شب سرشاری بود
رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت
دره مهتاب اندود
و چنان روشن کوه
که خدا پیدا بود
در بلندیها، ما
دورها گم، سطحها شسته
و نگاه از همه شب نازکتر
دستهایت، ساقه سبز پیامی را میداد بمن
و سفالینه انس
با نفسهایت آهسته ترک میخورد
و تپشهامان میریخت بسنگ
از شرابی دیرین
شن تابستان در رگها
و لعاب مهتاب، روی رفتارت
تو شگرف، تو رها، و برازنده خاک
فرصت سبز حیات
بهوای خنک کوهستان میپیوست
سایهها برمیگشت
و هنوز در سر راه نسیم
پونههایی که تکان میخورد
جذبههایی که بهم میخورد.
چکامه "از روی پلک شب"، کتاب حجم سبز، ۱۳۴۶
سهراب سپهری