The Passion of al-Hallaj By Louis Massignon
لویی ماسینیون نویسنده فرانسوی کتاب "حلاج کیست" میباشد که در اصل یکی از عوامل جاسوسی و سیاستهای سلطه گرانه، بروش موذیانه، فرانسوی است که گروههای ماسیون را اختراع کرده است. او را تحت عنوان شرقشناس و اسلامشناس فرانسوی و محقق تاریخ بخوردملت ایران داده اند.
درواقع میتوان او را یکی از تئوریسینها و سازندگان روش غیر بشری و انسانی، بنام دین اسلام دانست. کار او در دورانی که اروپاییها و امریکایی ها از گرسنگی بخود میپیچیدند، -دهههای ۵۰ تا ۸۰- بزرگ کردن روش ضد بشر و انسانی اسلام بود تا بدین ترتیب ملت ما و دیگر کشورهای جدا شده از ایران را در کمال عقبماندگی و حماقت فرو برند.
او در قضیهٔ جدا سازی الجزایر، از امپراطوری ایران به آنجا رفته و از گروه کوچکی که بتازگی مسلمان شده بودند، حمایت کرده و با کمک ارتش متجاوز و جنایتکار فرانسه، این گروه کوچک را به تروریستهای وحشی مبدل ساخته تا در مقابل الجزایریها مبارز برضد متجاوزین فرانسوی و دگردیسی زوری آنها از الجزایری به مسلمان، ایستاده و آنان را دأعش وار از دم تیغ گذراندند.
این جنایتکار و تروریست پرور فرانسوی همچنین از جمله استادان! علی شریعتی در دانشگاه سوربن پاریس بود که آن بازیخورده را شستشوی مغزی داده تا بعدها بعنوان عاملی برای احمقسازی نسل جوان آنزمان, همراه با خمینی راهی ایران کرده و پایههای فتنه ۵۷ در ایران را بریزند. و ثروتمندترین کشور دنیا را براحتی تحت اشغال خود در آورده و آنرا چپاول کنند. و مردمش را از دم تیغ بگذرانند بدون اینکه یک قطره خون از دماغ یک سرباز غربی جاری شود.
یکی از معروفترین آثار او قوس زندگی منصور حلاج است که در ظاهر به سیر زندگی و افکار و علایق حسین منصور حلاج پرداختهاست و نقطهنظرات بزرگان و دانشمندان عالم بشریت و ایران چون عطار را در مورد حلاج به تفضیل مورد بحث و پژوهش قرار دادهاست. در تمامی کتاب، تمامی سعی این ملعون خرج این شده است که از حلاج یک چهره غیر ایرانی بسازد. بهمین سبب تمامی اسامی به عربی برگردانده شده و جای جای کتاب از آیات قرآنی آورده شده تا از این قهرمان راه آزادی و دانشمند فرهیخته و هنرمند و موسیقیدان و ترانه ساز و نابغه ایرانی که جانش را برای ایران نهاد، یک چهره عربی مسلمانِ مشوش و تا حدی دیوانه بسازند. این کار را با تمامی دانشمندان، فلاسفه و قهرمانان ایرانی کرده اند.
بعنوان یک ایرانی میبایستی در نوشتههای این ملعون بشدت شک داشته و آنها را با دید تردید و پرسشگرانه نگریست.
آنکه برای خدا و در راه خدا زندگی میکند.
حسین منصور حلاج، در ۲۴۴ هجری در تور از توابع بیضای فارس بدنیا آمد. او از عارفان و مبارزان بزرگ ایرانِ پس از کشته شدن نادر شاه، آخرین امپراطور دنیا و رویکار آمدن اجانبی بنام قجر هاست که بهمراه خود، مذهب و آیین بغایت عقبمانده و وحشیهای انگل ساکسون، گل و ویکینگها را آورده و بملت متمدن ایران که آیینشان پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک و انسانیت بود، تحمیل کردند.
