بفرخی و سعادت بخواه جام شراب
که باز باغ برید از پرند سبز ثیاب
ز رنگ میغ و ز برگ شکوفه پنداری
زمین حواصل پوشید و آسمان سنجاب
بشاخ سوسن نازک قریب شد قمری
ز برگ گلبن چابک غریب گشت غراب
چو دست مردم غواص دست باد صبا
بباغ روشن گوهر دهد ز تیره سحاب
خسرو کسراست صبا کز بیان تاریکی
بحد روشنی آورد گوهر نایاب
چو تر شود گل باغ از گلاب دیدۀ ابر
گل شکفته برون آرد از پرند نقاب
اگر گلاب زگل ساختند نیست عجب
عجب تر آنکه همی باغ گل کند ز گلاب
بهاری ابر سیه فام تند و پیچنده
به مار افعی ماند دهان پر آتش و آب
اگر زمرد صحرا نه نور داد بدو
زدیده ابر چرا بر زمین فشاند مذاب
شگفت نیست که از برف لاله ساخت زمین
که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب
گمان بری که زگل ارغوان خجالت یافت
بجای خوی ز مسامش برون دمید شراب
برنگ عنبر نابست شاخ او بدرست
اگر شدست شرابش ببوی عنبر ناب
بقوت گل و سبزی زمین باغ اکنون
چو بخت خواجه عمید آمدست روشن و شاب....
ازرقی هروی