در روزگاران کهن، پیری درویش صفتِ بینیاز مکتبِ آزاد بال با خانواده خود در چادری مندرس میزیست. پیشه کهن سال داستان ما، هیزم فروشی بود که از بیابان بیصاحب جمع میگشت. و از مال دنیا بزی باوفا داشت که هرچه گیرش میآمد، میخورد و در عوض ممر خوراک و پوشاک خانواده پیر بود. از شیرش کره و پنیر و ماست میزدند و میخوردند و از پشمش میبافتند و میپوشیدند و زیرانداز تهیه میکردند. هرگاه هم که بزمچهای نصیب بز میگشت، در بازار بفروش رفته و پولش قند و چای خانواده میگشت. پیر بمناسبت خصلتهای شایسته انسانی که داشت محبوب همه کس از آشنا و غریب بود. و برای شکایت از روزگار سخت، جایگاهی در نزد خویش متصور نبود. روزگار بدین ترتیب میگذشت تا اینکه روزی دوست و آشنا دور پیر را گرفته و گفتند:
- خبر بد، خبر بد ..... یکی از خویشانت را از دست دادی و خبر بدتر اینکه، او برایت شنزآر و زمین کلوخ آکندهای را به ارث گذاشته که مالیات سالیانه آن میبایستی به خزانه ملت پرداخت شود !!!
پیر گفت:
- خبر بد، خبر خوب، کسی چه میداند؟
خلاصه داروغه پیر را فراخواند و دفتریها بنچاقِ زمین را بنام پیر زدند و خزانه داران، فلان روزِ سال آینده را برای پرداخت مالیات زمین قرار گذاشته و پیر را راهی نمودند.
از فردای آنروز، پیر بهمراه خانواده خود، شروع بجمع نمودن سنگهای درشت زمین کرده و چون تعداد سنگها بسیار گشت، از آنها با کمک پسرش کلبهای سنگی ساخت. سپس شروع بجمع آوری سنگهای ریزتر کرده و از آنها راه رویی شنی در مقابل کلبه ساخت تا در وقت باران و برف، پایشان در ٔگل و لجن فرو نرود. سپس در زمینی که اینک مناسب کشت گشته بود، جو کاشت. سر سال جوها را فروخته، مالیات را که پرداخت هیچ، یک اسب ابلق زیبا هم برای خود تهیه نمود. کمی پس از خرید اسب، روزی اسب از چراگاه کوچکی که پیر، دور تا دور آنرا طناب کشیده بود، فرار کرد. همسایهها جمع شده و گفتند:
- خبر بد، خبر بد، اسبی که با این زحمت تهیه نموده بودی، از دست دادی!!
پیر گفت:
- خبر بد، خبر خوب، کسی چه میداند؟
چند روز پس از این، اسب با یک گله اسب وحشی بازگشت.
همسایهها جمع گشته و گفتند:
- خبر خوب، خبر خوب، تعداد اسبهایت به ۳۰ راس رسید!!!
پیر گفت:
- خبر خوب، خبر بد، کسی چه میداند؟
کمی بعد، پسر پیر که مشغول رام کردن یکی از اسبهای وحشی بود، از اسب فرو افتاد.
همسایهها جمع گشته و گفتند:
-خبر بد، خبر بد، پایِ پسرت شکست.
پیر گفت:
- خبر بد، خبر خوب، کسی چه میداند؟
پسرِ پیر داستان ما زمین گیر بود که نقارههای داروغه جار زدند که: آی ی ی ی مردم بدانید و آگاه باشید که وحشیهای که در حاشیه شهر آباد ما میپلکند، به شهر حمله کرده و در نتیجه همه جوانان بایستی پا برکاب گشته و درمقابل وحشیها و بربرها از سرزمین مادری و خانواده خود دفاع کنند.
همسایهها دوباره خبر خوب، خبر خوب کردند که پسرت به جنگ نرفته و در نتیجه کشته نمیشود و دوباره پیر همان جواب همیشگی را داد. اینبار یکی از همسایهها که بیش از دیگران فضول بود، از پیر پرسید، این چه معنی دارد که هرگاه ما با خبری بد یا خوب میاییم تو آنرا تکرار میکنی؟
پیر گفت:
روزگارست اینکه گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخِ بازیگـر از این بازیچـههـا بسیـار دارد
آدمی گه راه خودرا مینهـد سوی بساتین
گاه سوی دوزخ این جان عزیزش خار دارد
گاه در باغ جنان میشد روان در کوی دلبر
گه ز مهجوری عنان جان خویش تیمار دارد
عاشق و معشوق را حائل نباشد در دو عالم
جان خودرا آدمی چون این حجاب درکار دارد
هست یکتا جلوه معشوق در چشمان عاشق
آدمی در بوستان یک دلبر و دلدار دارد
راه ما قانع شدن باشد به انوار خدایی
کز تجلیهای او جانها نشان از یار دارد
در طریق عشق هرکس راه خود دارد ولیکن
در طریقت راه ما صد جلوه دشوار دارد.....
قائممقام فراهانی