حلاج برای مبارزه با این وحشیها- ترک و عرب دست نشانده مثلث ابلیس، فرانسه، انگلیس و بعدها آمریکا- راه افتاد و بملت باقیمانده از کشتار و جنایت، آیین کهن آنان را یادآوری کرد که اینبار هم وحشیها او را گرفته و ابتدا با انواع و اقسام شکنجه ها، او را مثله کرده و سپس به دار آویخته و پس از آن برای عبرت دیگران بسر درِ دروازه شهر آویختند. و پلیدی و شیطان صفتی آنان با همه اینها هنوز ارضاع نشده، در آخر سر هم آنچه از پیکر مطهر این مرد بزرگ ایران، باقیمانده بود, سوزاندند.
اهل فارس او را زاهد، اهل خراسان مهر، اهل خوزستان حلاج اسرار، در بغداد مصطلم، در بصره مخبر, اهل هند مغیث و اهل چین او را معین میخواندند.
برای لقب او، «حلاج» آوردهاند:
نیکو سخن میگفته و اسرار را حلاجی میکرده است. کتب و آثار علمی و هنری این مرد بزرگ یا سوزانده و نابود گشته و یا نزد اجانب است.و آنچه که امروز به او منصوب است، یقین نیست و میبایستی در آن تعمق نمود.
عطار نیشابوری دانشمند بزرگ عالم بشریت که در دوران او میزیسته است در باره حلّاج میگوید: آن شير بيشه تحقيق، آن شجاع صفدر صديق، آن غرقه دريای مواج، حسين منصور حلاج، کار او کاری عجب بود، واقعاً غرايب که خاص او را بود که هم در غايت سوز و اشتياق بود و در شدت لهب و فراق مست و بیقرار. شوريده روزگار بود وعاشق صادق و پاک باز وجد و جهدی عظيم داشت، و رياضتی و کرامتی عجب. عالی همت و رفيع قدر بود و او را تصانيف ، شعر و موسیقی و ترانههای بسيار است به الفاظی زیبا در ظاهر و مشکل در حقايق و اسرار و معانی و محبت کامل. فصاحت و بلاغتی داشت که کس نداشت. و دقت نظری و فراستی داشت که کس را نبود. و اغلب مشايخ بزرگ در برابر او تعظیم کردند و گفتند او را در تصوف و دانش رقیبی نيست.
یاد داشتهای من از کتاب:
-دانش را اهلی است ...... ایمان را مراتبی .... و دانش و دانشمندان را تجاربی.
-و دانش ..... دو گانه دانشی است .... فرو هشتی و فرا گرفتنی.
-و دریا ..... دو گانه دریا است .... بر نشستنی و ناگذشتنی.
-و زمان .... دو گانه روزانی .... گجسته پای ( خبیث، مقابل خجسته) و خجسته پی.
-و مردم .... دو گانه مردمی ...... بخت یار و ربوده بخت.
پس بشنوی بدل، بختیار و ربوده بخت، و بنگری بفهم، که موهبتی است خود، بازشناختن.
پراکنده بس بود در دل هوس ..... ز دیدار تو، جمله ... یک گشت و بس.
( در دل هوسهای زیادی هست ولی وقتی ترا میبینم جمله هوسهای پراکنده در یکجا جمع شده و همگی تو میشوند. پس وقتی میگویم من ، تو هستم، یعنی هرچه آرزو دارم و میطلبم در وجود تو جمع شده است و انسان بدون خواستهها و آرزوهایش چیز دیگری نیست، وقتی میگویم من خدا هستم، یعنی جز تو چیز دیگری نیستم و چیز دیگری نمیخواهم.)
-اربعین یعنی چله نشستن که صوفیان انجام میدهند.یعنی ۴۰ روز از زن و زر و زور و مادیات دنیا بدور و تنها بنشیند و در حال خود و خدای خود غرق شده و تفکر کند.تابدین ترتیب تزکیه یافته و بخدا نزدیکتر گردد. ولی قرب و نزدیکی واقعی به خدا، در زندگی واقعی است. یعنی ضمن اینکه میخورد، میاشامد، با جفت خود همبستر میگردد، کار میکند، و با مردم میجوشد، در تمامی احوال از راستی و پاکی و خدا بدور نماند. که برای آدمی با وجود انباشتگی از دیوان بس پلید، کاری بس بزرگ و مشگل است. واگر نه چله نشستن را همه کس میتواند انجام و با کمک حشیش آنرا براحتی انجام دهد. ولی انسان میبایستی قرب خدا را در جماعت بجوید.
