هفت شهر عشق یا هفت وادی عطار درواقع مراحل پرداختن شخص بخودشناسی است که آدمی جهت رسیدن به خدا و معنا باید آنها را طی کند. هفت شهر عشق و یا هفت وادی را حکیم عالیقدر ایران زمین عطار نیشابوری که شرافت زمین از آن اوست، در کتاب زیبای خویش «پرندگان منطق و یا منطق الطیر» اینگونه بیان میکند:
گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی، درگه است
هست وادی طلب آغاز کار
وادی عشق است از آن پس، بیکنار
پس سیم وادی است آن معرفت
پس چهارم وادی استغناء صفت
هست پنجم وادی توحید پاک
پس ششم وادی حیرت صعب ناک
هفتمین، وادی فقر است و فنا
بعد از این روی روش نبود ترا
درکشش افتی، روش گم گرددت
گر بود یکقطره قلزم گرددت.
وادی اول طلب: (خدا را جستجو کردن و او را خواندن، اولین گام نهادن هدف است و هدف میبایست پیدا کردن او باشد. چگونه؟ تنها راه رسیدن به خدا و باز یافتن او، راه راستیست و بس. پرهیز از پلیدیها، از حسد، حرص، دروغ، ظلم، خست، تنبلی، غرور بیجا، نفرت، کینه و و و دوری جستن از پلیدیها تا آنجا که قدرت و توان آدمی اجازه میدهد. چگونه؟ از ضعیفترین نقطه ضعف خود آغازیدن، مثلا اگر غیبت کردن است، از اینجا شروع کردن و بهیچوجه اجازه غیبتگویی به کسی را در حضور خود ندادند، و سپس پرهیز از دروغگویی را پیش گرفتن که مهمترین است و یا سخن براستی گفتن و یا سکوت کردن.)
چون فرو آیی به وادی طلب
پیشت آید هر زمانی صد تعب
چون نماند هیچ معلومت بدست
دل بباید پاک کرد از هرچه هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گردد هزار.
وادی دوم عشق: (به طبیعت، کوه، دریا، جنگل صحرا، دشت، بیابان، جانداران و آدمیان و بطور کلی با هرآنچه مخلوق خداست با محبت بودن و به آن احترام گذاشتن. و یا بقول سعدی کبیر: به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست، عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست.)
بعد ازین، وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد، کسی کانجا رسید
کس درین وادی بجز آتش مباد
وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرمرو، سوزنده و سرکش بود
گر ترا آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان همراز شد
ور بچشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کارافتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را
وادی سوم معرفت: ( علم انسان آموختن، آدمی اگر به شناخت هستی همت گیرد و در سایه ٔ دانش خود آرام گیرد به آفتاب کشف نزدیک شده و به مجرد معرفت آن چندان شکوه در ضمیر او پیدا آید که اوهام نهایت آنرا در نتواند یافت. زیرا که معرفت قوانین سیادت و سیاست در جهانداری، اصلی معتبر است.)
بعد از آن بنمایدت پیش نظر
معرفت را وادیی بی پا و سر
سیر هرکس تا کمال وی بود
قرب هرکس حسب حال وی بود
معرفت زینجا تفاوت یافتست
این یکی محراب و آن بت یافتست
چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالیصفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش
بازیابد در حقیقت صدر خویش.
وادی چهارم استغناء:( بی نیازی در بی نیازی نیست در رضایت از داشته هاست، سپاس از آنچه در تو نهاده شده است، و رضایت به داده های او، هرچند با معیار های حقیر آدمی در تضاد است.)
بعد ازین، وادی استغناء بود
نه درو دعوی و نه معنی بود
هفت دریا، یک شمر اینجا بود
هفت اخگر، یک شرر اینجا بود
هشت جنت، نیز اینجا مردهایست
هفت دوزخ، همچو یخ افسردهایست
هست موری را هم اینجا ای عجب
هر نفس صد پیل اجری بی سبب
تا کلاغی را شود پر حوصله
کس نماند زنده، در صد قافله
گر درین دریا هزاران جان فتاد
شبنمی در بحر بیپایان فتاد.
وادی پنجم توحید: ( خدا از تو جدا نیست و در سینه ات نشسته و خانه دارد، بهمین دلیل وجود تو ارزشمند و عالیست و باید آنرا از پلیدی حفاظت کرد. حکم به یکی دانستن، یکی گفتن و یکی گرویدن تو و خدا. با خدا بگونه ای سخن بگو تو گویی با معشوق سخن میگویی. مولانا چگونگی گفتگو با خدا را در داستان موسی و شعبان یاد داده: ..کو همی گفت ای خدا و ای اله
تو کجائی تا شوم من چاکرت؟…چارقت دوزم،کنم شانه سرت؟
دستکت بوسم ، بمالم پایکت وقت خواب آید، بروبم جایکت
ای خدای من ،فدایت جان من، جمله فرزندان و خان و مان من
ای فدای تو همه بزهای من، ای به یادت هی هی و هیهای من
گر تو را بیمارئی آید به پیش، من توراغمخوارباشم همچوخویش)
بعد از این وادی توحید آیدت
منزل تفرید و تجرید آیدت
رویها چون زین بیابان درکنند
جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک، یکی باشد تمام
نیست آن یک کان احد آید ترا
زان یکی کان در عدد آید ترا
چون برونست از احد وین از عدد
از ازل قطع نظر کن وز ابد
چون ازل گم شد، ابد هم جاودان
هردو را کس هیچ ماند درمیان
چون همه هیچی بود هیچ اینهمه
کی بود دو اصل جز پیچ اینهمه.
