خرداد ۲۴، ۱۴۰۱
مولانا و تذکیه۴
تمثیل در بیان خواندن آب، آلودهگان را به پاکی:
پای در دریا منه، کم گو از آن
بر لب دریا خمش کن، لب گزان
از دریا کمتر سخن بگو و لب را از سخنان گران و ناخوشایند ببند. میگویند چون منصور حلاج رازی از اسرار خدا را فاش ساخت، دچار مصیبت شد، در اینجا مولانا با تکیه بر این گفته میفرماید، تو که از این دریا فقط کفی افیون خوردی، تصور نکن دریاشناس شدی و به خودت اجازه نده راجع به آن مثل یک کارشناس سخن بگویی، چرا؟ چون اولا یک قطره تمام دریا نمیشود، و دوم اینکه نباید تیغ را بدست زنگی مست داد و به کسانیکه محرم راز نیستند، از دوست گفت.
گرچه صد چون من ندارد تاب بحر
لیک می نشکیبم از غرقاب بحر
مولانا سپس در مورد جنبه خودش میگوید و میفرماید: با اینکه اگر جنبه صد پرهیزگار را با هم در یک کفه ترازو بگذارید، در مقابل کفه ترازوی من، باز کفه من سنگینتر است و از صد تن یکی جنبه و شایستگی الهامات الهی را چون من ندارد، با اینهمه هیچگاه بخودم اجازه نمیدهم از غرق شدن در این بحر لاف زده و به دیگران فخر فروخته و خودم را بالاتر دانسته و ادعای خدایی کنم. می نشکیبم از غرقاب بحر یعنی مثل کسی که ضمن غرق شدن در دریا بشدت دست و پا میزنه، من از نزدیکی بخدا و غرق شدن در دریای او، هیجانزده نشده و بی جنبه گی نکنم.
جان و عقل من فدای بحر باد
خونبهای عقل و جان این بحر داد
میفرماید: همه من فدای خدا، چراکه اگر چیزی هم دارم بخاطر لطف و کرم اوست، او خود بمن شایستگی نزدیکی بدرگاهش را داده، پس همه من فدای او. و چرا جان و عقل و یا خرد را فدای او میکند؟ چون بجز این دو هرچه باقی بماند، بعد آدمیت ندارد و فقط گیاه و حیوان است. بهمین دلیل است که فردوسی کبیر همواره سخنش را با جمله «بنام خداوند جان و خرد» شروع میکند.
تا که پایم میرود رانم در او
چون نماند پا، چو بطانم در او
تا زمانی که پایم قدرت دارد و هنوز کف دریا را حس میکند، در دریایی معرفت می رانم و گام میزنم، و زمانیکه پاهایم کف را حس نکنند، آنوقت هست که مانند پرندگان دریایی بر روی دریای معرفت او شناور میشوم.
بی ادب حاضر، ز غایب خوشتر است
حلقه گرچه کژ بود، نی بر در است
مولای ما سپس از اینکه به حلاج تاخته، و شلاق را به اخلاق او زده، کمی کوتاه میآید و او را بی ادب مینامد و میگوید: با اینحال آدم بی ادب که به درگاه خدا وصل شده بهتر از کسانیست که اصلا نمیدانند وصل چیست، درست مثل حلقه و یا «دق باب» درب که حتی وقتی کژ میشود، باز هم سگش میارزد به آن حلقه که به درب وصل نیست و بدرد نخورده و نمیشود با آن بر درب کوفت و یا باز و بسته کرد.
ای تن آلوده، بگرد حوض گرد
پاک کی گردد برون حوض مرد؟
ای کسی که پر از دیو های پلیدی هستی، ای تن آلوده، که بدور حوض میگردی، آیا در بیرون حوض، میتوانی تن بشویی و از ناخالصیها پاک شوی؟
پاک، کاو از حوض دور اوفتاد
او ز طهر خویش هم دور اوفتاد
آدمی که راه راست را بداند ولی تنبلی کرده و یا اهمال بورزد و از حوض زلال او و پاکی و معرفت دور شود، درواقع بخودش ظلم کرده و از طهر و پاکی خودش را محروم کرده است. طهر یعنی پاکی و در ابتدا نام پایتخت ایران «طَهِرون » بود که به معنی جایگاه پاکان است و این نام پس از ۵۰۰۰ سال که از تشکیل این شهر میگذرد، در زمان قاجارها که مانند جمهوری اسلامی جذام ایران بودند به تهران تغییر یافت.
پاکی این حوض بی پایان بود
پاکی اجسام کم میزان بود
پاکی حوض معرفت، جاودن و همیشگی است درحالیکه زندگی پاک در حالت نباتی و حیوانی و جسمانی، به میزان بسیار کمتری میباشد.
زانکه دل حوضی است، لیکن در کمین
سوی دریا راه پنهان دارد، این
چراکه دل آدمی مانند حوضی است که اگرچه بظاهر محدود است ولی درواقع مایل بسوی دریاست و بطرف آن راهی دارد که میبایستی کشف شود.
