خرداد ۲۲، ۱۴۰۱

مولانا و تذکیه ۳


این صدا در کوه دلها بانگ کیست
گه پرست از بانگ این که، گه تهیست

این الهامی که در کوه دلها بانگ میزند صدای کیست؟ که گاهی کوه دلها را پر میکند و گاهی اصلا صدایی نیست و سکوت حکمفرماست. کسانی که در راه راستی، فقط و فقط با هدف رسیدن به خدا، گام میزنند، خداوند از طریق الهام پی در پی با آنها سخن میگوید و کوه دلهاشان پر از بانگ اوست، و برعکس کسانی که پر از دیوهای پلید مانند خشم و نفرت و دروغ و کینه و حسادت و ظلم و و و هستند، و هیچ تلاشی هم درجهت مبارزه با اینها نمیکنند، کوه دلهایشان از این صدا و الهامات الهی تهی و خالیست.«که» اختصار کوه است.این که یعنی این کوه.

هر کجا هست او حکیمست اوستاد
بانگ او زین کوه دل خالی مباد

این صدا از هرکجا به دلهای ما وارد میشود، ما نمیدانیم از کجاست و یا او کجاست ولی مطمئن هستیم که از طرف خداست، و ای کاش کوه دلهای ما از این صدا و الهامات تهی نباشد.

هست که کاوا مثنا می‌کند
هست که کآواز صدتا می‌کند

در کوه ها وقتی بانگ برداری پژواک میشود و صدا برمیگردد، این پژواک شدن و یا برگشت صدا در اکثر کوهها اتفاق می افتد درحالیکه در نادر کوه ها، وقتی صدایی بلند شود، برگشت صدا دوبرابر و مثنا نیست و صد برابر است. مثنا یعنی دوبرابر. «که» همان کوه است که مختصر شده و کاوا یعنی« که آوا». و کآواز «که آواز». منظور درجات تکامل معنوی آدمیست که در ابتدا وقتی الهام و یا بانگی در کوه دلش صدا میکند، آنرا میگیرد و میفهمد ولی هرچه آدمی بامعناتر میگردد این فهم و درک عمیقتر شده و مو شکافانه تر است.
می‌زهاند کوه از آن آواز و قال
صد هزاران چشمهٔ آب زلال

وقتی خدا با تو سخن بگوید و تو شایسته این شده باشی که بفهمی، اثر ترکیب الهام خدا و درک تو بدین گونه است که گویی در اینحالت صد هزاران رخداد پاک و لذت بخش و سیراب کننده (بی نیازی ازهر چه که هست) در موجودیت مادی و معنوی تو رخ میدهد. می زهاند یعنی بیرون میزند، تراوش میکند.

چون ز که آن لطف بیرون می‌شود
آبها در چشمه‌ها خون می‌شود

وقتی از کوه دلها چشمه های آب زلال سیراب کننده بیرون میزند انسان ساز میشود یعنی خون میسازد موجب حیات است. هم آب و هم خون نشان حیات هستند و آدمها ابتدا آب بودند و سپس خون گشتند.(کنایه از باروری آدمی) از طرفی سمبلیک آن اینست که وقتی آدمی خدایی میشود، پیامبری خواهد شد که بدیگران در راه رسیدن بخدا کمک میکند.

زان شهنشاه همایون‌نعل بود
که سراسر طور سینا لعل بود

حضرت مولانا برای گفته پیشین خود مثالی آورده و میفرماید، به یمن گام و قدم مبارک موسی بود که کل کوه طور تبدیل به معادن لعل شد، یعنی بخاطر موسی، که از چشمه زلال الهام الهی برخوردار شد، مردم بسیاری راه راست را یافتند. لعل یک سنگ قرمز رنگ بسیار زیباست که از آن جواهر میسازند و گفته میشود که کوه طور در مصر دارای معادن بزرگی از این سنگ قیمتی است. و چون موسی عادت داشت که به این کوه رفته و در آنجا با خدایش گفتگو میکرد و درنتیجه و در طی سالیان دراز مناجات درآخر به چشمه زلال الهام الهی دست یافت و خدا دوستدار او شد،و بخاطر او سنکها تبدیل به جواهر لعل شدند.

