می مکم پستان شب را
وز پی رنگی به افسون
تن نیالوده
چشم پرخاکسترش را
بانگاه خویش میکاوم
از پی نابودیم، دیریست
زهر میریزد
به رگهای خود این جادوی بی آزرم
تاکند آلوده با آن شیر
پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم
می کند رفتار با من نرم
لیک چه غافل
نقشه های او چه بیحاصل
نبض من هرلحظه میخندد به پندارش
او نمیداند که روییده است
هستی پربار من درمنجلاب زهر
و نمیداند که من در زهر میشویم
پیکر هرگریه، هرخنده
در نم زهرست
کرم فکر من زنده
در زمین زهر میروید
گیاه تلخ شعر من.
سهراب سپهری