پاکی محدود تو، خواهد مدد
ورنه اندر خرج کم گردد عدد
میفرماید برای اینکه این محدودیت تو ازبین رفته و فراخ شود، میبایستی بکمکش آمد. چراکه اکر همینگونه محدود رهایش سازی روز بروز محدودتر و کمتر میگردد. میگویند هنگامی که آدمی متولد میشود، نیمی از وجود آدمی پاک است و نیمی ناپاک، و چگونگی گرایش بهر کدام از ایندو بستگی به محیط تربیتی و پرورشی او دارد. با اینحال در دل هر ناپاک مقدار کمی پاکی و برعکس در دل هر پاکی، مقداری ناپاکی وجود دارد( ینگ و یانگ که میگویند از کشور چین است، درواقع دو گل جقه ایرانیست که بهم چسبیده و منشاء آن زرتشتی است، حکایت از همین دارد. مولانا با تکیه بر این علم میفرماید: آن نیمه پاک آدمی محتاج کمک است تا به تحلیل نرود، چراکه از کیسه خوردن، و خرج کردن، منجر به نقصان است. آدما بهرحال در هر کاری به کمک نیازمندند.
آب گفت آلوده را، در من شتاب
گفت آلوده، که دارم شرم از آب
خداوند به آدم درگیر پلیدی میگوید بطرف من بیا، آدم پلید میگوید، بخاطر دیو های درونیم از تو شرم دارم.
گفت آب،این شرم بی من کی رود؟
بی من این آلوده زایل کی شود؟
خداوند گفت: این پلیدیها بدون کمک و یاری من از بین رفتنی نیستند، پس بمن بپیوند، اگر خواستار رهایی از شر این دیو ها و رسیدن به آرامش و سعادت مادی و معنوی هستی، چراکه بدون من امکان رسیدن به اینها نیست.
فردوسی کبیر در همین مورد میفرماید:
چنان بدکنش شوخ فرزند اوی
نجست از ره شرم پیوند اوی .
دل ز پایهٔ حوض تن گلناک شد
تن ز آب حوض دلها پاک شد
خواسته های افراطی آدمی که بنام هوا و هوس تن معروفند، دل و نور آدمی را آلوده و گل اندود میکنند، درحالیکه وقتی دل پاک است و به نور خدا وصل شده است، تن آدمی هم پاکی و سلامت مییابد. روح سالم، در بدن سالم، است و هرچه دل پاکتر، تن سالمتر. دل ز پایه حوص تن، یعنی اگر پایه و بنیاد دل خواهشهای تن باشد. گلناک یعنی گل آلوده.
گرد پایهٔ حوض دل گرد ای پسر
هان ز پایهٔ حوض تن میکن حذر
دل را پاک کن و از درخواستهای بیجای تن حذر کن، ای آدم.
بحر تن بر بحر دل برهم زنان
در میانشان برزخ نابغیان
در کشمکش بین دریای خواسته های افراطی تن و دریای معرفت روح، آدمی دچار دنیایی از سرگشتگی و حیرانی و بیچارهگی است. و در مرز و دوراهی چه کنم بسر میبرد. کلا یا باید رومی رومی بود و یا زنگی زنگی، چیزی این وسط دست و پا زدن، یعنی رنج و لا غیر. برزخ دنیای بلاتکلیفی است، نه جهنمیست نه بهشتی، آویزان است. برزخ نابغیان یعنی در مرز بیچارهگی. بغی به معنی عصیانگر است.
گر تو باشی راست ور باشی تو کژ
پیشتر میغژ بدو، واپس مغژ
غژ بمعنی تمایل داشتن است، میفرماید هر رغم آدمی هستی باش، فقط یادت باشه که بیشتر بطرف او متمایل باشی تا اینکه او را پس بزنی، آنهم بخاطر خودت، چرا که او بینیازیست بی نیاز.
پیش شاهان گر خطر باشد بجان
لیک نشکیبند عالی همتان
راه رسیدن به او ساده نیست و پر از دست انداز است، برای آدمی با خصایل خودخواهانه و افراطی، به پیش این شاه رفتن با گذشتن از جان یکیست، چرا که گذشتن از خواسته های تن نزد چنین آدمی مثل جان دادن بسیار دشوار است. ولی برای عالی همتان و افراد با اراده محکم و قوی غیرممکن نیست و شدنیست. نشکیبند یعنی صبورند، نا شکیبایی نمیکنند.
شاه چون شیرینتر از شکر بود
جان به شیرینی رود خوشتر بود
این شاه مثل عسل شیرین و دوست داشتنی و شیرین و خوردنیست، مسلما جان آدمی شیفته چنین شط و زیبایی میشود و بیشتر خوش دارد تا به پیش او رود.
