باران زیادی باریده بود و مردم دهکده به شکرانه نعمت باران و حاصلخیزی مزارع عصر یک روز آفتابی در دشت مقابل مدرسه دهکده جمع شدند و بشادی پرداختند. .
در گوشه و کنار زوجهای جوان کنار درختان کهنسال نشسته بودند و آهسته با یکدیگر سخن میگفتند. آنقدر آهسته که فقط خودشان صدای هم را میشنیدند. در اینجا و آنجا هم زوجهای پیر روبروی هم نشسته بودند و در سکوت یا بهم خیره شده و یا مشغول نوشیدن چای بودند. ولی در دوردست زن و شوهری میانسال با صدای بلند با یکدیگر بشدت گفتگو میکردند و حتی بعضی اوقات صدایشان آنقدر بلند و لحن صحبتشان بحدی ناپسند بود که موجب آزار اطرافیان میشد.
یکی از کدخدا پرسید: "آن دو نفر چرا با وجودی که فاصله بینشان کم است سرهم داد میزنند؟"
کدخدا پاسخ داد: "وقتی دلهای آدمها از یکدیگر دور میشود آنها برای اینکه حرف خود را بدیگری ثابت کنند مجبورند صدایشان را بلند کرده و سرهم داد بزنند. و وقتی سر هم داد میزنند از هم عصبانی میشوند. هرچه دلها از هم دورتر باشد و روابط بین انسانها سردتر باشد میزان داد و فریاد آنها بر سر هم بیشتر و بلندتر است. وقتی دلها نزدیک هم باشد فقط با یک پچ پچ آهسته هم میتوان هزاران جمله ناگفته را بیان کرد. درست مانند آن زوجهای جوان که کنار درخت باهم نجوا میکنند. اما وقتی دلهای دو تن با یکدیگر یکی میشود، سمت نگاهشان هم یکی میشود، همینکه بهم نگاه کنند یک دنیا جمله و عبارت محبتآمیز رد و بدل میشود و هیچکس هم خبردار نمیگردد. درست مانند زوجهای پیر که در سکوت از کنارهم بودن لذت میبرند. هر گاه دیدید دو تن سرهم داد میزنند بدانید که دلهایشان ازهم دور شده است و بین خودشان فاصله زیادی میبینند که مجبورند بداد و فریاد متوسل شوند .
...........................
وقتی این داستانهای "مکش مرگ ما" را در دوران نوجوانی میخواندیم، چقدر از اینکه درسی گرفتیم از خود خرسند میشدیم. غافل از اینکه اینها تنها در داستانها واقعیت دارند. آدما در دنیای واقعی بنابه ملاحظات و منافعی که دارند سرهم داد نمیکشند، و هیچ ربطی به دل و این مطالب دراماتیک ندارد. و آدما در حالت طبیعی بهرحال سرهم داد میکشند، مگر اینکه سنگهایشان پیش از این کنده شده باشد، یا بترسند یا ترسانده باشند.