شهریور ۲۹، ۱۳۹۷

نخستین آدم پارسی بود, بازنشر

بر طبق تاریخ طبری هوشنگ ( نوه کیومرث , کیومرث از نظر همه ملت‌های دنیا بویژه اعراب و غربی ها و دیگر ادیان همان آدم است ( داستان آدم و حوا ) یعنی‌ اولین آدمی‌ که بر روی زمین قرار می‌گیرد و پسری دارد بنام سیامک که به وسیله بچه ابلیس کشته میشود و هوشنگ پسر سیامک و نوه کیومرث (آدم) میباشد.) اول کس بود که درخت برید، و بنا کرد و نخستین کسی‌ بود که معدن درآورد و مردم را به اینکار وادار کرد و به مردم روزگار خود فرمان داد که عبادت گاه داشته باشند و دو شهر بساخت که یکی‌ بابل بود و در سواد کوفه و دیگری شوش و مدت ملک وی چهل سال بود. گفته‌اند که وی اول کس بود که آتش را ساخت و در ملک خویش آهن درآورد و برای صنعت از آن ابزار ساخت و آب به خانه برد و مردم را به کشت و زرع و درو و اشتغال به کار ترغیب کرد و بفرمود تا حیوانات درنده را بگیرند و از پوست آن لباس و فرش کنند و گاو میش و حیوان وحشی را اهلی کنند و از گوشت آن بخورند و شهر ری را بساخت و ری نخستین شهر بود که پس از شهر اقامت گاه کیومرث که در دماوند طبرستان ( مازندران) بود بنیان شد. پارسیان گویند که او هوشنگ پادشاه زاده شد و فضیلت پیشه بود و به تدبیر امور رعیت واقف بود. گویند که وی اول کس بود که احکام و حدود نهاد و لقب از آن گرفت و پیشداد نامیده شد. یعنی‌ نخستین کسی‌ که با عدل و داد حکومت کرد، که پیش در پارسی‌ به معنی‌ اول است و داد به معنی‌ عدل و گویند که وی به هند رفت و در ولایت‌ها بگشت و چون کار وی راست شد و پادشاهی بدو رسید تاج بر سر نهاد و خطابه خواند و گفت که پادشاهی را از جدّ خویش به ارث برده است. گفته اند که وی ابلیس و سپاه وی را در هم شکست و از آمیزش با مردم منع شان کرد و مکتوبی بر سپری سپید نوشت و از آنها پیمان گرفت که معترض هیچ انسانی‌ نشوند و تهدید کرد و متمردانشان را با جمعی‌ از غولان بکشت که از بیم وی به بیابان‌ها و کوه‌ها و دره‌ها گریختند و ملک همه اقلیمها داشت.

از مرگ کیومرث تا تولد هوشنگ و شاهی‌ وی دویست و بیست و سه سال بود و گفته‌اند که ابلیس ( دیوان) و سپاه وی از مرگ هوشنگ شادی کردند، زیرا پس از مرگ وی به محل اقامت بنی‌آدم وارد شدند و از کوه‌ها و دره‌ها فرود امدند.

تاریخ طبری، جلد اول





هوشنگ در شاهنامه 

وی در شاهنامه، پسر سیامک و نوهٔ کیومرث است که انتقام قتل سیامک را از اهریمن می‌گیرد و پس از کیومرث به پادشاهی جهان می‌رسد. همچنین، یافتن آتش و برپایی جشن سده را در شاهنامه و اسطوره‌های ایرانی به هوشنگ شاه نسبت می‌دهند.

هوشنگ شاه، مردم زمان خود را با آبیاری و صنعت و جداکردن آهن و سنگ و ساختن ابزار و آلات آهنی آشنا ساخت و به ایشان کشت و زرع آموخت. در شاهنامه، طبخ خوراک، پختن نان و گله‌داری از آموزه‌های او برای مردم به شمار می‌رود.

هوشنگ و سپاهی از انسان‌ها و جانوران بر اساس داستان‌های شاهنامه هوشنگ نوه کیومرث اولین پادشاه جهان بود. سیامک پدر هوشنگ به خاطر دشمنی شیطان با کیومرث در جنگ با پسر شیطان کشته شد. یک سال بعد از مرگ سیامک، کیومرث که خودش پیر شده بود هوشنگ را که یادگار سیامک و برایش عزیز بود را به جنگ پسر شیطان فرستاد.

