اردیبهشت ۰۲، ۱۴۰۱
ادامه داستان باز فراری
آنچه که از داستان باز فراری از کاخ شاهی و اسارت در خانه پیرزن میتوان نتیجه گرفت، از نظر من، بشرح زیر است:
۱- ناسپاسی و ناشکری و ندید گرفتن تمامی نعمتهایی که پروردگار به آدمی داده و پشت پا زدن به آنها( فرار باز از کاخ ) همیشه به شرایط نامناسب منتهی میگردد. و این نه یک ادعا و یا خرافه و یا مطلب عرفانیست، بلکه یک واقعیت به اثبات رسیده است. هرچه را که بیقدر دانی و یا قدرش ندانی، از دست خواهی داد. و از ابتدا این راه را آدم و حوا شدند رهبر.
۲- زندگی با یک احمق و نادان مانند دوستی با خاله خرسه داستان است، جز سختی، مشقت، سرگردانی، باخت و تلخی هیچ ثمری در بر ندارد. و از همه اینها دردآورتر این است که هرچه غلظت حماقت در آدمی ضخیم تر و غلیظ تر باشد، او به دانایی خود متقاعدتر، قانع تر، راضی تر، مغرورتر، حق بجانب تر و خشنود تر است. تا جاییکه گاها این شک برانگیخته میشود که شاید حق با اوست!!
۳- یکی از درسهای مهم این داستان از نظر مولانا این است که آدمی گوهر ذات خود را ترک و فراموش کرده و از عرش عزت ( خداشناسی و همنشینی با ذات الهی و همدمی با شاه در کاخ) به حضیض ذلت ( به مادیات و دنیای پوچ مادی، دمخوری با عجوزه پیر نادانی در کلبه ای محقر) فرو افتاده است و در بند دنیا و مافیاست تا جاییکه تقریبا از ماهیت آدمی خارج گشته، و نه تنها پر و بالی برای پرواز برایش باقی نمانده، نه تنها پایش به زنجیر حقارت بسته شده بلکه پنجه های تیز شجاعت و دلاوریش هم کوتاه و حقیر گشته و دیگر نه قدرت پریدن دارد و نه توانایی درافتادن با پلیدیها دراوست. حالا چرا آدمی( با هر درجه از هوش و خرد و استعداد) عرش را رها کرده و بر فرش مینشیند و پشت پا به بهشتی که داشته میزند و آنرا به جویی ( سیبی) میفروشد؟ چون خصلت آدمی اینگونه است که ابتدا به هر چیزی( خوب، بد، بدتر، فاجعه، حتی جهنم) عادت کرده، سپس ملول میگیرد و به اصطلاح دلش را میزند و بی توجه به عواقب آن، بدنبال تنوع و مطلب نو میرود. و این ویژهگی از ابتدای تاریخ موجودیت آدمی با او بوده و هست و خواهد بود، بگونه ای که تو گویی با ژن او درآمیخته است. و درست بهمین دلیل است که خوشبختی تقریبا دست نایافتنیست و آدم خوشبخت، کمیاب ، هرچند که در کاخ یا بهشت زندگی کند و تمامی دنیا را هم داشته باشد!
۴- اگر و فقط اگر آدما با سختی بسیار به کمی آگاهی برسند و متوجه اشتباه خود گردند( ۹۵ درصد مردم هیچگاه به این آگاهی نمیرسند) شروع به ندبه و زاری بدرگاه ایزد توانا کرده و طلب بخشش و بازیافتن جایگاه گذشته را دارند! مدیتیشن و یا مراقبه میکنند، نماز و روزه میسازند، چله مینشینند، خود را بشلاق میزنند و ریاضت میکشند که بگویند پشیمانند و آرزو بسازند که ایکاش میشد زمان را برگرداند به نقطه صفر و از ابتدا شروع کرد! و خرسند و گاها مغرور از اینکه عبادت میکنند و در نهایت مغموم از اینکه چرا طاعات و عبادات جواب نمیدهد! و چرا جواب نمیدهد؟چون زمان کش آمدنی و خریدنی و برگشتنی و همیشگی نیست. فرصت که از کف رفت، رفته است. تمام، پایان، آدیوس، سایونارا، بای بای. و البته جواب نمیدهد چون تمامی زاری خاری آدمی به امید پاداش و بازیافتن آنچه از دست داده است، و این نفرت انگیز و شرم آوراست. آدمی که برای پاداش ریاضت میکشد مانند کسی است که درصدد حیله گریست، آنهم با خدا!!