تیر ۰۸، ۱۳۹۷

رهگذر راهی از من تا بی‌انجام



بیراهه‌ها رفتی‌ برده_گام
رهگذر راهی از من تا بی‌انجام
مسافرِ میان سنگینی پلک و جوی سحر

در باغِ ناتمام تو کودک
شاخسار زمرد تنها نبود
بر زمینه هولی میدرخشید
در دامنه لالایی، بچشمه وحشت میرفتی
بازوانت دو ساحل ناهمرنگ شمشیر و نوازش بود

فریب را خندیده ای، نه لبخند را
ناشناسی را زیسته ای، نه زیست را
و آنروز و آنلحظه از خود گریختی
سر به بیابان یکدرخت نهادی، ببالش یک وهم‌
در پی چه بودی آنهنگام
در راهی از من تا گوشه گیرِ ساکتِ آینه
درگذری از میوه تا اضطراب رسیدن
ورطه عطر را برِ گل گستردی
گل را شب کردی
در شبِ گلِ تنها، ماندی، گریستی
همیشه_بهارِ غم را آب دادی
فریادِ ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی
بر بتِ شکوفه شبیخون زدی
باغبان هول انگیز


و چه از این گویاتر
خوشه شک پروردی‌
و آنشب آن تیره شب
در زمینِ بستر
بذر گریز افشاندی
و بالین آغاز سفر بود
پایان سفر بود
دری به فرود
روزنه‌ای به اوج‌


گریستی‌ «من» بیخبر
برهر جهش
در هر آمد، هر رفت‌
وای «من»
کودک تو
در شبِ صخره ها، از نیلی بالا چه میخواست؟
چشم انداز حیرت شده بود
پهنه انتظار، ربوده راز گرفته نور
و تو تنهاترین «من» بودی‌
و تو نزدیکترین «من» بودی‌
و تو رساترین «من» بودی‌
ای «من»ِ سحرگاهی‌
پنجره ای برخیرگی دنیا‌های سحرانگیز!

سهراب سپهری