شهریور ۲۵، ۱۳۹۸
تا بگویم شرح درد اشتیاق
دفتر اول نی نامه:
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جداییها شکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
معنای صوری و ظاهری این ابیات اینستکه: نوای نی در واقع ناله نی بریده شده از نیستان است که از درد جدایی شکایت میکند. جدایی نی از نیستان و یا دوری از محل و سرزمین و دور افتادن از جایی که هر موجودی خود را در آنجا در امنیت و راحتی میبیند.
برخی میگویند که مولانا در واقع شرح جدایی انسان از مبدأ خود یعنی خدای خود و یا اصل خویش را بیان مینماید. و این جدایی همان جدایی آدم از بهشت است . و نی زبان و احوال و افسانهٔ آدم را مینوازد که ۲۰۰ سال برهنه بر روی تخته سنگی نشسته و بخاطر جدایی از بهشت و یا خدا، ناله و زاری میکرد.
نوای نی سوزناک و غمانگیز است، و انسان را بی اختیار تحت تاثیر خود قرار میدهد. و غم جدایی و دوری از کسی که بسیار عزیز است، سهمگین و سوزناکترین غمهاست و هر نالهای که از این غم جانسوز برمیخیزد لاجرم بر دل زن و مرد مینشیند و آنها را نیز به نالیدن وامیدارد. و یا تحت تاثیر قرار میدهد. و مولانا خود را به نی جدا مانده از نیستان و یا جدا گشته از شمس، تشبیه کرده، و میفرماید از من بشنو که چنین غم را میشناسم و آنرا تجربه کردهام، و حرفهای من مانند نوا و یا نالهٔ نی که هر مرد یا زنی را تحت تاثیر قرار میدهد ، مطمئناً ترا نیز متاثر خواهد نمود، و پس از آن دلت نواخته و از زنگار نامردمی پاک خواهد شد.
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
سخن مرا تنها سینهای سوخته و از درد فراق شرحه شرحه و یا پاره پاره گشته ، درمیابد و میداند. و مولانا چنین سینهای میخواهد تا با او از درد اشتیاق بگوید.
دردِ اشتیاق دردِ جانکاهی است، که تمامی فکر و زندگی آدمی را تحت شعاع خود قرار داده و در اشغال خود پر میکند، تا جاییکه دیگر برایش هیچ مهم نیست و تنها رسیدن بهدف و معشوق و در نتیجه مداوای دردی که سرا پای او را در بر گرفته است, هدف از زنده بودن و زنده ماندنش میگردد.
از نظر من، فیلسوف و دانشمند کبیر و حکیم علیقدر ایران زمین، محمد بلخی معروف به مولانا در اینجا از دو گونه درد سخن میگوید. یک درد فراق و دیگری درد اشتیاق. (۱)
یعنی هم دوری و جدایی و فراق از هدف و هم هیجان و انتظاری که از بس بزرگ است به اشتیاق تبدیل گشته است. که در این حالت، هیچ عامل دیگری نمیتواند از رسیدن آدمی بهدف جلوگیری کند و تا زمانی که این خواستِ بزرگ و یا اشتیاق براورده نشود، آدمی در حالتی استسنأیی و ویژه بسر برده که هم دردآور است و هم انگیزه و جلو برنده. و مولانا میفرماید که درد فراغ دردناکترخواهد شد اگر دل آدمی به اشتیاق هم آلوده شود . و مولانا چنین دردی را در خود دارد.
و خودِ این اشتیاق یعنی:
- به انتظارِ رسیدن
- هیجانی که آدمی در تمامی مسیری که تا هدف طی میکند
- آگاهی از لذتی که آدمی در لحظه رسیدن به نقطه پایان به آن دست میابد
- بدست آوردن
- رسیدنِ به معشوق
اینها همگی محرک آدمی برای رسیدن بهدف (هرچند دست نیافتنی) میباشد.
هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
آدمی اگر از ذات و از طبیعت خود به هر دلیلی، دور گردد، دچار رنج و ناکامی گشته و مرتبا سر بر دیوار میکوبد، بی آنکه دلیل آنرا دریابد. و تا زمانی که جسم او را بخاک باز نگردانند و با طبیعت یکی نگردد، آرام نخواهد گرفت. چرا که اصل و ریشه ما از طبیعت و از خاک است و بارها و بارها بخاک و یا طبیعت باز خواهیم گشت.