-چون خدا دلی را فرا گیرد، آدمی از هرانچه جز اوست بری و پاک میگردد و حالی همانند مستی یافته و گونهای روزگار میگذراند، انگار بر روی زمین نمیزید. و چون آدمی او را دوست گیرد، دیگر بندهگانِ زر و زور او را به آزار بیازارند.
-شناسی(کسو کاری) نیست, آنرا که دم از شناسایی او زند.
سپاسی نیست , آنرا که پایدار بندهگی او شود.
پرهیز از پیکار با او دیوانگی است و دل به آشتی او خوش داشتن، نافرزانگی. اندرز من بتو اینستکه : نه به لطف او دلخوش و امیدوار باش و نه از درگاهش ناامید و بیزار، نه دوستیش را در بند شو و نه نادوستیش را آرزومند، نه گواه شو بر هستیش و نه سخن بگو از نیستیش، زنهارت باد از توحید.
-ای مسلمانان، داد مرا از خدا بستانید، نه مرا با جان آسوده میگذارد تا بدان دلبسته شوم و نه مرا از نفس جدا میسازد تا از آن وارسته گردم، این عشوه و نازی است که من توان برداشتش را ندارم.نشاید نفس من ترا بیدادگر خواند.
-مرا بکشید تا شما مجاهد گردید و من شهید!
-من یتیمم، مرا پدری است که بدو میپناهم و این دل از غیبت وی، تا زندهام به غم فروست.
-نابینائی بینایم، نادانی دانایم، و اینک سخنان من که، هرگاه بخواهم، وارون میگردد... مرا یارانند، که یارانی هست، هر که را که باور از نیکی هاست.
-جان اینان بعالم ذره آشنایی هم بوده است، پس آفتاب کردند، هم بگاهی که زمان غروب میکرد.
عالم ذره = عالم خلقت که خداوند ابنأ بشر را مانند ذرات از صلب آدم بوجود آورد.
-نقطه را هزار دایره هست, گر قدم پیشتر نهاد پرگار.
-کلام خداوند آغاز به "با" دارد و انجام به "سین"، جمع این دو میشه "بس" : اول و آخر قران ز چه با آمد و سین ..... یعنی اندر ره دین، قران "بس"!!!
خط پارسی، از راست به چپ حرکت دارد، به این اعتبار که .... راست ... سمت مشرق است و .... چپ .... سمت مغرب است و:از جهت آنکه جملهٔ انوار از مشرق جبروت برآمدند، و در مغرب برهوت فرو آمدند"
-کسی را که من در خلوت میبینم، برای دیگران، حاضری غایب است. حاضری غایب که با هیچ صفتی نمیتوان او را وصف کرد، و از دلم بدلم نزدیکتر و پنهانی خطرناک همچون شرارهای زیر خاکستر.
-بمن میگوید، مرا با گوشهایت ببین، با کلماتی بدون شکل و بیان و نه با نغمهای که دیگر صداها را میشنوی، بطوری که انگار با خودت سخن میگوئی.
-من او هستم و او را دوست دارم، او من هست و او من را دوست دارد.
-ما مثل دو روح در یک بدنیم, اگر تو مرا میبینی، او را هم خواهی دید و اگر او را ببینی، ما را دیدی.
-خدا را در بین قلب و سینه ببین، همانطوری که اشک را در بین چشم و پلک چشم میبینی.
-مگر زمین از تو تهی شده است که باید ترا در آسمان جست؟ تو آنان را مینگری درحالیکه آنها با چشمهای کور و نابینا ترا مینگرند، و ترا نمیبینند.
-با چشم دل خداوند را دیدم و پرسیدم، که هستی؟ گفتا، توام
گفتم: همه جا بتو تعلق دارد، ولی تو لامکانی و اصلا کجا در خورتست که آنجا باشی؟ چگونه میشود ترا تصور کرد، چگونه خیال تو بندد خیال، چه داند خیال که تو کجای.
