ماجرای معروف به غزانیق و یا قرایین، داستانی است که برای تطهیر پیغمبر اسلام ,محمد, ساخته شده است که برای رسیدن بقدرت با هند معروف به جگرخوار۱ که شوهرش بظاهر شهردار مکه بود ولی در اصل این هند بود که همه قدرت را داشت، پیمان بست که دو بت هند را برسمیت بشناسد، بشرطی که هند اجازه دهد محمد بکار خود ادامه دهد. پس پیغمبر آمده و بمردم این دو آیه را خواند و گفت الله این دو بت را برسمیت میشناسد. در قرآن در سوره نجم، پس از آیات ۱۹ و ۲۰ (آیا دیدی لات و عزی را ...)، آمده است که شیطان در کلام وحی دوید و دو آیه را علیرغم اینکه جبرئیل بر پیغمبر نخوانده بود، بر زبان محمد جاری کرد، این اتفاق در اوایل بعثت محمد صورت گرفت.( و معنای آیات این است که این دو بت بوتیماران بلند پروازند و امید به شفاعت آنان میرود.)
۱- هند زن ابوسفیان که در سن ۶۰ سالگی هنوز پوستی صاف و بدنی به سفتی دختران جوان و موهایی به سیاهی پر کلاغ داشت و دیدهگانش چون تیغهٔ چاقو میدرخشید، و خرامیدنی غرور آمیز داشت، صدایش ندای مخالفت را نمیپذیرفت، و بر شهر بجای شوهرش حکومت میکرد و فرامینش را بر دیوار خیابونهای شهر نصب میکردند، و مردم وی را روح شهر میدانستند و جوانی جاودانش را نشانی از جادوگری وی میشمردند. هند که نفوذ فرامینش بیش از اشعار همهٔ شاعران بود، با حرص و اشتهای شدید جنسی با تک تک نویسندگان شهر درامیخته بود و بعد از زمانی کوتاه، خسته و دلزده از آنان، همگی را از رختخوابش بیرون انداخته بود. وی در عرصه قلم همچنان که در کاربرد شمشیر ماهر بود، جلوه میکرد. همان هندی که با لباس مردانه به قشون پیوسته بود و به تمهید و سحر و جادو، کلیهٔ نیزهها و سلاحها را از خود دور کرده و در میان توفان جنگ، قاتل پرادر را یافته بود، همان هندی که عموی پیامبر را بیرحمانه کشته و دل و جگر وی را خورده بود. کدام مردی در برابرش توان پایداری داشت؟ برای جوانی جاودانش که از آن مردم نیز بود، برای درنده خوییش که به آنان تصویر شکست ناپذیری میبخشید، و برای فرامینش که حاکی از انکار زمان، تاریخ و دوران بود و شکوه نامدار شهر را بسان ترانه میخواند و فرسودگی خیابانهای آنرا محال جلوه میداد، فرامینی که عظمت، تحمل شداید، جاودنگی و مقام نگهبانی مقدّسین را میستود..... برای این نوشتار بود که زناشویی توأم با هرج و مرجش را میبخشیدند، و به این که وی سال بسال روز تولدش هم وزن خود زمرّد دریافت میکرد وقعی نمینهادند، بر شایعات لهو و لعبش توجهی نمیکردند و در پاسخ آنان که پوششهایش را بیشمار میگفتند، تنها لبخند میزد. میگفتند پانصد و هشتاد و یک لباس خواب از ورق طلا دارد و تعداد کفش راحتی یاقوت نشانش به چهار صد و بیست جفت میرسد. هند گرسنگان را برغم شهادت چشمان، شکمها و جیبهای خالیشان، میفریفت و وادارشان میساخت، هرچه که زیر گوششان زمزمه میکرد بپذیرند: ای شکوه جهان، حکومتت مبارک.
یاد آوری میشود که تمامی داستانهای کهن همگی و همگی ریشه پارسی داشته و سرنوشت یکی از پارسها میبوده است. پس از فروپاچی دنیا، و دستیابی وحشیها و بربرها به علم، دانش و همه ساخت و سازهای پارسی، همه چیز با عوض کردن نام و ظاهر آن، به وحشیها تعلق گرفته و آنها مالخود کردند. مثل اینکه بندر شاه که ساخت محمد رضا شاه، شاهنشاه فقید ایران بود، شد بندر خمینی که یکی از بیسوادترین، مزدورترین، وحشی ترین، بیرحم ترین، کثیفترین، بربرترین و جنایتکارترین موجودات روزگار بود. صد سال دیگر اگر شیر پاکخوردهی پیدا شده و به مردم ایران بگوید که این بندر را کسی بنام محمد رضا شاه ساخته، فورا غربیها و نوکران آنها، شخص آگاه را به داشتن تئوری توطئه و توهم متهم میکنند.