نوروز شد که شاد کند ماه و سال را
بر دستگاِه فصل دهد انتقال را
پاداش فتح فصل طبیعت ز جنس گل
بر دوش شاخه نصب نماید مدال را
چندانکه خون چکید دراین رزم لاله هم
از روی خود نشست نشان قتال را
بلبل بشاخسار بهنگام صبحدم
در گوش غنچه خواند نوای وصال را
گلشن نثار کرد به هر کس هرآنچه داشت
آری که انحصار نشاید کمال را
سرمایه ریشه بود به هر سنبلی که ُرست
آمال نیک نیک نماید مآل را
مگذار تا که خشک کند باد غفلتش
ای باغبان تو آب بده این نهال را
ما هم مگر به بریم نصیب خود از بهار
ساقی می ای بیار که گیرد ملال را
امروز نفع چیست به ما ز ارتقاء پار
اکنون ز عصر خویش بیاور مثال را
ماضی گذشته است مضارع به وعدهگاه
برکن ز اوح حال تو میم محال را
همت چو چشمه ای است نهان در نهاد مرد
کآخر فشار آب شکافد جبال را
گل قحط کس ندید چو در بوستان دهر
بلخی مکن قبول تو قحط الرجال را.
اسمائیل بلخی