سالِ میان دو پلک را
ثانیه هایی شبیه راز تولد
بدرقه کردند
کم کم در ارتفاع خیس ملاقات
صومعه نور ساخته میشد
حادثه از جنس ترس بود
ترس وارد ترکیب سنگها میشد
حنجره ای در ضخامت خنک باد
غربت یک دوست را زمزمه میکرد
از سر باران تا ته پاییز
تجربه های کبوترانه روان بود
باران وقتیکه ایستاد
منظره اوراق بود
وسعت مرطوب
از نفس افتاد
قوس قزح در دهان حوصله ما آب شد.
چکامه اکنون هبوط رنگ، کتاب
ما هیچ ما نگاه – سهراب سپهری