سایه شدم و صدا کردم
کو مرز پریدنها، دیدن ها؟
کو اوج نه من ، دره او ؟
و ندا آمد
لب بسته بپو
مرغی رفت
تنها بود
پر شد جام شگفت
و ندا آمد
بر تو گوارا باد
تنهایی تنها باد
دستم در کوه سحر او میچید
او میچید
و ندا آمد
و هجومی از خورشید
از صخره شدم
بالا در هر گام
دنیایی تنهاتر، زیباتر
و ندا آمد
بالاتر، بالاتر
آوازی از ره دور
جنگلها میخوانند
و ندا آمد
خلوتها میآیند
و شیاری ز هراس
و ندا آمد
یادی بود، پیدا شد
پهنه چه زیبا شد
او آمد
پرده ز هم وا باید
درها هم
و ندا آمد
پرها هم.
سهراب سپهری