جان پذیرفت و خرد اجزای کوه
ما کم از سنگیم آخر ای گروه

سنگها بر اثر برخورد با موسی جواهر شدند، آیا ما مردم از سنگها کمتریم که تاثیر ناپذیر باشیم؟

نه ز جان یک چشمه جوشان می‌شود
نه بدن از سبزپوشان می‌شود

درست بدلیل اینکه از سنگ کمتریم درنتیجه جان ما به چشمه جوشان معرفت دست پیدا نمیکند و بهمین دلیل زنده نیستیم. منظور از سبز پوشان جانداران و زنده گان است.
نی صدای بانگ مشتاقی درو
نی صفای جرعهٔ ساقی درو

هیچ شور و هیجانی درما نیست. روباتهایی هستیم که برای هرچه بیشتر داشتن مال و منال برنامه ریزی شدیم.

کو حمیت تا ز تیشه وز کلند
این چنین که را بکلی برکنند

آن غیرت و همیت کجاست تا چنین کوه بی خاصیتی را از جا بکند؟ آن اراده ای که بتواند مارا متحول کند کجاست؟

بوک بر اجزای او تابد مهی
بوک در وی تاب مه یابد رهی

باشد که بر اجزای این کوه ماه بتابد و آنرا روشن کند، به امید آنکه آدمی براه آمده و از این سنگی دلی و سرسختی که منجر به رنجش میشود، دست بردارد و از چشمه زلال الهام الهی برخوردار شده و خون برگهایش بجریان افتد.

چون قیامت کوهها را برکند
بر سر ما سایه کی می‌افکند

در آخرین روز زندگی زمین، کوه ها همکی خرد شده و فرو میریزند. در چنین قیامتی که برپا میشود، چه کسی میخواهد مانند چتری ما را در مقابل ریزش سنگها حفظ کند؟ اگر به زیر چادر حفاظت الهی نرویم، چه کسی میتواند از شر بلایایی که از تاریخ رخدادشان بیخبریم، ما را حفظ کند؟



این قیامت زان قیامت کی کمست
آن قیامت زخم و این چون مرهمست

حضرت مولانا تحول معنوی آدمی را به قیامتی تشبیه کرده که به تمامی دردهای او پایان داده و مرهم همه زخم های اوست، و آنرا در مقابل قیامتی میگذارد که ریزش سنگ های کوه منفجر شده ایجاد میکنند و میگوید: همان اندازه که قیامت ریزش سنگها موجب هلاکت آدمیست، قیامت تحول روحی بشر موجب درمان اوست.

هر که دید این مرهم، از زخم ایمنست
هر بدی کین حسن دید، او محسنست

هرکس به این تحول روحی دست یافت از بلا میرهد، هر کسی نیکوکار شد، کارش خدایی است. هر بدی یعنی هر چیز بدرد نخور و بظاهر مرده و بیخاصیت در برخورد با نیکی، استحاله یافته و دگرگون میشود.

ای خنک زشتی که خوبش شد حریف
وای گل‌رویی که جفتش شد خریف

خوشا بحال آن آدم بدی که راه پیدا کرد، و از همنشینی با عزیز خدا عزت یافت، و وای بحال آن نیکوکاری که بطرف بدی کشیده شد.(توسط هر عاملی) در اینجا تباهی گل را باد خزان و یا خریف میداند.

نان مرده چون حریف جان شود
زنده گردد نان و عین آن شود

یک مثال این است که نان بعنوان جسمی بیجان اگر از طرف آدمی خورده شود، تغییر و دگرگونی یافته و وارد خون آدمی میشود و زندگی میابد.(استحاله مییابد.) آدمی هم با پیوستن به اصل خود و خدای خود از مرده گی بیرون آمده و تازه و زنده میشود.