ای ملامتگو، سلامت مر ترا
ای سلامتجو، رها کن تو مرا
ای کسی که نمیفهمی من چه میگویم و مرا ملامت میکنی که چنین از شیرینی او میگویم و عاشق اویم، به تو سلام میکنم چرا که شک اولین گام شناخت است، ولی ای کسی که دنبال خواستهای افراطی خود هستی و حاضر نیستی بخاطر خدا دست از دیوها برداری و رنج اینکار را ببری، لطفا مرا بحال خودم بگذار چون به تو امیدی نیست.
جان من کورهست و با آتش خوشست
کوره را این بس که، خانهٔ آتشست
جان من جایگاه آتشست و این آتشرا دوست دارد. من روحی از آتش دارم که در کوره تنم جای دارد. و همین پاداش برای من بس که نعمت داشتن او را دارم.
همچو کوره عشق را سوزیدنیست
هر که او زین کور باشد، کودنیست
هر کس که نداند و نبیند که عشق مانند کوره ای سوزان آدمی را ملتهب میکند ابلهی کور و نابیناست. یعنی میفرماید چنین آدمی نه تنها خر است بلکه کور هم هست.
برگ بی برگی ترا چون برگ شد
جان باقی یافتی و مرگ شد
مرگ شد یعنی مرگ از میان رفت، میفرماید اگر به خدا پیوستی و از افراط و تجملات و خواسته های بیجای تن گذشتی، آنوقت سوار زندگی خواهی بود و تا جاودان در نزد او باقی و پایدار میمانی. برگ، بی برگی، ترا برگ شد، اگر بی برگی، یعنی بی نیازی، برایت یک اصل و یک نیاز زندگی شد، یعنی برگ شد، جاودان خواهی شد.
چون زغم، شادیت افزودن گرفت
روضهٔ جانت گل و سوسن گرفت
برای آدمی از دست دادن غم انگیز است و مولانا میگوید: با از بدست رفتن دیوهای درونت غم از دست دادن به شادی بزرگی منجر میشود و زندگیت پر از سعادت و گوهر جانت تابان. روضه یعنی گوهر شبچراغ.
آنچ خوف دیگران، آن امن تست
بط قوی از بحر و مرغ خانه سست
پیوند با خدا ترس و وحشت از هر چیزی را که دیگر مردمان دارند، برای تو هیچ میکند. ترس که بزرگترین قدرت دنیاست، برای تو مقام امن خواهد بود، همچنانکه مرغ خانگی از دریا میترسد درحالیکه دریا خانه مرغ دریایی(بط) است.
باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب
در اینجا مولانا بخودش نهیب میزند که باز از ریل خارج شدی و از شدت عشق به خدا،سودایی و دیوانه. چرا مولانا یکباره از خود بیخود میگردد؟ شاید به این خاطر که ضمن نوشتن بیاد عالم خود، پیش از داشتن خدا میافتد، و با حال کنونیش مقایسه میکند و از تغییر شگرفی که بموجب نزدیکی به درگاه خدا، برایش حاصل شده، است، وجودش از عشق سرشار میگردد. مثلا یادش میآید که پیش از این دچار چه ترسها و سرگردانیها و تشویشها و نگرانیها بوده و اینک با وجود داشتن خدا چه آزاد خیال و سبک حال است. درست مانند حال عاشقی که بیکباره یاد تن نازیهای معشوق میافتد و غرق لذت میشود.
حلقههای سلسلهٔ تو ذو فنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
حضرت مولانا از ابنجا به بعد همه چیز را فراموش کرده و تنها دلش میخواهد با خدا سخن بگوید پس مینویسد: تو کجایی تا شوم من چاکرت، چارقت دوزم کنم شانه سرت. وقتی یاد حلقه های لطف بهم پیوجسته و پی درپی تو می افتم که بمن ارزانی داشتی، وجودم آنچنان پر از عشق شده و سراپا سپاسگزار تو میگردم که این احساسات به غلیان آمده به جنونم میکشد.
ذوفنون از القاب خداست و یعنی استاد استادان.
داد هر حلقه فنونی دیگرست
پس مرا هر دم جنونی دیگرست
یاد هرکدام از نعمتها والطافی که تو در حق من روا داشتی میافتم، از عظمت لطفت از خودبیخود میشوم و تا مرز جنون میروم. داد یعنی بخشش و لطف خدا. فنونی دیگرست یعنی نوع دیگری از نعمت و کرم است.
پس جنون باشد فنون، این شد مثل
خاصه در زنجیر این میر اجل
پس برای هر نعمتی یک سپاسگزاری عظیم باید باشد تا زمان مرگ. و این همان سخن سعدی کبیر است که میفرماید؛ هر نفسی که فرو رود، ممدّ حیات است و چون برآید، مفرِّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.
آنچنان دیوانکی بگسست بند
که همه دیوانگان پندم دهند.
آنچنان زنجیر پاره کردم که دیوانگان دیگر به دلجوییم آمده و مرا به عاقلانه رفتار کردن، تشویق و نصیحت میکنند.
نویسنده: مریم