پروردگار و خالق هستی، طبیعت آدمی را باشکوه و بسیار ساده و درعینحال تفکر برانگیز ساخته است. آدما جز کوچکی از طبیعتِ زیبا و پر از رنگ و اسرارند . ولی متاسفانه آدمی زندانی خویش است. او خود را در درون مرزهایی که با سیمهای خاردار محکم شدهاند، اسیر کرده و دنیایی کوچک و مصنوعی برای خود ساخته که نه تنها به او لذتی نمیدهد، بلکه او را از ذات و طبیعت خود نیز دور میسازد.
او با نشاندن معیارهای نادرستی که برای زندگی خود و اجتماعی که در آن میزید، ساخته، تمامی ارزشهای واقعی انسانی، از قبیل باهم بودن، باهم زندگی کردن و باهم مردن، را از برنامه زندگی خود حذف و بجای آن معیارهای از قبیل مذهب، ثروت، قدرت، مقام، خود پرستی، نژاد پرستی، و زیبا رویانی از این دست، نشانده که او را از طبیعت خالص و زیبایش دور و نااشنا گردانده است. ولی مولانا نوید میدهد که مرگ او را دوباره به اصل خویش برمیگرداند.
من بهر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
مولانا با دستهها و گروه و جوامع گوناگون، دمخور و همزبان گشته است. با کسانی که دیوانه میخواندنشان، ندار ها، فقرا، بیماران، بدحالان ...... با کسانی که، دانشمند میخواندنشان، عاقلان، داراها، خوشحالان ..... دوست ، یار ، و جفت شده است. ولی همه این آدما براساس فکر و شعور و دانش و توانایهای فکری، مغزئ و درونیشان ، او را فهمیده اند. و مولانا از این میان کسی را نیافته است تا منِ واقعی او را فهمیده، درک کرده و با او همدلی نماید.
چرا؟ ایراد از کجاست؟ از مولانا یا از دیگران؟ آیا او آنچنان پیچیده و سخت است که حتی یک تن هم نمیتواند او را بفهمد و بازشناسد؟ آیا آدمی بطور کلی آنچنان پیچیده است که کسی را یارای بازشناسی او نیست؟ و یا آدما طوری ساخته شدهاند که نمیتوانند بدور از خصلتها و ویژگیهای روحی و فکری و اکتسابیشان، پا را فراتر نهند و مثلا مانند یک فرد بیطرف و یا سوم شخص حاضر و ناظر به قضایا نگاه کنند و قضاوت کنند و تشخیص بدهند. آیا ما همانی هستیم که فکر میکنیم، هستیم؟
سرّ من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
مولانا دقیقا بهمین نکته میرسد که آدما بدلیل دوری از ذات و طبیعت، تواناییهای خویش را از دست داده و در نتیجه نمیتوانند صاحب معرفت گشته و سره را از ناسره تشخیص داده و دریابند. و با اینکه اسرار و سخنان پنهانی که مولانا تلاش دارد بگوشِ همگان برساند، در نالههای او بطورِ آشکار، نهفته است ، ولی کو آن چشم و آن گوش که در آن نور معرفت تابیده باشد تا بتواند از نالههای مولانا به اسراری که آشکار میکند، پی ببرد.
اولین رازی که حکیم علیقدر ایران آشکار میکند اینستکه: تن و جان از یکدگر جدا نیستند، ولی با چشم تن نمیتوان جان را دید، چرا که به چشم سر این دستور و این فرمان و اینکار سپرده نشده که بتواند قضایا را شکافته و مغز را از بیرون پوست ببیند. مولانا میفرماید با اینکه آدمیزاد امروزه از خود پاک گشته و نمیتواند با چشم سر جان را ببیند ولی این دلیل نمیشود که جان از تن و یا چشم سر مستور یا پنهان باشد ، یعنی هم جان از وجود تن آگاه است، و هم تن از وجود جان خبر دارد، و هنوز میتوان به آدمی که از خود جدا گشته، و از اصل خویش دور مانده امیدوار بود.
