در زبان مادر یعنی پارسی امثال و حکم بیشماری وجود دارد که همگی نشان از قدرت و توان شگفت انگیز نیاکان پارسی از درک هستی و بود و نبود دنیا و مافیا دارد. یکی از این مثلها را در مورد کسی که بخواهد هنر نداشته و یا کار انجام نداده را برخ دیگران بکشد و بدین ترتیب سود و منفعتی ببرد، میگویند: مشک خالی و مُشک بریز؟(مدل امروزه اش میگوید: جیب خالی و پُز عالی؟)
از گذشتههای کهن در ایران رسم بود، وقتی مسافری از سفر بازمیگشت دوستان و آشنایان به پیشواز رفته و بر سر راه او مُشک میفشاندند تا بدین ترتیب نشان دهند که این عطر وجود مسافر است که از راه رسیده است.
داستان این مثل برمیگردد به این رسم کهن در ایران و دوران خان و خان بازی قاجار ها. در آنزمان هنوز این رسم وجود داشت ولی به سبب فقیر شدن مردم (قاجارها دست نشانده انگلیس و فرانسه بودند و کشور اشغال بود و ثروتهای ایران به انگلیس و فرانسه برده میشد و در آخر هم با دسیسه و بربرمنشی انگلیس و فرانسه و توسط همین خاندان ننگین کشور تجزیه گشت و ایران به دهها کشور تجزیه گشت.) مختص خانها گشته بود و هر خانی که از سفر بازمیگشت به نسبت نفوذ و شخصیتی که داشت خویشان و آشنایان و اهالی که بدور کاخ او میزیستند، هرکدام از محل اقامت خود مشکی تهیه می کردند و آن را پر از مُشک میکردند و به پیشواز خان میرفتند و سر راه خان را تا کاخش را با مُشک معطر میساختند. البته هرچه تعداد افراد مشک بدوشها بیشتر بود و راه بیشتری مُشک پاچی میشد براهمیت و شخصیت خان افزوده میشد. مثلاٌ میگفتند: این همان خانی است که جلو راهش دو فرش سنگ (فرسنگ) مُشک میپاچند!
از قضا یکمرتبه که یکی از خانهای اسم و رسم دار از سفر بازمیگشت، یکی از آشنایان او که مجبور بود حتما مشکی تهیه کند و به پیشواز برود، با خودش فکر کرد که خان از آندست خانهایی نیست که دورو برش خالی باشد و حتما چند تنی برای مُشک پاچی به پیشواز او میروند. پس چه بهتر من مشکم را از آب پرکنم و ببرم، و بدین ترتیب در خرید مُشک گرانبها صرف جویی کرده باشم.
همینکار را هم کرد و مشک خود را در خانه از آب پر کرد و گلوی مشک را محکم بست و براه افتاد تا بمحل مشک بدوشان رسید. و منتظر موقعیت شد تا مشک پر از آب را لابلای مُشکهایی که پاچیده میشد خالی کند.
کاروان خان با علم و کتل از راه رسید. خدمه و مردمی که برای او کار میکردند هلهله کنان به پیشواز رفته و اطرافیان و فامیل نزدیک مشکها را جلو برده و و هرکدام با مشکهای خود دست خان را بوسیدند. و سپس نوبت آن رسید که هر کدام مشک خود را باز کرده و مُشک فشانی کند. در اینوقت آنکسی که مشک پر از آب بدوش داشت با سرو صدای زیاد خود را میان مشکیان انداخت و -مُشک بریز، مُشک بریز- گویان به تقلا افتاد. ولی گلوی مشک را باز نکرد و منتظرشد تا مشک بدوش بغل دستی سرِ مشک خود را باز کند تا بدین ترتیب مشتش باز نشود و رسوا نگردد. هرچه بیشتر انتظار کشید کمتر به نتیجه رسید و این انتظار طولانی شد تا اینکه از رفیقش پرسید: چرا سر مشکت را باز نمی کنی؟ آن طرف گفت: راستش را بخواهی میترسم رسوا شوم چون مشک من عوض مُشک از آب پر است. قربانت گردم اول تو سر مشکت را بازکن و نگذار آبرویم پیش خان بریزد و مرا پیش او روسیاه نکن. بیچاره آن مرد که مشکش را به امید دیگران از آب پر کرده بود گفت: رفیق حقیقت را بخواهی مشک من هم پر از آب است و از مُشک خبری نیست و باید فکری کرد که رسوا نشویم. تقلا بیشتر شد و از هرسو صدای "بریز مُشک، بریز مُشک" بلند بود. اما حتی یک قطره مُشک هم از مشکی سرازیر نشد که نشد. تا اینکه معلوم شد همه مشکیان در خانه خود همان فکر را کرده اند که باید مشکشان را عوض مُشک از آب پرکنند و خرج مُشک را به زخم دیگری بزنند.
از آنطرف خان هرچه انتظار کشید دید سرمشکی باز نشد و مُشکی هم پاچیده نشد و عطری هم در فضا پخش نشد" و باد" ورود خان را اعلام نساخت. با ناراحتی پرسید: پس چرا مشکیان کارخودشان را شروع نمی کنند؟ ملتزمین رکاب آقا پرسان پرسان رفتند و برگشتند و به آقا خبر دادند که مشکها عوض مُشک از آب پراست. و مثل اینکه خبری از مُشک نیست و بقیه راه را بایستی مُشک پاچی نشده برویم. آقا وقتی ماجرا را فهمید با ناراحتی مرتب میگفت : مشک خالی و مُشک بریز ، مشک خالی و مُشک بریز؟