کجایی کجایی کجا
و من در فنایم ، فنایم ، فنا
و من یافتم، در فنایم، ترا
ای نقش توأم در چشم
ای نام توام بر لب
ای جای توام در دل
کجای تو
-بلا از اوست و نعمت از اوست و بخدا قسم که من سرّ آشکار نکردم. و حقا که میان بلا و نعمت او فرق نکردم. و مرا بکشند، و مرا بیاویزند، و مرا بسوزانند و مرا برگیرند، و خاکستر مرا به باد دهند، و ذرات من بر آبهای جاری نشیند و هر ذرهای که از آن آب روید کوهی استوار و بلند شود.
-عمر عثمان ملکی ، حسین منصور را دید که داشت چیزی مینوشت، گفت چه مینویسی؟ گفت: قران را معارضه میکنم، یعنی دارم با قرآن در میافتم ، چیزی مینویسم که قرآن را ضدیّت میکند، بر ضد قران مینویسم.
-از حسین منصور پرسیدند که: مذهب تو کدام است؟ گفت: من بر مذهب خدایم .... یعنی خدای شما هم مذهب دارد و آزاد نیست.
-یکی از دشمنان حسین منصور حلّاج را مسخره کرد و گفت: دعوی پیغمبری میکنی؟ حلاج گفت:ای اوف بر شما باد که مقام من را پایین میآورید.
-از حسین منصور حلّاج پرسیدند نظرت راجع به تصوف چیه؟ گفت ذات او وحدانیست، نه کسی او را قبول دارد نه او کس را.
-از حلّاج پرسیدند، که واحد یا یکتا کیست؟ گفت: شاهد به نفی عدد و اثبات وجد پیش از ابد.
-پس دیگر بار حسین را ببردند تا بردار کنند صدهزار آدمی گرد آمدند و او چشم گرد میآورد و میگفت: حق حق حق اناالحق.
نقلست که درویشی در آن میان ازو پرسید که عشق چیست گفت: امروز بینی و فردا بینی پس فردا بینی.
آنروزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش بباد بردادند. یعنی عشق اینست.
خادم او در آنحال وصیتی خواست.
گفت: نفس را بچیزی مشغولدار که کردنی بود و اگر نه او ترا بچیزی مشغول دارد که ناکردنی بود. که در اینحال با خود بودن کار پرهیزگاران است..
پسرش گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: چون جهانیان در اعمال کوشند تو درچیزی کوش که ذرۀ از آن به از مدار اعمال جن و انس بود
وآن نیست بجز علم و آگاهی به حقیقت.
پس در راه که میرفت میخرامید. دست اندازان وعیاروار میرفت با سیزده بند گران. گفتند: این خرامید چیست. گفت: زیرا که بنحرگاه میروم ونعره میزد و میگفت:
حریف من منسوب نیست بحیف بداد شرابی, چنانکه مهمانی مهمانی را دهد. چون بزیردارش بردند به باب طاق قبله برزد و پای بر نردبان نهاد. گفتند حال چیست گفت: معراج مردان سردار است. پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش. دست برآورد و مناجات کرد و گفت: آنچه اوداند کس نداند. پس بر سر دار شد. جماعت مریدان گفتند: چه گوئی در ما که مریدانیم و اینها که منکرند و ترا بسنگ خواهند زد. گفت: ایشان را دو ثواب است و شما را یکی .از آنکه شما را بمن حسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید به صلابت شریعت میجنبند. و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن فرع.
پس شبلی در مقابلۀ او بایستاد و آواز داد و گفت: تصوف یا حلاج
گفت: کمترین اینست که میبینی
گفت: بلندتر کدام است
گفت: ترا بدان راه نیست
پس هر کسی سنگی میانداختند شبلی موافقت راگلی انداخت حسین منصور آهی کرد گفتند ازین همه سنگ هیچ آه نکردی از گلی آه کردن چه معنی است.
گفت: از آنکه آنها نمیدانند معذوراند ازو سختم میآید که او میداند که نمیباید انداخت.
پس دستش جدا کردند خنده بزد.
گفتند خنده چیست گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است. مرد آنست که دست صفات که کلاه همت ازتارک عرش در میکشد قطع کند.
پس پاهایش ببریدند تبسمی کرد گفت: بدین پای سفر خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید.
پس دو دست بریده خون آلوده در روی در مالید تا هر دوساعد و روی خون آلوده کرد.