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
سخنانی که با تو میگویم، بر اساس منطق انسانی است، پس آنها را باد هوا نپندار، چرا که اگر آنها را باور نداری، به یقین در متفکر بودنت باید شک داشت ، بر فنا و نیستی دنیا استوار و پا برجایی ، این سخنی که با تو میگویم ، آتشی است اگر بدانی ..... نالهٔ نی از بادی است که در آن نواخته میشود و ناله و یا سخنی که از حنجرهٔ من بیرون میاید ، بر اثر آتشی است که در وجود من روشن است و نیست باد ، زنده نباشد، آنکه این آتش در درونش نیست ، چرا که با یک شی یا یک موجود بی محتوا فرقی ندارد و بود و نبودش یکسان است . معنی بیت بالا و این بیت: جسم و جان تویی، تو خودت جانی، خدایی، جان تو خدای تست، و خدا در تست و همه جا با تست، در کنار تو راه میرود ، با تو لذت میبرد ، با تو غصه میخورد ، با تو میخندد ، با تو گناه! (بحث گناه مفصل است و کلا در طبیعت و نزد خدا چیزی به عنوان گناه وجود ندارد.) میکند ، با تو روحانی میشود با تو شیطانی میشود ، اهریمنی میگردد، اهورایی میکند و تنها شرط اینستکه با او باشی و او را حس کنی. در اینحال اوست که بتو کمک میکند، برایت همه چیز فراهم میکند ، و هرچند که جسم تو دستور دیدن او را ندارد، ولی جان تو ، او را حس میکند. و او بشرطی خدای تست که او را بخوانی ، که با او باشی که او را از خودت دور نکنی، ولی اگر انکارش کردی، اگر با او نبودی، اگر نتوانی او را حس کنی، در نتیجه او را کشتی، جان خودت را کشتی، خدای خودت رو کشتی، این آتش را در درون خودت کشتی، و دیگر او را نداری، دیگر جسم و جان تو در هم آمیخته نیست ، جدا کردی این آتش را. و در نهایت میشوی یک جسم، تکهای گوشت و کسی که سالهاست مرده و تنها بخاکسپاریش بعقب افتاده است.
همه کس خدای خودش را دارد ، که یکتاست و فقط مخصوص اوست، ولی همه کس از این راز خبر ندارد ، و فکر میکند یک موجودی بنام خدا در جای دور (مثلا در آسمان )نشسته و بر همه آدما نظارت میکند! و قلم و کاغذ دستش است تا یک یک بیراه رویهای آدمی را نوشته و مانند فردی عقدهای منتظر روز و زمان مشخص است تا انتقام جانانهای از آدمی بگیرد. نه خدای تو در درون تست از تن تو مستور نیست ، در تو آمیخته.
پس با او باش تا خدایی کنی و خدا باشی.
و بی او بودن یعنی تبدیل به بره گم شدهٔ هابیل گشتن که هر گرگی میتواند او را ازهم بدرد.
بار امانتی که دیگران نتوانستند بکشند، همین جان است که خداوند در آدم دمید و بخاطر همین جان است که خداوند بدیگر فرشتگانش فرمان داد که در مقابل آدم به زانو درایند چرا که گوشهای از خدا در وجود آدم هاست که جان نامیده شده و همه جا با اوست و خدای اوست.
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
این آتشی که در نی (در وجود من) افتاده است، آتش عشق است، مستی این عشق و آتش است که مرا همچون می بجوش و خروش آورده است. حافظ بزرگوار در همین زمینه میفرماید: ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم.
نی حریف هر که از یاری برید
پردههایش پردههای ما درید
من وقتی از یار جدا گشتم (خداوند در من دمید، بمن روح بخشید، از روح خودش بمن بخشید، روح من از او جدا گشت)، پردههایش (دانش و آگاهی که به این ترتیب بمن داد) ناگاهی من را، پردههای مرا، چیزهای که برای من روشن نبود، اسرار را برای من روشن کرد به کمک دانش و آگاهی که بمن داد، اسرار زندگی بر من آشکار شد.
هرکه از این یار جدا گشت، از این آتش جدا شد، روح خدا در او دمیده شد، پردههایش (نا اگاهیش) از بین میرود ، دریده میشود. یعنی خدا عقل و شعور داده که از راه اندیشه به اسرار دست پیدا کنی.
تمام دارائی آدمی همین جان اوست. فردوسی کبیر ، آدمی را متشکل از سه جز میداند: تن و جان و خرد.
و مولانا میفرماید، آدمی صاحب و دارای چیز دیگری
بجز جان و خرد و تن، نیست. ولی با جان است که همه چیز برای او آشکار شده و پردهای نادانایش ازهم دریده میشود و صاحب معرفت میگردد.
(۱) ( که احتمال داده اند، منظور مولانا از فراق ، دوری از معشوق خود، یعنی خدا است. که اگر از من پرسیده شود، اطمینان میدهم که مولانا از دوری معشوق زمینی خود ، شمس مینالد، که البته .... هیچ کس بجز خود مولانا نمیتواند به این پرسش، پاسخی درخور بدهد.)