فروردین ۲۷، ۱۴۰۱
جسم ما جوز و مویز است ای پسر
بسته شدن تقریر معنی حكایت بسبب میل مستمعان به استماع ظاهر:
كی گذارد آنكه رشك روشنی است
تا بگویم آنچه فرض و گفتنی است
بحر، كف پیش آرد و، سدّی كند
جر كند، از بعد جر، مدّی كند
اینزمان بشنو چه مانع شد مگر
مستمع را رفت دل جای دگر
خاطرش شد سوی صوفی قنق
اندر آن سودا فرو شد تا عُنق
لازم آمد باز رفتن زین مقال
سوی آن افسانه بهر وصف حال
صوفی صورت مپندار ای عزیز
همچو طفلان، تا كی از جوز و مویز؟
جسم ما جوز و مویز است ای پسر
گر تو مردی، زین دو چیز اندر گذر
ور تو اندر بگذری، اكرام حق
بگذراند مر ترا از نه طبق.
در اینجا حوانندگان یا شنوندگان مثنوی شیدنِ اسرارو حقایق معنوی را تاب نمیآورند و اظهار خستگی و دلتنگی میکنند و بیشتر تمایل بخواندن و یا شنیدن صورت ظاهری داستان پیدا میکنند. البته مولانا باین امر کاملا واقف است و برای اینکه خوانندگان خسته نشوند به ادامه داستان میپردازد و یا بعبارت دیگر به ماجرای داستان بر میگردد.
کِـی گـذارد آنکِ رَشــکِ روشــنــیـسـت
تـا بـگــویم انچِ فـرض و گــفـتـنـیــســت؟
روشنی بمعنی خورشید است. آنکِ رشکِ روشنیست یعنی آنکه اینقدر روشن و نورانی هست که خورشید باو رشک و حسد میورزد. آنکه منظور حقیقت است. آن حقیقت بقدری فروغ و روشنائی دارد که خورشید هم باو حسد میورزد. در مصراع دوم کلمه فرض یعنی واجب. میگوید خود آن حقیقت بمن اجازه نمیدهد که آنچه را که واجب هست بگویم چون آنقدر بزرگ است که بزبان در نمی آید و حالا بهمین دلیل سطح گفتار خودش را پائین میاورد. در کتاب فیه ما فی که بنثر نوشته شده در این مورد میگوید خداوند هم به پیامبرانش گفت که صحبتی که با مردم میکنید در حد توانائی عقلهایشان باشد و نه در حد توانائی عقلهای خودتان. مولانا میگوید وقتی خداوند چنین توصیه ای به پیغمبرانش میکند, پس منهم وقتی متوجه میشوم که صحبتهای عرفانی قدری شما را خسته کرده است فعلا تا چندی فرو میگذارم. و با آن محبوب حقیقی که مورد رشک و حسد روشنایی است . کی می گذارد که معانی و حقایقی که گفتنش بایسته و شایسته است بگویم ؟ او حتی به انبیاء و اولیاء نیز اجازه نمی دهد که فراتر از افهام عامه و عقول مردم سخنی بگویند. گوید : مراد از رشکِ روشنی ، آفتاب معنی ( = حق تعالی ) است که افتاب صوری ( = خورشید ) نسبت به آن رشک می برد .
