خرداد ۳۰، ۱۴۰۱

دفتر دوم ذو فنون ۲



از حسد بر یوسف مصری چه رفت
این حسد اندر کمین گرگیست زفت

بخاطر دیو حسادت بود که برادران تاب محبت پدر به یوسف را نیاوردند و درنتیجه یوسف در چاه شد. و مولانا دیو حسادت را به گرگی قوی جثه و خشمگین تشبیه میکند که در کمین اخلاق آدمیست تا او را تبدیل به هیولایی کند که حتی به برادر هم رحم نمیکند. زفت هم به معنی چاق و فربه است، هم به معنی خشمگین و هم کسی که مرتبا در گوش دیگری او را به بدی و خشم دعوت میکند و بسوی پلیدی میراند. از نظر مولانا حسادت اینگونه است.

لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم
داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم

میفرماید: بخاطر این گرگ خونخوار بود که خدا بیامرز پدر یوسف، یعقوب صبور(حلیم) بخاطر او، همیشه در ترس و هراس بسر میبرد.

گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت
این حسد در فعل از گرگان گذشت
مولانا در اینجا برای اینکه نام گرگ را از شهرت بد بشوید، میفرماید که این گرگی که حیوان است و در کوه و در و دشت زندگی میکند (گرگ ظاهر) نبود که یوسف را درید، آنچه که باعث به چاه افتادن یوسف شد، حسد برادران بود که مانند گرگی عظیم و خشمگین و گرسنه، در صحنه حاضر شد و یوسف از همه جا بیخبر و دوست داشتنی را ازهم درید.

رحم کرد این گرگ وز عذر لبق
آمده که انا ذهبنا نستبق
سپس برادران مکار آمدند و گرگ بیچاره را جلو انداختند و گفتند تقصیر او بوده. وز مخفف و از، عذر لبق، بهانه ای که از روی حیله گری میآورند. لبق یعنی مرد حیله گر. ذهبنا نستبق یعنی جلو انداختن، اینجا مقصر دانستن.البته این بیت وارداتیست و از مولانا نیست.

صد هزاران گرگ را این مکر نیست
عاقبت رسوا شود این گرگ بیست
مولانا در دفاع از گرگان میگوید که صد هزار گرگ جمع بشوند و بخواهند مکاری کنند، نمیتوانند بدین گونه پلیدی انجام بدهند که برادران یوسف کردند، و مولانا مطمئن است که این مردم پلید بالاخره یکروز چوب خباثت و پلیدی خود را خواهند خورد و رسوا خواهند شد. گرگ بیست یعنی آدمی که صفت درنده گی گرگ در اوست. بیست به هیولایی گفته میشد که شبیه گرگ بود.

بیشه‌ای آمد وجود آدمی
بر حذر شو زین وجود ار زان دمی
مصرع اول وجود آدمی را تشبیه به بیشه میکند و این بیشه بمعنی دشتی است که انواع و اقسام حیوانات گوناگون در آن زندگی و چرا میکنند. و چون در گذشته اعتقاد بر این بوده که آدمی از سه بخش تشکیل شده، از منابع گیاهی، (ارگانهای داخلی آدمی شبیه گیاهانند، مثلا لوبیا شبیه کلیه، گردو شبیه مغز، انار شبیه گلبولهای قرمز خون و و و ) و منابع حیوانی که هر کسی در اخلاق مجموعه ای از خصلتهای حیوانات را در خود دارد.( مثلا برخی مثل موش به جمع کردن علاقه دارند، برخی مانند میمون به تقلید کردن، برخی مثل روباه به رندی و و و) و دم اهورایی که جنبه انسانی آدمیست و آنرا خدا در وی دمیده است. مولانا در اینجا با یادآوری این مطلب تن آدمی را بیشه ای مینامد که در آن حیوانات گوناگون( اخلاق و عادات گوناگون) مشغول چرا هستند و میگوید اگر انسانی، و اعتقاد داری که دمی از «هو» و یا نفس خدا در توست، فقط آن بخش از هستی و موجودیت بیشه ای را مد نظر نداشته باش و از بیشه ای بودن تام و تمام، پرهیز کن و برحذر باش.

