اسفند ۲۲، ۱۴۰۰

سپید رود



هنگام فرودین که رساند زما درود
برمرغزار دیلم و طرف سپیدرود
کز سبزه و بنفشه وگلهای رنگرنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود
دریا بنفش و مرزبنفش وهوا بنفش
جنگل کبود وکوه کبود و افق کبود
جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند
وین‌ جایگه بنفشه بخرمن توان درود
کوه از درخت گویی مردی مبارزاست
پرهای گونه گون‌زده چون جنگیان به خوود
اشجارگونه گون و شکفته میانشان
گل‌های سیب و آلو و آبی و آمرود
چون لوح آزمونه که‌نقاش چرب دست
الوان گونه گون را بر وی بیآزمود
شمشاد را نگر که‌ همه تن قدست وجعد
قدیست ناخمیده و جعدیست نابسود
آزاده را رسد که بساید به ابر سر
آزاد بن ازین رو تارک به ابر سود


بگذر یکی به خطهٔ نوشهر و رامسر
وز ما بدان دیار رسان نو به نو درود
آن گلستان طرفه‌بدان فر و آن جمال
وان کاخ‌های تازه بدان زیب و آن نمود
از تیغ کوه تا لب دریا کشیده‌اند
فرشی کش از بنفشه وسبزه‌ است تاروپود
آن‌بیشه‌ها که‌ دست طبیعت بخاره سنگ
گل‌ها نشانده بی‌ مدد باغبان و کود
ساری نشید خواند بر شاخهٔ بلند
بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود
آن از فراز منبر هر پرسشی کند
این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود
یکجا به شاخسار، خروشان تذرو نر
یکسو تذرو ماده بهمراه زاد و رود
آن‌یک نهاده‌چشم‌، غریوان براه جفت
این‌یک ببسته گوش ولب‌ ازگفتو ازشنود
برطرف رود چون بوزد باد بر درخت
آید بگوش نالهٔ نای و صفیر رود
آن شاخ‌های نارنج اندر میانمیغ
چون پاره‌های اخگر اندر میان دود
بنگر بدان درخش کز ابرکبود فام
برجست و روی ابر به ناخن همی شخود
چون کودکی صغیر که با خامهٔ طلا
کژ مژ خطی کشد به‌ یکی صفحهٔ کبود
بنگر یکی به‌ رود خروشان بوقت
آنک دربا پی پذیره‌اش آغوش برگشود
چون طفل ناشکیب خروشان زیاد مام
کاینک بیافت مام و درآغوش او غنود
دیدم غریو و صیحهٔ دریای آسکون
دربافتم که آن دل لرزنده را چه بود
بیچاره مادریست کز آغوشش آفتاب
چندین هزار طفل به‌ یک لحظه در ربود
داند که آفتاب‌، جگرگوشگانش را
همراه باد برد و نثار زمین نمود
زین‌ رو همی خروشد و سیلی زند
بخاک از چرخ برگذاشته فریاد رود
رود بنگر یکی بمنظر چالوس
کز جمال صد ره به زیب وزینت مازندران فزود
زان‌ جایگه به بابل و شاهی گذاره کن
پس با ترن به ساری و گرگان گرای زود
بزدای زنگ غم به ره آهنش ز دل
اینجا بودکه زنگ به آهن توان زدود
این‌خود یک ازهزار زکار شهنشهی است
کزیک حدیث او بتوان دفتری سرود
از جان ودل ستایش او پیشه کن
که اوست آن خسروی که از دل و جان بایدش ستود
جیشی دلیر ساخت ازین مردمی فقیر
آری کنند اطلس و دیبا ز برگ تود
هست اعتبار ملک ز آب حسام او
چون اعتبار خاک صفاهان به زنده‌رود
جزسعی او، که جادهٔ چالوس برگشاد؟
جز جهد او، که راه پتشخوارگر گشود؟
تا هست حق و باطل و سود و زیان، رساد
از حق به‌ دو عنایت و از او بخلق سود
بخشد بهار را کف دستی ز رامسر
کانجا توان به هر نفسی دفتری سرود.
محمد تقی بهار ملک الشعرا