بـحـر کــف پــیش آرَد و ســـدّ ی کـــنـد
جَــر کُـنـد وز بـعـدِ جــر ، مَــدّی کــنــد
بحر یعنی دریا. در مصرع فوق میگوید دریا کف میکند و این کف که در روی دریاست مانع دیدن سطح دریا میشود. این دریا دریای حقیقت است و مولانا میگوید این دریا بجائی میرسد که کف میکند و من دیگر نمیتوانم این کفها را کنار بزنم و بیشتر از این آنچه را که هست برای شما نشان بدهم. در مصراع دوم جَر همان جزر است. میگوید این دریا جزر میکند و بدنبال جزر مد میکند. حالا این دریای الهی هم دارای جزر و مدیست و من این دریا را در حال جزر که یعنی پائین رفتن است قرار میدهم ولی بدانید که پس از زمانی مدّ هم خواهد داشت. و الان من شماها را (منظور شاگردانش) آماده اینکه از این دریای الهی بیشتر شرح بدهم نمیبینم ولی دانسته باشید که در موقع مناسب مدّ آنرا هم شرح خواهم داد. و یا گاه می شود که دریا کف ها را همراه با امواج خروشان به سوی ساحل می راند . و کف ها روی دریا را می پوشاند و گاه آبِ دریا پایین می رود و سپس بالا می آید. جر = کشیدن و فروکشیدن است . در اینجا مراد جزر است که به معنی پایین رفتن آب دریاست. ضدِ آن مَد است که اصطلاحاََ بمعنی بالا آمدن آبِ دریاست. این عمل در اثر جاذبۀ ماه و خورشید، در شبانه روز دو بار انجام می
گیرد. منظور بیت : حال سالک همانند احوال مختلف دریاست . گاه بخروش و تلاطم می آیند و کفِ الفاظ و کلمات را روی دریای معنی می آورند و بقدر عقول مردم حرف میزنند و گاه از تلاطم باز میایستند و کفِ الفاظ را از روی دریای معنی واپس میرانند و چهره معنا را نمایان میسازند و سپس دوباره به تلاطم درمی آیند و صورتِ آنها را نشان میدهند. خلاصه گاهی به اقتضای مجلس و حالِ مستمعان ، اسرار و حقایق را بیان می کنند و چون حالِ شنوندگان مناسب بیان اسرار نمیبینند، عنان از رازگویی باز میگیرند و دوباره بنقل مطالبی ساده و درخور اذهان عموم و حکایات و تمثیلات میپردازند. اکبرآبادی می گوید : مولانا در اینجا معنی را به دریا و حکایات و قصص را به کف تشبیه کرده است . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص ۳۵.)
ایـن زمـان بشـنـو، چـه مـانـع شد؟ مگر مســتــمــع را رفـــت دل، جـــایـــــی دگر
مانع شد یعنی مانع بیان من شد. تا حالا شما بمطالب من گوش میکردید و حالا مگر چه شد که من نتوانم آن حقایق را برای شما بازگو کنم. شماها که مستمع و شنونده بودید حوصلهتان سر رفت و دلتان و بجای دیگر رفت و آن دیگر همانا داستان است که صوفی چه شد و خرش چه شد. لذا منهم دنباله داستان را میگویم.
خــاطــرش شـد ســوی صــوفـیِ قُـنُـق
انــدر آن ســـودا،فـــرو شـــد تــا عُـــنـقُ
خاطرش یعنی فکر خواننده که رفت سراغ (فُنُق) بمعنی مهمان آن خانگاه در دریای داستان غوطه ور شد و آنقدر فرورفت که تا گردن در آن فرو رفت. لذا مولانا هم بطرف داستان برگشت و دنباله آن را گرفت.
لازم آمـــد بــاز رفـــتـــن زیــن مَـــقال
ســوی آن افســانــه بَـهــرِ وصـــفِ حـال
مقال یعنی اخلاق. میگوید لازم شد که منهم صحبتهای خودم را متوقف کنم و بروم بسوی افسانه صوفی و خانقاه.
صوفی آن صورت مپندار ای عزیز
همچو طفلان تا کی از جوز و مَویز ؟
ای عزیز ، تو اینگونه گمان مکن که منظور از صوفی ، همان صورت و شکل و هیبت ظاهری است . تا کی می خواهی مانند کودکان ، شیفته گردو و کشمش باشی ؟( صوفی آن نیست که به آداب ظاهری تصوّف ، آراسته و به رسوم آن مترسّم باشد . بلکه صوفی آن کس است که از بندِ هوی و کمندِ ریا رهیده باشد . ای ظاهربین از خامی عقلِ کودکانه بگذر تا به حقیقت واصل شوی
جسمِ ما جوز و مَویز است ای پسر
گر تو مَردی ، زین دو چیز اندر گذر
ای پسر ، جسم ما در مَثَل مانند گردو و کشمش است. اگر تو واقعاََ مردی از این دو درگذر. همینطور که کودکان نسبت به تنقلات علاقمندند. انسان کودک منش نیز به جسم و شهوت پایبند است . پس تا از منزل هوی سفر نکنی از مرحلۀ کودکی برون نخواهی شد .
ور تو اندر بگذری ، اِکرامِ حق
بگذراند مر تو را از نُه طبق
و اگر تو قیدِ صورت و جسم را نزنی . مسلماََ اِکرامِ حق تعالی تو را از نُه طبقۀ آسمان می گذراند . یعنی تو را از زندگی مادّی و عالم ماده و مدّت بیرون میبرد . ( نُه طبق اشاره دارد به : قمر ، عطارد ، زهره ، شمس ، مریخ ، مشتری ، زُحل ، کرسی و عرش.)
منبع: سایت تفسیر مثنوی معنوی مولوى
ادامه داستان در بخش بعدی.