که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن
که اقتضای قضاهای گندب خضراست
چو در ولایت طبعیم ازو گریزی نیست
که بر طباع و موالید والی والاست
کسی چه داند کین گوژپشت مینارنگ
چگونه مولع آزار مردم داناست
نه هیچ عقل بر اشکال دور او واقف
نه هیچ دیده بر اسرار حکم او بیناست
چه جنبشست که بی اولست و بیآخر
چه گردشست که بیمقطع است و بیمبداست
مرا زگردش اینچرخ آن شکایت نیست
که شرح آن بهمه عمر ممکنست و رواست
زمانه را اگر این یک جفاست بسیارست
بجای من چه کز این صدهزار گونه جفاست
چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا
که صحن و سقفش بیغاره زمین و سماست
چو دید کز پی تشریف نعمت و جاهم
چو بندگان ویم قصد حضرت اعلاست
بدست حادثه بندی نهاد بر پایم
که همچو حادثه گاهی نهان و گه پیداست
سبک بصورت و چونان گران بقوت طبع
که پشت طاقتم از بار او همیشه دوتاست
نظر بحیله ز اعضا جدا نمیکندش
کراست بند بر اعضا که آنهم از اعضاست
عصاست پایم و در شرط آفرینش خلق
شنیدهای که کسیرا بجای پای عصاست
اگر چه دل هدف تیر محنتست و غمست
وگرچه تن سپر تیغ آفتست و بلاست
ز روزگار خوشست اینهمه جزآنکه لبم
ز دستبوس خداوند روزگار جداست
خدایگان وزیران مشرق و مغرب
که در وزارت صاحب شریعت وزراست
جهان خواجگی و خواجه جهان که بجاه
بخواجگان ممالک برش علو و علاست
زمانه ملکی کز کلک و خاتمش در ملک
هزار بند و گشاد و هزار برگ و نواست
ز بار حلمش در جرم خاک استسلام
ز تف قهرش در طبع آن استسقاست
ز قدر اوست که تار سپهر با پودست
ز عدل اوست که خار زمانه با خرماست
قضاش گفت بدستت دهم زمام جهان
زمانه گفت که او خود جهان مستوفاست
قدر نمود که حکم تو بر قضا فکنم
سپهر گفت که او خود بنفس خویش قضاست
در آن ریاض که طوبی نمود سایه بخلق
چه جای غمزه بید وکرشمهای گیاست
در آن مصاف که خیل ملائکه صف زد
چه حد خنجر هندی و نیزه بطحاست
بخط طاعت و فرمان درش وحوش و طیور
بزیر سایه عدل اندرش رجال و نساست
ایا سپهر نوالی که پیش صدق سخات
سخای ابر دروغ و نوال بحر دغاست
بپیش رفعت تو چرخ گوییا پست است
بجای دانش تو عقل گوییا شیداست
ایا زمانه مثالی که امر و نهی ترا
بروزگار بدارند و کار دست و دهاست
تو آن کسی که ز بهر ثنا و مدحت تو
به مادح تو پر از روزگار مدح و ثناست
بدرگه تو فلک را گذر بپای ادب
بجانب تو قضا را نظر بعین رضاست
عیار قدر تو آن اوجها که بر گردون
عیال دست تو آن موجها که در دریاست
ز شوق مجلس تست آنطرب که در زهرهست
ز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاست
توال دست ترا موج بحر و بذل سحاب
مسیر امر ترا بال برق و پای صباست
ز اعتدال هوایی که دولتت دارد
حماد را چو نبات انتمای نشو و نماست
فلک ز جود تو سازد لطیفهای وجود
مگر که منبع جود تو مصدر اشیاست
کف جواد ترا دهر خواست گفت سخیست
سپهر گفت مخوانش سخی که محض سخاست
جهان بطبع گراید بخدمت تو که تو
بذات کل جهانی و کل او اجزاست
وجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواند
که خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاست
قضا چو ذات ترا دید گفت اینت عجب
جهان گذشت و هنوز اندرو تن تنهاست
اگر فنا در هستی بگل برانداید
ترا چه باک نه ذات تو مستعد فناست
وگر بقا نبود در جهان ترا چه زیان
بقا بذات تو باقی نه ذات تو به بقاست
چه هیکلست بزیر تو در که با تک او
بسیط گوی زمین همچو پهنه بیپهناست
تبارکالله از آن آبسیر آتشفعل
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هواست
بوقت رفتن و طی کردن مسالک ملک
هواش فدفد و دریا سراب و که صحراست
نشیب و بالا یکسان شمارد از پی آنک
بکام او بجهان نه نشیب و نه بالاست
جهاننوردی کامروزش ار برانگیزی
به عالمیت رساند که اندرو فرداست
سپهر اگر بدل خویش صورتی سازد
برش چو صورت اسبی بود که بر دیباست
نه صاحبا ملکا ز آرزوی خدمت تو
دلم قرین عذابست و دیده جفت بکاست
ولیک آمدنم نیست ممکن از پی آن
که رفتنم به سرین و نشستنم بقفاست
همی بپشت چو کشتی سفر توانم کرد
که راه وادی دشوار و عبره چون دریاست
چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن
که بر تباهی حالم همین قصیده گواست
بلی گناه بزرگ است اگرچه عذری هست
که گر بگویم گویند بر تو جای دعاست
ولیکن ار بدن مرده ریگ نیست چنان
که خدمت تو کند جان زار مانده کجاست
بمن جواب و سؤال امور دیوان را
تعلقی نبود کان شعار و رسم شماست
سؤالکیست در اینحالتم بغایت لطف
گمان بنده چنانست کان نه نازیباست
ز غایت کرم تست یا ز خامی من
که با گناه چنین منکرم امید عطاست
بدین دقیقه که راندم گمان کدیه مبر
به بنده گرچه گدایی شعریعت شعر است
سرم بظل عنایت بپوش بس باشد
که عمرهاست که در تف آفتاب عناست
همیشه تا بجهان اندرون ز دور فلک
شبست و روز و زین هر دو ظلمتست و ضیاست
شبت همیشه ز اقبال روز روشن باد
که روز روشن اقبال تو شب اعداست
بخرمی و خوشی بگذران جهان جهان
که هرچه جز خوشی و خرمی همه سوداست.