در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک
ادامه میدهد که در درون ما هزاران شگفتی خوب و بد هست که در مجموع ما را بعنوان آدم ساخته است. البته من نسبت به این بیت شک دارم که از مولانا باشد. چون خشن و ناخوشاینده و احساس خوبی به آدمی نمیده و این از مولانا که سراپا عشق هست، بعید مینماید.


حکم آن خو راست کان غالبترست
چونک زر بیش از مس آمد آن زرست
میفرماید، در وجود ما آن خو و صفت که قویتر باشد، حکمرانی میکند، اگر صفات و دیوهای بد ما قویتر باشند، آنها سکان رفتار ما را بدست دارند. همانطوری که وقتی مس و زر را با هم قاطی میکنند، آلیاژ هر کدام بالاتر باشد، صفات و رنگ و رخساره اش تو چشم میآید. چون طلا فلزی است که به تنهایی نمیشود از آن در جواهر سازی استفاده کرد، ناچارا آنرا با فلزات دیگر، بویژه مس ترکیب میکنند، و اگر میزان طلا در این ترکیب بیش از مس باشد، به آن طلا میگویند و درغیر اینصورت مس است.

سیرتی کان بر وجودت غالبست
هم بر آن تصویر حشرت واجبست
آن خلق و خویی که در تو غالب آمده، چه خوب چه بد، هم اوست که سرنوشتت را تعیین میکند و تو مجبوری همان را تحمل کنی و معاشر باشی. هم برآن تصویر یعنی همان چهرهای که اخلاقت از تو ساخته. حشرت واجبست، بناچار معاشرت کرد.

ساعتی گرگی در آید در بشر
ساعتی یوسف‌رخی همچون قمر
گاهی صفات پلید داری گاهی پاک.

می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها
از ره پنهان صلاح و کینه‌ها
میفرماید: آدمها تنها از طریق چشم و زبان و دست و لب و تن با یکدیگر تماس ندارند، بلکه هرگاه به کسی میرسید، به گونه ای پنهانی و به راهی که نمیتوان دید، با او ارتباط برقرار میکنید. مثلا یکی از آشناها را در خیابان میبینید و پیش از اینکه به او برسید، می اندیشید: چه بد شد، کاش مرا نبیند! ولی چون دیدن اجتناب ناپذیر است، درنتیجه سلامی و احوالپرسی بین شما برقرار میگردد درحالیکه هردو سعی میکنید با صورتی بشاش و شاداب باشید و لبخندی و باقی ماجراها، ولی وقتی از هم خداحافظی میکنید، فرد آشنا یک احساس تلخی را در درونش حس میکند با اینکه شما ظاهر خود را کاملا دوستانه نشان دادید. و شاید شما هم، گاهی پس از یک برخورد دوستانه با برخی از افراد، این حس تلخ را در خود تجربه کرده باشید. این همان ارتباط پنهانی ارواح آدماست که میرود از سینه ها در سینه ها و یا بقولی خدای تو از خدای من خوشش نمی آید و یا برعکس خدای من به خدای تو لبخند میزند. در این بیت مولانا میگوید که خوبی و بدی مسریست و ما بدون اینکه خود متوجه باشیم این صفات را به همدیگر میدهیم و ناقل پلیدی و یا پاکی هستیم. و روحا برهم اثر میگذاریم.

بلکه خود از آدمی در گاو و خر
می‌رود دانایی و علم و هنر
مولانا میفرماید، این انتقال صفات اخلاقی و اثرات روحی فقط از آدم به آدم نیست، بلکه درست گفته اند که سگ شبیه صاحبش میشود. صفات خوب و بد ما، و اقتدار پلیدی بر پاکی و یا برعکس، موجب تاثیر پذیری حتی در بین حیواناتی که با ما در تماس هستند نیز میشود.

اسپ سکسک می‌شود رهوار و رام
خرس بازی می‌کند بز هم سلام

در تماس با ما اسپ وحشی رام شده و سواری میدهد. سکسک یعنی چموش و سرکش، و این ویژگی اسپی است که آزاد زیسته. خرس را برقص درمیآوریم و به بز یاد میدهیم سلام کند.

رفت در سگ زآدمی حرص و هوس
تا شبان شد یا شکاری یا حرس

سگ بر اساس ذات و نیت صاحبش تربیت میشود، برای همین است که بعضی از سگها برای نگاهداری گله، برخی برای شکار، گروهی برای نگاهبانی یا حراست و برخی هم برای ازهم دریدن دیگر سگها، آموزش داده میشوند و درواقع حرص و تمایل آدمی در چگونگی روحیات سگ پدیدار میگردد.

