یک افسانه مکزیکی مربوط به زنیست که عاشقانه همسر خود را دوست دارد و برای سعادت و خوشبختی او همه تلاش خود را میکند تا زمانیکه درمیابد همسرش به او خیانت کرده و بدامان زنی دیگر سر نهاده است. این آگاهی تلخ, دردآورتر وغیرقابل تحملتر ازهر زخم چرکینی برای زن بینوا رنج آورشده تا جاییکه خرد باخته و دریک لحظه جنون آنی دو کودک خردسال خود را میکشد. پس ازچندی که بخود میآید و از کردار خود باخبر میگردد، بار دیگر دچار عذاب گشته و اینبار خود را از روی پل برودخانه افکنده و بدین ترتیب جان بجانآفرین بازمیگرداند. ولی از آنجاییکه دردش تسکین نیافته میمیرد، جان بسر شده و روحش آواره میگردد و بسراغ مردانیکه بهمسرانشان خیانت کرده اند ومیرود و باعث مرگی فجیع برای آنان میگردد.
این افسانه مکزیکی که طبق معمول از روی آن فیلمها ساخته شده و البته هالیود دراینراه دیگران را مرشد است، همانطور که از نامش پیداست، افسانه است، دستکم بخش دوم آن یعنی آنجاییکه زن بروحی سرگردان درآمده و از مردان خائن انتقام میگیرد ٫حقیقی نیست و ظاهرا برای ترساندن مردان زندوست آمریکای جنوبی به داستان اضافه شده است. ولی از آنجاییکه پس از فروپاچی امپراتوری پارسی، و غارت و نابود سازی علم و دانش آنها دیگر توانایی پاسخ به پرسشهای آدمی وجود ندارد و هرچه هست توهم و غیرواقعیست، حادثه مرگ نیز همچنان معمایی است وآنچه که تنها حقیقتی محض است, خود مرگ میباشد و جستجوی انسان کنجکاو درمورد دنیای پس از مرگ , همچنان درحد گمانه زنیها و خیالپردازیهاست.
شاید بگفته خیام کبیر زمان در دایره ای درحال گذران است و ماده مرگ ندارد بلکه از گونه ای بگونه ای دیگر دگرگون میشود. و آدمی پس از رهایی از جسم ، بشکلی دیگر سر از خاک زندگی برآورده و بروشی دیگر حیات از سر میگیرد، شاید جسم آدمی نبات است و جانش حیوان، و شاید هم بگفته ای با مرگ، آدمی نیز بپایان میرسد!
بهرحال بقول سعدی کبیر، آنرا که خبر شد خبری باز نیامد.