همه موجودات از انسان‌ها گرفته تا پریان و حیوانات دیگر دور هوشنگ جمع شدند. حتی حیوانات هم هر کدام سپاهی تشکیل دادند و هوشنگ فرمانده همه آنها شد.

دیو سیاه با شنیدن خبر آمدن سپاه هوشنگ آسمان را پر از خاک کرد، طوری که توفان خاک همه جا را فراگرفت. بعد دیوان به سپاه هوشنگ حمله کردند. هوشنگ و سپاهش با دیوها درگیر شدند. یکدفعه هوشنگ چشمش به دیو سیاه افتاد. خودش را به او رساند و دست و پایش را گرفت و او را بالای سرش برد و سپس بر زمین کوبیدش. بعد سر دیو را از تنش جدا کرد.

بعد از مرگ پسر شیطان کیومرث با خیالی آسوده از دنیارفت و هوشنگ جای او را گرفت. هوشنگ پادشاهی عادل بود. او آتش را کشف کرد و آنرا در زندگی‌ آدم‌ها وارد ساخت. اولین کسی بود که آهن را شناخت و آن را از سنگ استخراج کرد. از آهن ابزاری مثل تبر و اره و تیشه درست کرد. همچنین هوشنگ به مردم کشاورزی آموخت.

جشن سده از هوشنگ به یادگار مانده. یک روز هوشنگ در کوه ماری دراز و سیاه با دو چشم سرخ دید که از دهانش دود خارج می‌شد. به سمت او سنگی را پرت کرد. سنگ خرد شد و نوری به وجود آمد. به این ترتیب با این که مار کشته نشد ولی آتش کشف شد. هوشنگ از خدا به خاطر این که آتش را هدیه داده بود تشکر کرد. همان شب کوهی از آتش درست کردند و جشن گرفتند و سده نام آن جشن است.

همچنین او حیوانات سودمند مانند گاو و خر و گوسفند را به شکل جفت جفت جدا کرد تا آنها را پرورش دهند. هوشنگ ۴۰ سال حکومت کرد و پس از او تهمورث دیوبند پادشاه شد.

هوشنگ (به اوستایی: haošyangha)‏، (به پهلوی: hōšang)؛ به معنای کسی که منازل خوب فراهم سازد، یا بخشندهٔ خانه‌های خوب، است. لقب او در اوستا پَرَداتَ (Para-dāta)، به معنای مقدم و بر سر قرار گرفته، است. این لقب در پهلوی (Pēš-dād) ودر فارسی پیشداد شده‌است.


حکیم علیقدر ایران فردوسی‌ حماسه سرا در راه خلق اثری بزرگ قدم می گذاشت. سرودن حماسه را با کیومرث آغاز کرد. خلق انسان اولیه، خود حماسه ای بزرگ بود. کیومرث پا بزمین گذاشت. فردوسی نخستین بیت را سرود. بنام خداوند جان و خرد...

کیومرث بر بلندای قله ایستاده بود و سرزمین ایران را از نظر می گذراند. باد می وزید و جامه پلنگینه کیومرث را تاب می داد. کیومرث، این زنده میرا، شاه ایران و گیتی‌ بود. رعیت او حیوانات بودند. کیومرث کدخدای جهان اولیه بود. تخت شاهی اش تکیه سنگ تراش خورده و بی زینتی بود و ردای شاهی اش پلنگینه پوشی ناچیز. کیومرث رو به سوی خانه اش برگرداند. خانه اش در دل کوه بود. صدای گریه ای شنید. سیامک ، پور پاک کیومرث بود که می گریست. کیومرث به سمت غار دوید و وارد خانه شد. سیامک را در آغوش گرفت. دلش غمگین بود. از کینه اهریمن می ترسید. سیامک را محکم به خود فشرد. نباید یک لحظه از او غافل می شد. خورشید غروب می کرد و کیومرث در حالیکه سیامک را در آغوش داشت به آینده فکر می کرد.

