقعی که در گمنامی و تنگ دستی روزگار میگذراند، از نظر و چشم مردم ظاهر بین، خقیر و بی ارزش و خسی بیش نیستند و این بزرگترین خسران برای بشریت است.

مر بیابان را مفازه نام شد
نام و رنگی عقلشان را دام شد
هر بیابان خشک و بی ثمر (هر آدم سخیف)را دکان و دستگاه کرده و آنرا دانشمند و عاقل و مهم نامیدند وهمین ظاهر پرستی، عقلشان را دزدیده و باعث تیره روزیشان شد. مغازه دراینجا بمعنای دکان و محل درآمد است.

یک گره را خود معرف جامه است
در قبا گویند کو از عامه است
یک گروه از مردم هستند که آدما را براساس جامه و لباسشان شناسایی کرده و رفتارشان را منطبق با ظاهر آدما تنظیم میکنند. مثلا هر که لباس زیبا و ابریشمی به تن داشته باشد پس او را مهم و قابل احترام میدانند، و بر عکس اگر کسی را با یک قبا و یا کیسه ای از کتان ببیند، او را از عوام و معمولی دانسته و آن احترامی که شایسته فرد است را، از او دریغ میکنند.

یک گره را ظاهر سالوس زهد
نور باید تا بود جاسوس زهد
گروه دیگری از مردم هستند که زبان و چهره فریبنده دارند و میتوانند به اصطلاح مخ مردم را زده و آنان را با ریا و مکر و فریب(سالوس) فریفته و گول بزنند. این آدما را فقط با توسل بخرد میتوان از دیگران باز شناخت. زهد یعنی برآورد کردن، اندازه گرفتن. و با زهد که به معنای پارسایی و پرهیزگاری است فرق دارد. جاسوس در اینجا یعنی فرد سخن چین و مکار، نور باید تا بود جاسوس زهد، عقل و خرد است که مکار را ارزیابی و شناسایی میکند. جاسوس زهد، شناسنده جاسوس، مثل سخن شناس و الا آخر. نور یعنی علم به یقین که حاصل نزدیکی به خداست. خردی که خداوند اعطا میکند. خردی که در انسان است از خطا مستسنی نیست ولی آن نور و یا خردی که حاصل و پاداش زهد و پارسایی است، خطا ناپذیر است.

نور باید پاک از تقلید و غول
تا شناسد مرد را بی فعل و قول
نور و یا خرد الهی باید باشد تا آدمی بتواند بین کسی که از راه پیروی چیزی یاد گرفته و آنکه بربراست و هیچ نمیداند، تمیز دهد و فرق بگذارد. تا شناسد مرد را بی فعل و قول، یعنی کسی که صاحب نور و یا خرد الهی است، آدم شناس است و محتاج این نیست که اعمال فرد را ببیند و یا بشنود که او چه میگوید و یا دیگران درباره او چه میگویند.

در رود در قلب او از راه عقل
نقد او بیند نباشد بند نقل
از نظر مولانا، یکی از ویژه گیهای کسی که تذکیه یافته اینست که فرد خدایی شده، آدم شناس است و این شناخت نه بر اساس ظاهر فرد و نه رفتار او و نه شهرت و مقام و مال اوست و نه اینکه دیگران درباره اش چه میگویند. علم آدم شناسی که افراد پرهیزگار دارند، درون دیگرانرا میشکافد و میبیند. درنتیجه هیچ احدی نمیتواند، خودش را از این افراد پنهان سازد و چیز دیگری بغیرآنچه واقعیت اوست، بخوردشان دهد. این علم بسیار خوب است ولی در دنیای امروز صاحب این علم بودن، بسیار غم انگیز است. و کمترین نتیجه اش یک برهوت تنهایی است، و فریاد «انسانم آرزوست» قطع نمیشود.

در درون دل در آید چون خیال
پیش او مکشوف باشد سر حال
در درون انسان تذکیه یافته و صاحب نور خدا، همه اسرار، آشکار و کشف شده است و مانند رویایی که گاهی بدلهای افراد وارد میشود، اسرار، حال و راز خود را برای انسانهای خاص نمایان میسازند.

در تن گنجشک چیست از برگ و ساز
که شود پوشیده آن بر عقل باز
گنجشکها توانایی پرواز تا بالاتر از قد درخت را ندارند، درحالیکه جایگاه باز ها و عقابها و شاهینها، کوه های بلند است. با همین مقیاس، فرق است بین انسانهای درگیر زندگی مادی و دنیایی و آن کسانی که خوشی و رضایت خود را در رضایت خدا میبینند. آدمهای معمولی گنجشکهایی هستند که وقتی نهایت تلاششان را میکنند، میتوانند تنها بر بالاترین شاخ درخت بنشینند. و دراین حال چه فخری به دیگر گنجشکهایی که بدآنجا نرسیده اند میفروشند. و دیگر خبر ندارند که آدمیانی هستند که میتوانند بر فراز ابرها، سبکبال اوج بگیرند

آنک واقف گشت بر اسرار هو
سر مخلوقات چه بود پیش او
وقتی آدمی به دریای اسرار خدا آگاه میشود، و خدا را میشناسد، درنتیجه شناخت ذات و درون انسان ها در مقابل او هیچ مینماید. هو بمعنای کسی است که تا آشنا نگردی، نمیبینی.

آنک بر افلاک رفتارش بود
بر زمین رفتن چه دشوارش بود
آنکسی که میتواند در آسمانها اوج بگیرد، راه رفتن بر روی زمین برایش واقعا ناچیز است.

در کف داود کاهن گشت موم
موم چه بود در کف او ای ظلوم
داود که داستانش از افسانه های کهن پارسی است، آهن را مانند موم نرم میکرد. یعنی این ویژه گی را داشت که میتوانست یک تکه آهن را در دستهایش بفشارد بطوری که مانند موم نرم و قابل انعطاف شود. و خوب حالا بیا به داود و یا کسی که آهن را موم میکند، یک تکه موم بده و بگو اگر راستی مردی بیا اینو نرم کن! نتیجه این که خنده اش میگیرد.
نویسنده: مریم