گیاه تلخ افسونیِ شوکران بنفش خورشید را
در جامِ سپید بیابانها لحظه لحظه نوشیدم
و در آینهِ نفس کشندهِ سراب
تصویر ترا در هرگام زندهتر یافتم
در چشمانم چه تابشها که نریخت
و در رگهایم چه عطشها که نشکفت
آمدم تا ترا بویم
و تو زهر دوزخیت را بانفسم آمیختی
به پاس اینهمه راهی که آمدم
غبار نیلی شبها راهم میگرفت
و غریو ریگ روان خوابم میربود
چه رویاها که پاره شد
و چه نزدیکها که دور نرفت
و من برشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود
آمدم تا ترا بویم
و تو زهر دوزخیت را بانفسم آمیختی
به پاس اینهمه راهی که آمدم
دیار من آنسوی بیابانهاست
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم
چشمک افقها چه فریبها که به نگاهم نیاویخت
و انگشت شهابها چه بیراههها که نشانم نداد
آمدم تا ترا بویم
و تو گیاه تلخ افسونی
به پاس اینهمه راهی که آمدم
زهر دوزخیت را بانفسم آمیختی
به پاس اینهمه راهی که آمدم.
سهراب سپهری
The Best of Al Green