***


غروب یک روز تابستانی بود. غروب های زیادی از پس هم آمده بود و رفته بود تا سیامک، پور کیومرث، قد کشیده و بلند بالا شود. سیامک به سمت بیشه می رفت. می خواست ازچشمه کمی آب بردارد. خم شد. دست در آب کرد. لرزش خفیفی بر سطح آب افتاد. سیامک خودش را در آب دید. لرزش آب ایستاد. سیامک دقت کرد. چهره زیبایی در پشت سرش بود. برگشت. از دیدن یک غریبه، در جهان ساکت ابتدایی، هیجان زده شد؛ ولی از تماشای صورت زیبای امشاسپند زبان به دهان گرفت و هیچ نگفت. سروش( سپند مینو) به سیامک لبخند زد. او امشاسپند فرمانبرداری بود که از خانه اش در بلندترین جای دماوند به دیدار سیامک آمده بود تا او را از نیرنگ اهریمن آگاه کند. چهره سروش در نظر سیامک آشنا می نمود. نیازی به معرفی نبود. سروش گفت: سیامک! از نیرنگ اهریمن بترس! تو پور پاک کیومرث هستی. فرمانروای آینده جهانی. جنگ با دیو پلید ابلیس بس خطرناک و وهم انگیز است. نیرنگی در انتظار توست. نیرنگی در انتظار توست. نیرنگی در انتظار توست... نیرنگی در ... ... نیرنگ... بر حذر باش...

صدای سروش کم و کمتر می شد. امشاسپند می رفت. سیامک ماند و دلی پر از اندیشه نبرد با دیو اهریمنی.... ترسید... در روزگار نخستین، رستمی نبود تا از تیره شاهان ایرانی محافظت کند. سیامک باید دست به کار می شد. افسوس و دریغ که خفتان و زره ای برای مبارزه نداشت. افسوس که ابزار آلات جنگی ساخته نشده بود. این جهان ابتدایی هیچ چیز برای مقابله با دیو ابلیس به سیامک نمی داد. مگر پلنگینه پوشی و چوب دست گرز مانندی. تن برف گون سیامک را چه چیز در مقابل چنگال تیز دیو اهریمن پناه می داد؟ هیچ چیز!

سیامک به نبرد دیو اهریمنی شتافت. دوید. به آغوش دیو پرید و ضربه کوبید. دیو سیاه، این عفریته شیطانی، همچون شبی تاریک تن سیمگون سیامک را فشرد. سیامک درد می کشید. توان مقابله نداشت. کیومرث بر بلندی ایستاده بود . صدای شکستن استخوان سیامک به گوش کیومرث رسید. دیو، سیامک را رها کرد. پور کیومرث به زمین افتاد. دیو سیاه به پایکوبی مشغول شد. زمین زیر پایش می لرزید. باز ایستاد. نشست و به چنگال تیز، پهلوی سیامک را درید و جگر او را بیرون کشید. کیومرث تاب و تحمل نیاورد. سست شد. زانو زد. دست بر زمین گذاشت. گریست. آداب عزاداری نمی دانست. اولین عزادار جهان، او بود.

***

((های! ای هوشنگ. تویی پسر پاک سیامک و نوه کیومرث. بشتاب و بر دیو سیاه حمله ببر که این فرمان اهوراست.)) باز هم سروش بود که ندا می داد. هوشنگ می بایست فریاد انتقام سر دهد. کیومرث سالخورده به تختگاهش نشسته بود. دلش می لرزید. به پایین دستِ دشت نگاه کرد. سپاه هوشنگ در حرکت بود. سپاهی متشکل از پری و پلنگ و شیر و درندگان و گرگ و ببر دلیر. هوشنگ به لذت انتقام اندیشید. دیو سیاه از دور پدیدار شد. هوشنگ غم به دل راه نداد. درفش به یک دست گرفته بود و گرز به دستی دیگر. فنون جنگی را از کیومرث آموخته بود. نبرد آغاز شد. هوشنگ کمر گاه دیو را به چنگ گرفت. عطر جان هوشنگ در مشام دیو پیچید و بوی عفونت دیو مشام هوشنگ را آزرد. هوشنگ به پدرش سیامک فکر کرد. با نهایت تنفر فریادی کشید. صدا در گوش دیو سیاه طنین انداخت. هوشنگ تمام نیرو را در بازو جمع کرد و دیو را به خاک افکند. بر سینه دیو نشست و جانش را ستاند...

هوا روشن می شد. خنکای باد صبحدم نشاط آور بود. هوشنگ در آغوش کیومرث افتاد. گریست. کیومرث هم گریست. هوشنگ را در بر گرفت و به آغوش فشرد. لاشه دیو پلید در میان دشت افتاده بود. هوشنگ جهان را از پلشتی دیوان ِ اهریمنی رهاند. کیومرث لبخند زد. گونه هوشنگ را بوسید. سرش را روی دسته سنگی تخت پادشاهی اش گذاشت و به خواب ابدی رفت. 


منبع: ایران شکوه از یاد رفته