گفتند این چرا کردی گفت: خون بسیار از من برفت ودانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من ازترس است خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونۀ مردان خون ایشان است.
گفتند اگر روی را بخون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی.
گفت: وضو میسازم.
گفتند چه وضو.
گفت: در عشق دو رکت است وضوء آن درست نیاید الا بخون.
پس چشمهایش برکندند.
قیامتی از خلق برآمد بعضی میگریستند و بعضی سنگ میانداختند
پس خواستند که زبانش ببرند.
گفت: چندان صبر کنید که سخنی بگویم.
روی سوی آسمان کردو گفت: الهی بدین رنج که برای تو بر من میبرند محرومشان مگردان و از این دولتشان بینصیب مکن که دست و پای من ببریدند. در راه تو و اگر سر از تن بازکنند در مشاهدۀ جلال تو بر سر دار میکنند.
پس گوش و بینی بریدن وسنگ روان کردند.
عجوزۀ با کوزۀ در دست میآمد چون حسین را دیدگفت: زنید ومحکم زنید تا این حلاجک رعنا را با سخن خدای چکار.
آخر سخن حسین این بود که گفت: حب واحد افراد واحد.
پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سر بریدن تبسمی کرد و جان بداد.
و مردمان خروش کردند.
و حسین گوی قضا به پایان میدان رضا برد و از یک یک اندام او آواز میآمد که اناالحق.
روز دیگر گفتند این فتنه بیش از آن خواهد بود که درحالت حیوة بود پس اعضای او بسوختند.
از خاکستر آواز اناالحق میآمد چنانکه در وقت کشتن هر قطره خون او که میچکید پدید میآمد.درماندند.
بدجله انداختند بر سر آب همان اناالحق میگفت.
پس حسین گفته بود: چون خاکستر ما در دجله اندازند بغداد را از آب بیم بود که غرق شود.
خرقۀ من پیش آب باز برید و اگر نه دمار از بغداد برآرد.
خادم چون چنان دید خرقۀ شیخ را بر لب دجله آورد تا آب برقرار خود رفت و خاکستر خاموش شد پس خاکستر او را جمع کردند و دفن کردند.
و کس را از اهل طریقت این فتوح نبود.
بزرگی گفت: که ای اهل طریق معنی بنگرید که با حسین منصور چه کردند تا با مدعیان چه خواهند کردن.
عباسۀ طوسی گفته است که فرداء قیامت در عرصات منصور حلاج را بزنجیر بسته میآرند اگر گشاده بود جملۀ قیامت بهم برزند.
بزرگی گفت: آن شب تا روز زیر آندار بودم ونماز میکردم چون روز شد هاتفی آواز داد که او را اطلاع دادیم برسری از اسرار خود پس کسی که سرملوک فاش کند سزای او اینست.
نقلست که شبلی گفت: آن شب بسر گور او شدم و تا بامداد ناز کردم سحرگاه مناجات کردم وگفتم الهی این بندۀ تو بود مؤمن و عارف و موحد این بلا با او چرا کردی خواب بر من غلبه کرد بخواب دیدم که قیامت است و از حق فرمان آمدی که این از آن کردم که سر ما با غیر گفت.
نقلست که شبلی گفت: منصور را بخواب دیدم گفتم خدای تعالی با این قوم چه کرد گفت: بر هر دو گروه رحمت کرد آنکه بر من شفقت کرد مرا بدانست و آنکه عداوت کرد مرا ندانست از بهر حق عداوت کرد بایشان رحمت کرد که هر دو معذور بودند و یکی دیگر بخواب دید که در قیامت ایستاد جامی در دست و سر بر تن نه گفت: این چیست گفت: این جام بدست سر بریدگان میدهد.
نقلست که چون او بردار کردند ابلیس بیامد و گفت: یکی انا تو گفتی و یکی من چونست که از آن تو رحمت بار آورد و از آن من لعنت!
حلاج گفت: تو انا بدر خود بردی و من از خود دور کردم مرا رحمت آمد و ترا نه چنانکه دیدی وشنیدی تا بدانی که منی کردن نه نیکوست و منی از خود دور کردن به غایت نیکوست .