تا سواد قریه راهی بود
چشمهای ما پر از تفسیر ماه زنده بومی
شب درون آستینهامان
میگذشتیم از میان آبکندی خشک
از کلام سبزه زاران گوشها سرشار
کولبار از انعکاس شهرهای دور
منطق زبر زمین در زیر پا جاری
زیر دندانهای ما طعم فراغت جابجا میشد
پایپوش ما که از جنس نبوت بود
ما را با نسیمی از زمین میکند
چوبدست ما بدوش خود بهار جاودان میبرد
هریک از ما آسمانی داشت
درهر انحنای فکر
هر تکان دست ما
با جنبش یکبال مجذوب سحر میخواند
جیبهای ما صدای جیک جیک صبحهای کودکی میداد
ما گروه عاشقان بودیم و راه ما
از کنار قریه های آشنا با فقر
تا صفای بیکران میرفت
بر فراز آبگیری خودبخود سرها همه خم شد
روی صورتهای ما تبخیر میشد شب
و صدای دوست میآمد بگوش دوست.
چکامه " تپشِ سایه دوست "، کتاب حجم سبز ، ۱۳۴۶
سهراب سپهری