وادی ششم حیرت: (سرگشتگی ناشی از خودشناسی و در یک حال ماندن، آدمی وقتی تنها یکی از شش جهت خود را میشناسد غرق حیرت و تعجب میشود و از خود میپرسد: آیا اینگونه بودهام؟ و زمانی که شش جهت را بشناسد، در شگفتی فروخواهد ماند و هیچ نتواند گفت.)
بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت
مرد حیران چون رسد اینجایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچه زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد ازو گم نیز هم
گر بدو گویند: مستی یا نهای؟
نیستی گویی که هستی یا نهای
در میانی؟ یا برونی از میان؟
بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟
فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟
یا نهٔ هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا میندانم چیز من
وان ندانم هم، ندانم نیز من
عاشقم، اما، ندانم بر کیم
نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟
لیکن از عشقم ندارم آگهی
همدلی پرعشق دارم، هم تهی.
وادی هفتم فقر و فنا: ( یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود)
بعد ازین وادی فقرست و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا؟
صد هزاران سایهٔ جاوید، تو
گم شده بینی ز یک خورشید، تو
هر دو عالم نقش آن دریاست بس
هرکه گوید نیست این سوداست بس
هرکه در دریای کل گمبوده شد
دایما گمبودهٔ آسوده شد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟
لاجرم دیگر قدم را کس نبود
عود و هیزم چون به آتش در شوند
هردو بریک جای خاکستر شودند
این بصورت هردو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت
گر، پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند به ذل
لیک اگر پاکی درین دریا بود
او چو نبود درمیان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این؟
از خیال عقل بیرون باشد این. ( چگونه میشود بود و نبود؟ چگونه میشود در جمع بود و در جمع نبود؟ گفت: تشتی پر از آب را بر سر بنه و از میان مجلس عروسی بگونه ای گذر کن که حتی یک قطره از آب تشت نریزد. پس از آن تشت را بنزد من آر. همین کرد. پس پرسید: مجلس عروسی چگونه بود؟ گفت: ندانم. گفت: چگونه ندانی!؟ تو از میان مجلس عبور کردی! گفت: آنچنان مراقب تشت آب بودم که مجلس عروسی را ندیدم. گفت: در جمع بودی و در جمع نبودی. آنچنان غرق خدایی که جز خدا هیچکی نیست.)
(آنچه که در اینترنت در باره منطق پرندگان نوشته شده است بشرح زیر است و بشدت قابل انتقاد، مثلا رسیدن به سیمرغ را رسیدن بخدا میداند درحالیکه رسیدن به سیمرغ درواقع رسیدن به خودشناسی است و تازه از زمانی که آدمی به خودشناسی میرسد میتواند در راه خدا شناسی گام بردارد.) در اینترنت چنین نوشته شده:
تفسیر عرفانی پرندگان «منطق الطیر»:
هدهد: علاوه بر این که رمز روح است، رمز انسان کامل و مرشد و رهبر است، که هدایت پرندگان را به آستانه سیمرغ (یعنی خدا) برعهده دارد. (شمیسا، ۱۳۷۴،ص ۴۸)
بلبل: مانند مردم عاشق پیشه و عشاق سطحی و خوشگذران است و به اصطلاح، تیپ کسانی را نشان می دهد که فقط اهل ادعایند نه عمل، لاف می زنند و گزافه می بافند، اما از مسایل خطیر و جدی اجتناب می کنند. (همان، ص ۵۶)
طوطی: در ادبیات عرفانی، معمولاً رمز روح است، اما در اینجا مانند متشرعان و زاهدانی است که اهل ظاهرند. (همان، ص ۵۸)
بط: مرغابی، مانند زاهدان و عابدان و صوفیانی که، مدام با آب (طهارت) سروکار دارند. در ضمن، مدعی کرامت و خوارق عادتند... مرغابی سفید، ممثل عابدان و زاهدانی است که جامه سفید پاکیزه به تن دارند. (همان، ص ۶۱)
کبک: مانند مردم جواهر دوست (ثروت اندوز) است. (همان، ص ۶۳)
همسا: مانند مردم لاف زن و متکبر، که مقام خود را بسیار والا و همگان را ریزه خوان خود، می پندارند. (همان، ص ۶۶)
باز: مانند درباریان که میکوشند، هرچه بیشتر خود را به شاه نزدیک کنند و همه مباهات آنان، تقرب به شاه است. (همان، ص ۶۹)
بوتیمار: میگویند بر لب آب مینشیند و از بیم آنکه، آب تمام شود از آن نمیخورد و به این جهت، به آن غم خورک می گویند. در اینجا مانند مردم خسیس ولئیم است. (همان، ص ۷۰)
کوف: جغد مانند مردم گوشه گیر و انزواطلب است. (همان، ص ۷۰)
صعوه: پرندهای کوچک شبیه به گنجشک، مانند مردان ضعیف و عاجز که تحمل سختیها را ندارند. (همان، ص ۷۱)
عطار، در برابر عقل، جبههای بنام عشق گشوده است. در منطق الطير چنین میخوانیم :
عشق اينجا آتش است و عقل و دود
عشق آمد در گريزد عقل زود
عقل در سودای عشق استاد نيست
عشق کار عقل مادر زاد نيست
(گوهرین، ۱۳۸۲ص۱۸۷)
و عقيده دارد که «عقل در مقابل عشق سرنگون است» و جايیکه عشق در ميآيد عقل از آنجا ميگريزد و عشق چون آتش است و عقل مانند دودی است که فرار ميکند:
در عشق تو عقل سرنگون گشت
جان نيز خلاصه جنون گشت (ديوان، ص۲۲۳)
مرکب عشق تو چو برگذرد
خاک در چشم عقل افشاند (ديوان ص۳۱۳)
عقل در عشق تو سرگرداند بماند
جسم و جان در روی تو حيران بماند.