هیزم تیره حریف نار شد
تیرگی رفت و همه انوار شد

مثال دیگر حکایت هیزم و آتش است، هیزم وقتی آتش میکیرد مرده ای است که در واقع به یمن آتش زندگی یافته و از خار به گرما و نور تبدیل شده است.

رنگ آهن محو رنگ آتش است
ز آتشی می‌لافد و خامش وش است

مثال دیگر اینست که وقتی تکه ای آهن در آتش گذاشته شود، رنگش سرخ و سپید میشود، و آهن این تغییر رنگ را مدیون فنای خود در آتش میباشد. و با اینکه یک تکه آهن مرده است(خامش وش) است ولی با درآمیختن با آتش، حرارت و نور میباد و تو گویی زنده است.

شد ز رنگ و طبع آتش محتشم
گوید او من آتشم من آتشم

آهن در مجاورت و پیوستگی به آتش، تغییر یافته و مانند آتش ملتهب میگردد، دراینحالت او هم آتش است و با زبان بی زبانی اینرا می لافد و میگوید.

آتشم من گر ترا شکیست و ظن
آزمون کن دست را بر من بزن

آهن‌میگوید: من همان آتشم، اگر شک داری مرا لمس کن.

« آتشم من» بر تو گر شد مشتبه
روی خود بر روی من یک‌دم بنه

اگر در آتش بودن من دچار شک و تردید شدی، صورتت را در مقابل صورتم بگذار، اگر میخواهی مانند آن یک تکه آهن که در مجاورت با آتش، خود را آتش میدید، خدا شوی به خدا بپیوند.

این منم نار خود اناالحق گفتن است
رنگ آتش دارد الا آهن است

حکایت آهنی که در آتش به رنگ سرخ و سپید درآمده تا جاییکه خود را آتش میداند مانند حکایت حسین منصور حلاج است که راه میرفت و میگفت من خدام(انا الحق). منصور آدمی بود که در نور خدا فنا شده و آنچنان با او درآمیخته بود که مانند آهن که وقتی رنگ آتش را گرفت، میپنداشت آتش است، منصور هم خود را خدا میدید. نور منصور با نور خدا پیوند خورده بود و نور علا نور شده بود. پس از اینکه بربرها، بجرم انا الحق گفتنش او را بطرز فجیع کشتند، شبلی که از مریدان او بود، شبی او را خواب دید و ازو پرسید تو محبوب خدا بودی و شب پیش از قتلت تمامی زندانیان را از حبس آزاد کردی، چرا خودت را نرهاندی؟ چرا وقتی زنده زنده مثله ات کردند و سپس بدار کشیدند و پس از آن آتشت زدند، تو که خدایی و حتی خدای تو کاری نکردید؟ گفت: مرا طاقت دوری تمام بود و او را

آدمی چون نور گیرد از خدا
هست مسجود ملایک ز اجتبا

آدمی که با خدا پیوند بخورد و از او انرژی و الهام دریافت کند، تا مرز خدایی میرود تا جاییکه فرشتگان به امر خدا به او سجده میکنند. کنایه از خلق آدم توسط خدا و عاشق شدن به او تا جاییکه به فرشتگان و اجتبا یعنی نزدیکان بارگاهش فرمان داد که بر آدم سجده کنند.

نیز مسجود کسی کو چون ملک
رسته باشد جانش از طغیان و شک

آدمی که به خدا وصل شود نه فقط فرشتگانی که مرتبا در حال ستایش خداوند هستند و در او هیچ شک و تردیدی ندارند، نیز بر وی سجده میکنند، بلکه هر نیکوکار و عزیز خدا، هم در مقابل چنین آدمی، زانو زده و سجده میکند.

آتش چه آهن چه؟ لب ببند
ریش تشبیه مشبه را مخند

آتش و آهن چکار به آدم دارد؟ از این تشبیه خنده ات نگیرد، اینها امثالیست برای درک مطلب گفته شده.
نویسنده: مریم
ادامه دارد.