بهمن ۱۱، ۱۳۹۸

گاه آنکه ما را بحقیقت میرساند خود از آن عاریست


دلتنگیهای آدمی را، باد ترانه ای میخواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد
و هر دانه برفی به اشکی ناریخته میماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکات ناکرده
اعتراف بعشقهای نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من

برای تو و خویش چشمانی آرزو میکنم
که چراغها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشیمان بشنود
برای تو و خویش روحی که اینهمه را درخود گیرد
و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم

گاه آنکه ما را بحقیقت میرساند
خود از آن عاریست
زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد

از بخت یاری ماست شاید
که آنچه که میخواهیم
یا بدست نمیآید
یا از دست میگریزد

میخواهم آب شوم در گستره افق
آنجا که دریا به آخر میرسد
و آسمان آغاز میشود
میخواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم

حس میکنم و میدانم دست میسایم
و میترسم باور میکنم
و امیدوارم که هیچ چیز با آن به عناد برنخیزد

چند بارامید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده
کلمه ای مهر آمیز
نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟
چند بار دامت را تهی یافتی؟
از پای منشین
آماده شو که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری

پس از سفرهای بسیار
و عبور از فراز و فرود
امواج این دریای طوفان خیز
برآنم که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
سکان رها کنم
بخلوت لنگرگاهت درآیم
و در کنارت پهلو بگیرم
آغوشت را بازیابم
استواری امن زمین را زیر پای خویش

پنجه درافکنده ایم با دستهایمان
بجای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش میکشیم
بار دیگران را
بجای همراهی کردنشان
عشق ما نیازمند رهاییست
نه تصاحب
در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه

هر مرگ اشارتیست بحیاتی دیگر
اینهمه پیچ اینهمه گذر اینهمه چراغ اینهمه علامت
و همچنان استواری به وفادار ماندن
به راهم, خودم, هدفم و بتو!
وفایی که مرا و ترا
بسوی هدف راه مینماید

جویای راه خویش باش
از اینسان که منم در تکاپوی انسان شدن
در میان راه دیدار میکنیم
حقیقت را آزادی را خود را
در میان راه میبالد
و ببار مینشیند


دوستی ای که توانمان میدهد
تا برای دیگران مأمنی باشیم
و یاوری اینست
راه ما تو و من

در وجود هرکس رازی بزرگ نهان است
داستانی، راهی، بیراهه ای
طرح افکندن این راز
راز من و راز تو
راز زندگی پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است

بسیار وقتها با یکدیگر
از غم و شادیِِِ خویش سخن ساز میکنیم
اما در همه چیز رازی نیست
گاه بسخن گفتن از زخمها نیازی نیست
سکوتِ ملال ها از راز ما سخن تواند گفت

بتو نگاه میکنم
و میدانم تو تنها نیازمند یک نگاهی
تا بتو دل دهد
آسوده خاطرت کند
بگشایدت
تا بدرآیی
من پا پس میکشم
و درِ نیم گشوده بروی تو بسته میشود

پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم
از دیگران شکوه آواز می کنم
فریاد می کشم که ترکم گفتند!
چرا از خود نمی پرسم
کسی را دارم که احساسم را
اندیشه و رویایم را
زندگیم را با او قسمت کنم؟
آغاز جدا سری, شاید از دیگران نبود

بی اعتمادی دری است
خودستایی چفت و بست غرور است
و تهی دستی دیوار است و لولاست
زندانی را که در آن محبوس رآی خویشیم
دلتنگیمان را برای آزادی
و دلخواه دیگران بودن
از رخنه هایش تنفس میکنیم

تو و من توان آنرا یافتیم
تا برگشاییم تا خود را بگشاییم
بر آنچه دلخواه من است
حمله نمیبرم
خود را به تمامی برآن میافکنم
اگر برآنم تا دیگر بار و دیگر بار
بر پای بتوانم خواست
راهی بجز اینم نیست
ازکسی نمیپرسند

چه هنگام میتواند خدانگهدار بگوید
از عادات انسانیش نمی پرسند
ازخویشتنش نمیپرسند

زمانی بناگاه باید با آن رودرروی درآید
تاب آرد
بپذیرد وداع را
درد مرگ را
فروریختن را
تا دیگربار بتواند که برخیزد

گذشته میگذرد حال ،طماع است
آینده هجوم میآورد
بهتراست بگویمت برگذشته چیره شو
حال را داوری کن وآینده را بیاغاز
وقتیکه مرگ مارا برباید
ترا و مرا

نباید که درپایان راهمان
علامت سوالی برجای بماند
تنها نقطه ای ساده همین وبس
چرا که ما درحیات کوتاه خویش
فرصتهای بیشماری داریم که دریابیشان
سکوت سرشار از ناگفته هاست.

مارگوت بیگل ( سکوت سرشار از ناگفته هاست)