در سگ اصحاب خوئی زان رفد
رفت تا جویای رحمان گشته بود

به سگ اصحاب از اینجهت خوی آدمیت داده شد، چون صاحبانش هم بخشنده و بزرگوار بودند و هم جویایی آدمیت. رفد که رفود خوانده میشود بمعنی دادن و بخشیدن است. رحمان مشتق از رحمت است و یعنی بسیار بخشنده.

هر زمان در سینه نوعی سر کند
گاه دیو و گه ملک گه دام و دد

ولی خود آدمی اینطور تربیت نمیشود و موجود واقعا پیچیده ای است. یعنی نمیشود مانند سگ ازش یک چیز مشخص ساخت. آدما بر اساس آنچه که در درونشان میگذرد و هر نوع احساسی که در سینه دارند، تغییر رنگ و روحیه میدهند. و میتوانند گاهی دیو باشند گاهی فرشته! گاهی هنرمند گاهی حیوان اهلی، گاهی حیوان بیابانی. آدما یک دستور و یک فرمول و یک نسخه مشخص ندارند. مثلا کسی با همسرش دهها سال زندگی میکند و یک روز رفتاری ازو میبیند که آشفته اش میسازد بطوری که انگار او‌را نمیشناسد. گاهی خود آدمها هم از شناخت خود عاجزند و در مواردی به کنشهای وارده، واکنشهایی نشان میدهند که خود هم متعجب میشوند.

زان عجب بیشه، که هر شیر آگه است
تا به دام سینه‌ها، پنهان ره است

و این یک رازیست که هر کسی نمیداند که در ارتباط با دیگران، تنها ظاهر نقش ایفا نمیکند، بلکه از درون آدمی با درون دیگران پیوندی است پنهان. و اینرا هر کسی که در وجودش(در بیشه اش) تبدیل به شیری سخت پنجه شده میداند و بس. و میفرماید: بنازم آن آدمی را که(بیشه ای که) با تذکیه به عزیز خدا تبدیل شده(شیر بیشه اش) و از این راز آگاهی یافته که با فکر میتوان با دیگران ارتباط برقرار کرد.(تا بدام سینه ها پنهان رهی است).

دزدیی کن از در و مرجان جان
ای کم از سگ، از درون عارفان
از درونت آن مرواریدی که قرار داده شده(مروارید جان) و آن دم خداست، را به بیرون بکش، و از آن سگی که پی مردم گرفت و آدم شد، کمتر نباش.

چونکه دزدی باری آن در لطیف
چونکه حامل می‌شوی باری شریف.
وقتی آن مروارید و در لطیف را بدست آوردی، درنتیجه باری را حمل خواهی کرد که شریفترین هدیه برای آدمیست. کلمه «باری» که در این بیت دو بار استفاده شده، ضمن اینکه طبق معمول استادی مولانا را در استفاده از کلمات نشان میدهد، به دو معنی متفاوت است. «باری» در مصراع اول بمعنی «بهرحال» است و در مصرع دوم بمعنای همان بار است که توسط آدمی حمل میشود.میفرماید: ای آدم حالا که بهرحال میخواهی دزدی کنی، دستکم چیزی را بدزد که ارزش حمل کردنش را داشته باشد. و دزدیدن چه چیزی آنچنان ارزش دارد، که بخاطر آن آدمی مرتکب گناه دزدی شود؟ دزدیدن گوهر جان که در زندان جسم اسیر است،
این کلمه دزدی خودش هزار جور تفسیر دارد. چراکه: ۱- دزدی اولین گناه آدمی است. ۲- دزدی بزرگترین گناه است، از هر گناهی بالاتر است، مادر همه گناهان است. چون حتی وقتی قاتلی کسی را میکشد، درواقع جان او را دزدیده است. و چرا مولانا از این کلمه «دزدی» استفاده میکند؟ چون آدم دزدی کرد و از بهشت رانده شد و مولانا به آدم کنایه میزند و میگوید: اگر ( چونکه) بهرحال قصد دزدی داری، دستکم باری را بدزد که برای حمالی آن، شرافت بتو برگردد.

نویسنده: مریم