اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۸

خشت غربت را میبویم


ماه بالای سر آبادیست
اهل آبادی درخواب
روی این مهتابی
خشت غربت را میبویم
باغ همسایه چراغش روشن
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار
به لب کوزه آب
غوکها میخوانند
مرغ حق هم گاهی
کوه نزدیک منست
پشت افراها، سنجدها
و بیابان پیداست

سنگها پیدا نیست
گلچه ها پیدا نیست
سایه هایی از دور
مثل تنهایی آب
مثل آواز خدا پیداست

نیمه شب باید باشد
دب آکبر آنست
دو وجب بالاتر از بام
آسمان آبی نیست
روز آبی بود

یاد من باشد فردا
بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم
یاد من باشد فردا لب سلخ
طرحی از بزها بردارم
طرحی از جاروها
سایه هاشان در آب
یاد من باشد
هرچه پروانه که میافتد در آب
زود از آب درآرم
یاد من باشد
کاری نکنم که بقانون زمین بربخورد
یاد من باشد فردا لب جوی
حوله ام را هم با چوبه بشویم
یاد من باشد تنها هستم

ماه بالای سر تنهاییست.

چکامه " غربت "، کتاب حجم سبز ، ۱۳۴۶
سهراب سپهری