بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش، اما حرفش هیچوقت از یادم نمی رود، می گفت:
زندگی مثل یک کلاف کامواست،
از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم،
گره می خورد، می پیچد بهم، گره گره می شود،
بعد باید صبوری کنی، گره را بوقتش با حوصله وا کنی،
زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر می شود، کورتر میشود،
یکجایی دیگر کاری نمیشود کرد، باید سر و ته کلاف را برید،
یک گره ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد،
محو کرد، یک جوری که معلوم نشود،
یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند،
همان کینه های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید،
زندگی به بندی بند است بنام "حرمت "
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است.
سیمین بهبهانی